Fucking Memory -2-

4.6K 473 130
                                    

پامو که روی زمین گذاشتم، نامجون و رز سمتم هجوم آوردن.
مامان و بابام با گریه جمعیتو پس میزدن و سعی میکردن خودشونو بهم برسونن.
از بین جمعیت افرادی بودن که هو میکردن و انگار که حوصلشون سر رفته باشه، مکانو ترک میکردن.
اما فکره من فقط درگیره یک نفر بود... کیم تهیونگ.
رز به پهنای صورتش اشک میریخت.
-حا...حالت خوبه کوک؟
بی توجه بهش، پسشون زدم و سمت ماشین یونگی دویدم.
با خشم یقشو گرفتم و غریدم.
-منو ببر پیش برادره لعنتیت، کیم یونگی...
صدامو بالا بردم.
-همین الان.
تکیشو از کاپوت گرفت و سوییچشو با نیشخند تکون داد.
-با کمال میل، بیبی بوی.
بی توجه به حرفش تند سوار ماشین شدم و کمربندمو بستم.
یونگی با ژست همیشگیش پشت فرمون نشست.
از پشت شیشه به چشمای خیس و مات زده ی مامانم خیره موندم.
آروم لب زدم.
-بر... می... گردم...
قبل از اینکه نامجون بهمون برسه، ماشین با صدای بلندی از جاش کنده شد.

سرمو روی شیشه گذاشته بودم و خیره به عابرایی بودم که با سرعت زیاد ازشون رد میشدیم.
توی ذهنه قفلم دنباله هر راهی میگشتم تا این وضعیت تخمیو درست کنم... البته با روش خودم.
یونگی پکی به سیگاره جدیدش زد و با صدای گرفتش زمزمه کرد.
-همه چیز زیره سره باباته.
بدون اینکه تکون بخورم نالیدم.
-منظورت چیه؟
پک آخرو زد و ته سیگارشو از پنجره بیرون انداخت.
-منظورم بابایه حرومیته... جانگسوک... لیزا و عن بازیاش از اولش زیره سره اون لاشی بود.
با چشمای ریز شده سمتش چرخیدم.
-چی؟
لبشو لیسید و تو خیابون فرعی پیچید.
-تهیونگم بردشون بود... برده ی داروهای کصشری که به خوردش میدادن. همه ی اینا یه معامله بود... اما نه اونجوری که فکر میکنی.
ماشین رو به روی کارخونه ی متروکه ای متوقف شد.
با اخمای توهم غریدم.
-چی میخوای بگی یونگی؟
دکمه ی یقشو باز کرد و توی داشبورد دنبال چیزی گشت.
-بنظرت بهتر نیست اول زنده مرده ی دوست پسرتو پیدا کنیم؟
با خشم مچشو چنگ زدم.
-عین آدم بنال ببینم چی می‌خوای بگی لعنتی.
بالاخره چاقوی جیبی که دنبالش بودو بیرون کشید. با نیشخند روش دست کشید و ساعت ماشینو چک کرد.
-اگه اونجور که فکر میکنم باشه، فقط 12 دقیقه فرصت داریم.
با عجله از ماشین پیاده شد و سمت بزرگترین ساختمون دوید.
هول شده درو باز کردم و دنبالش دویدم.
(اینجا داره چه اتفاق فاکی ای میفتهههه؟)
با عجله از چنتا دره بزرگ گذشتیم و با کمک نوره فاکیه گوشیه یونگی بالاخره به اتاقی که منظورش بود رسیدیم.
دستمو روی زانوهام گذاشتم و نفس گرفتم.
گوشیشو سمتم گرفت.
-همینجا بمون... وقتی بهت علامت دادم بیا تو، اوکی؟
گوشیو با شوک گرفتم.
-اما....
تند درو باز کرد و داخل رفت.
لبامو گزیدم و با استرس به در بسته خیره موندم.
دستام یخ زده بود و پاهام میلرزید.
طولی نکشید که صدای فریادای یونگی بلند شد.
-به توعه لاشی گفته بودم اگه بهش آسیب بزنی چی میشههه...
صدای پوزخند نحسش به گوشم رسید.
-فک کنم فراموش کردی کیم یونگی... این تو بودی که از همون اول برادرتو بهم فروختی.
صدای مشت محکمی که به صورتش زد، بدنمو لرزوند.
-دیگه بهت رحم نمیکنم حرومزادههه... میکشمتتت...
با برخورد جسم محکمی به در، سریع هولش دادم و داخل رفتم.
چشم چرخوندم و اولین چیزی که نگاهم بهش افتاد بدن نیمه برهنه و بیهوش ته بود که روش رد کبودیای دردناکی بود.
بیحال روی زمین افتاده بود و از بین لبای نیمه بازش صداهای نامفهمومی بیرون میومد.
با ترس سمتش دویدم و بدنشو به آغوش کشیدم.
-ته...
بدنه سردش ترسمو بیشتر کرد.
یونگی در حالی که با اون عوضی درگیر بود، سمتم چرخید و داد زد.
-هوسوک نزدیکه کوووک... ببرش بیروون.
با هول زیره بغلشو گرفتم و تن بی جونشو به آغوش کشیدم. انقدر بدنش له و لورده بود، که میترسیدم بیشتر بهش آسیب بزنم.
با بیشترین سرعتی که میتونستم ازون ساختمونه لعنتی بیرون دویدم و سمت پارکینگ رفتم.
هوسوک با دیدن وضعیتم شوک زده از ماشینش پیاده شد و سمتم دويد.
-جانگکوک...
با دیدنه بدنه بیجونه تهیونگ دستاش لرزید.
-فاک... اینجا چخبره؟
با گریه داد زدم.
-عجله کن سوککک... زمان نداریممم... تهیونگم حالش خوب نییسستت...
سریع سمت ماشین رفت و در عقبو باز کرد. با کمک هم بدنه سردشو روی صندلی گذاشتیم.
در حالی که اشک میریختم سرشو روی پاهام گذاشتم و دستمو لای موهاش بردم.
(نمیتونی انقد ساده رهام کنی نامرد... هنوز خیلی حرفا هست که به هم نگفتیم.)

بعد از گذشت 5 دقیقه ی لعنتی که به اندازه ی یه قرن برام گذشت به بیمارستان رسیدیم.
با عجله بدن بیجونشو به آغوش کشیدم و وارد بیمارستان شدم.
هوسوک سریع با کمک چنتا پرستار ته رو از آغوشم بیرون کشیدن و داخل اتاقی بردن.
با بیقراری خواستم دنبالشون برم، که هوسوک جلومو گرفت و با ناراحتی بازومو چنگ زد.
-آروم باش کوک... همه چی درست میشه. اونا مراقبشن...
با خستگی سرمو روی شونه هاش گذاشتم و هق زدم.
-اگه اتفاقی براش بیفته چی؟ اگه دیگه هیچوقت نتونم ببینمش چیکار کنممم؟
زدم زیره گریه و مشتای بیجونمو به کمرش کوبیدم.
تاثیرات الکل و غذای کمی که خورده بودم، کم کم هوشیاریمو ازم گرفت.
قبل از بیهوش شدنم زمزمه های آروم دکترو شنیدم.
-به زودی بهوش میاد...
______________________________________

 ______________________________________

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هوم... 🌚🚬
کیم یونگی بالاخره یذره احساسات بخرج داد :)

 🌚🚬 کیم یونگی بالاخره یذره احساسات بخرج داد :)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

یکی لطفا ددیمونو نجات بده :') 🚬🌝🌿🖤

Sexy Master 🍷💙•VkookWhere stories live. Discover now