نمیدونم چقدر زمان گذشته بود، اما صدای ناله های تهیونگ قطع شده بود و مرد با صدای نامفهومی زمزمه هایی میکرد که متوجهش نمیشدم.
پاهامو بیشتر تو شکمم جمع کردم و سعی کردم امیدوار باشم که حالش خوب باشه.
(همه چی درست میشه کوک... همه چی درست میشه...)
صدای کوبیده شدن در اومد و بعدش صدای قدم های ترسناکش.
با شنیدن چرخیدن کلید تو قفل در، خودمو بیشتر به دیوار چسبوندم و با ترس لبای خشک شدمو تر کردم.
در اتاق باز شد.
بخاطر تاریکی اتاق نمیتونستم چهرشو، واضح ببینم.
-بیا بیرون لاو، باید با هم حرف بزنیم.
و منتظر بهم نگاه کرد.
بخاطر لحن صداش و نفرتی که ازش پیدا کرده بودم، ته دلم پیچید و محتویات معدم بالا اومد.
به سختی از جام پا شدم و سمتش رفتم.
بخاطر مهتابی های کم نوره تو راهرو تونستم بالاخره قیافه ی نحسشو ببینم.
با نفرت به چشمای کثیفش خیره شدم.
-با تهیونگ چیکار کردی، حرومزادههه؟ چرا ما رو اینجا آوردی، هااا؟
یقشو گرفتمو توپیدم.
-منو ببر پیشش سریع، تا نکشتمت.
لبشو با حالت خاصی لیسید، دقیقا همونطوری که ته انجامش میداد.
-تهیونگ میگفت که طعمه ی خوبی نیستی و خیلی لجبازی... اما بنظرم این اخلاقت حتی سکسی ترتم میکنه توله.
و بعدش دست سردشو که که خونی بود روی گونم کشید.
-فعلا تا همینجا بدون که خون دوست پسره عزیزت خیلی شیرینه...
شصتشو روی لبم کشید و سرخش کرد.
-دوست داری خودت امتحانش کنی عزیزم؟
با چشمای تیره دستشو پس زدم.
-دهنتو ببند حرومی... چی میخوای از جون ما؟ باید چیکار کنم تا ولمون کنی؟
نیشخند زد و عقب کشید.
-زیاد عجله نکن، کل امشبو وقت داریم...
دستشو تو جیب شلوارش برد و ادامه داد.
-اگه میخوای اون عروسکه زخمیو نجات بدی، دنبالم بیا.وقتی وارد سالن اصلی شدیم چشمای تارم فقط یچیزو دید... تهیونگ.
با بدن نیمه برهنه و خونی به چنتا زنجیر بسته شده بود جوری که نتونه تکون بخوره. سرش پایین افتاده بود... انگار که جونی نداشته باشه.
با پاهای لرزونم سمتش دویدم و صورت له شدشو تو دستام گرفتم. با بغض نالیدم.
-ته.... تهیونگم... چه بلایی سرت... اومده؟؟؟
چشماش بسته بود و قطره های تازه ی خون از پیشونیش پایین میچکید.
قلبم با دیدن زخمای عمیق تنش مچاله شد.
با لرز گونه ی پاره شدشو لمس کردم.
-توروخدا چشماتو باز کن تهیونگم... التماس میکنم. منو تنها نذار لعنتی... بیدار شو...
دوباره اشکای خیسم گونمو تر کردن.
صدای پوزخند نفرت انگیزش توی سالن اکو شد.
-این پسره ی احمق خوب دلتو برده، اما خب باید دلتو بشکنم لاو، چون...
همونطور که تو چشمام خیره بود لب زد.
-اون یه عروسکه.
با چشمای گیج نیم خیز شدم.
-من... منظورت چیه؟
روی مبل سلطنتی آبی رنگ نشست و پاهاشو روی هم انداخت.
-بهتره اصلاح کنم... اون عروسکه منه.
به بدن بیجونش خیره شد و ادامه داد.
-تن و جسم و روحش متعلق به منه... اما انگار اینو یادش رفته.
با حالت خاصی انگشترشو لمس کرد.
-عاشقه تو شدن، قراره باعث مرگش بشه. بنظرت این زیادی رومانتیک نیست؟ حتی لحظه های آخره عمرشم دیوانه وار عاشقت بود.
با خشم غریدم.
-یعنی چی که اون عروسکه توعه لعنتی؟
پاکت سفید رنگی از جیبش در اورد و یه نخ سیگار لای لباش گذاشت. روشنش کرد و پک عمیقی بهش زد.
-یعنی اینکه یه روزی از سره شب تا خوده صب زیرم زجه میزد و برای بیرون کشیدن از حفره ی لذت بخشش بهم التماس میکرد.
پک دیگه ای به سیگار زد و با لذت به چهره ی مات بردم، خیره شد.
-هر کسه دیگه ایم که جای من بود نمیتونست از سوراخه باکره و تنگ برادر کوچولوش بگذره، نه؟ اونقدر تحریک آمیز بود که حتی الانم هارد شدم. آه، نظرت چیه که جلوی چشمات یبار دیگه داخلش کام شم؟
با نفرت از جام پا شدم و فریاد زدم.
-لاشخوره مریض... تو کثیف ترین موجودی هستی که تا حالا دیدم. چجور تونستی با برادرت همچین کاری کنی، هاااا؟
پاهاشو از هم باز کرد و با نیشخند نگام کرد.
-اما خوده توعم یبار به اون حفره ی تنگش تجاوز کردی، نه؟
دستامو مشت کردم و با حرص جوابشو دادم.
-رابطه ی ما به تو مربوط نمیشه حرومزاده، همین الان دستاشو باز کن.
به پشتیه مبل تکیه داد و ابروهاشو بالا انداخت.
-کنجکاو نیستی که دیگه باهاش چه کارایی میکردم یا اصلا چرا تو رو اینجا آورد؟
از بین دندونای کلید شدم غریدم.
-تنها چیزی که بهش اهمیت میدم تهیونگه... اگه تا چند دقیقه ی دیگه ولش نکنی، با دستای خودم میکشمت.
بلند خندید جوری که دندونای نیشش مشخص شد.
-در افتادن با یه شیطان کاره احمقانه ایه بچه جون...
______________________________________شخصیت بی رحممونم وارد بازی شد :) 🌚💦
کیم یونگی 🤡🥀
KAMU SEDANG MEMBACA
Sexy Master 🍷💙•Vkook
Fiksi Penggemar✘ بوک اصلی چنل کیم تهیونگ استاد ادبیات کره دانشگاه ملی سئول. مرد سرد و محکمی که روی درسش کاملا جدیه و با کسی شوخی نداره. جئون جانگکوک پسری از خودراضی و مغرور که خودشو برتر از بقیه میدونه. دانشجویی که با پارتی بازی باباش وارد دانشگاه شده و همه ی درس...