حرفای دردناکه اون عوضی دائم توی ذهنم دوره میشد.
(-میدونی یکی از مراحل لذت بخشه شیطان شدن چیه؟
باید به هم خون خودت تجاوز کنی.
و خب چی خوشمزه تر و بهتر از یه برادر کوچولو که انقد معصومه که راحت بهم اعتماد میکنه؟!
آه... فک کنم خودشم نمیدونست که وقتی روی شکم میخوابه و کتاب میخونه، خیلی تحریک آمیز میشه.
باورت نمیشه بفاک دادنش وقتی که با اشک زیرم زجه میزد و نمیتونست کاری کنه چقد لذت بخش بود...
دیدنه حفره ی گشاد شدهی خونیش و بیهوش شدش منو تا مرز دیوونگی میبرد.
اون عروسک هر چی بزرگتر میشد، ناله هاش خوش صدا تر میشد... جوری که فقط با صدای ناله هاش میتونستم ارضا شم.
هر چند که اون دانشگاهه کوفتی باعث شد دیگع تنشو نچشم... اما الان واقعا هوسه اون حفره ی داغ و خیسشو کردم.
شرط میبندم حتی تجاوز کردن به جسده بیجونشم دیوونه کنندس... )با بغض سرمو روی پاهام گذاشتم.
(یعنی اون عوضی چه بلاهایی سره تهیونگ اورده بود؟ اون لاشخور مثلا برادرشه...ازش متنفرم،اون خوده شیطانه.)
جلوی قطره اشکمو گرفتم و به بدن تهیونگ، که بدون حرکت کنارم افتاده بود خیره شدم.
(اگه بخاطره من بمیره، منم زنده نمیمونم.)
خودمو سمتش کشیدم و بازوهای زخمیشو آروم نوازش کردم.
-زودتر بیدار شو تهیونگ... بهت التماس میکنممم.
همونطور که زجه میزدم اشکام شدت گرفت.
-تروخدا یبار دیگه چشماتو باز کن... بذار فقط ببینمشون.
سرمو بردم توی گردنم و هق زدم.
-گر.. یه... نکن.
با صدای بیجونی گفت و سرفه کرد.
خودمو سمتش کشیدم و با نگرانی کمک کردم بشینه.
-ب... بهوش اومدی!!! حالت... خوبه ؟
لبخنده خسته ای زد.
-نگران من نباش.
دست زخمیشو لای موهای به هم ریختم برد و نوازششون کرد.
-باید هر چی زودتر فرار کنی.
دستشو روی گونم کشید.
-کسی که گیرمون انداخته یه شیطانه به تمام معناست، نمیخوام بیشتر از این، اینجا بمونی.
انگار نمیدونست که من همین چند ساعت پیش با اون شیطانه پست فطرت ملاقات کردم و از همه ی کارای کثیفش خبر دارم.
(چطور بدن زخمیشو پیش برادری که تو فکره تجاوز بهشه تنها بذارم؟؟؟ حتی اگه خودم نتونم، باید تهیونگو نجات بدم.)
با بغض نالیدم.
-من بدون تو هیچ جایی نمیرم، ته.
دستاشو دور گردنم حلقه کرد و منو به اغوش کشید. اهمیت نمیداد که کشیده شدنه بدنم به زخماش چقد دردناکه... فقط محکم بغلم کرد.
-متاسفم که به اینجا کشوندمت کوک. همه ی اینا تقصیره منه.
صداش لرزید.
-اون حرومزاده گفت، اگه تو رو بیارم تا ببینتت دست از سرم برمیداره... من خیلی احمق بودم که باورش کردم.
بدنشو فاصله داد و با جدیت نگاهم کرد.
-خودم ازینجا نجاتت میدم، باشه؟
با شک چشمامو تو نگاه تیرش دوختم.
-چجوری؟
با صدای تحلیل رفته نالید.
-باهاش میخوابم...
______________________________________بنظرتون کوک اجازه میده، ته همچین کاری کنه؟ 🌚👅👩🏼🦯💦🙂🥀
DU LIEST GERADE
Sexy Master 🍷💙•Vkook
Fanfiction✘ بوک اصلی چنل کیم تهیونگ استاد ادبیات کره دانشگاه ملی سئول. مرد سرد و محکمی که روی درسش کاملا جدیه و با کسی شوخی نداره. جئون جانگکوک پسری از خودراضی و مغرور که خودشو برتر از بقیه میدونه. دانشجویی که با پارتی بازی باباش وارد دانشگاه شده و همه ی درس...