Fucking Ticket -1-

4.5K 493 77
                                    

با هول از تخت پایین پریدم و دنباله حولم گشتم.
‌-بفاک رفتیم تهههه... بفاااااککک... توعه تخمی نمیدونی مامان من وسواسیه اگه بفهمه همچین گوهی خوردیم از کون دارِمون میزنه لعنتییی...
از روی تخت بلند شد و اخم کرد.
-باید یادآوری کنم که پیشنهاده کی بود؟
بالاخره حولمو از زیره تخت پیدا کردمو پوشیدم. با کلافگی سمتش چرخیدم.
-میرم لباس بیارم تو فقط همینجا بمون، اوکی؟
دوباره روی تخت نشست و سر تکون داد.
-زود بیا.
اروم درو باز کردم و اطرافو پاییدم. ازونجایی که خبری نبود سریع پریدم و خودمو انداختم تو اتاق بغلی که اتاقه فاکیه خودم بود.
دستی به پیشونیه عرق کردم کشیدم.
-پوف... لعنت بهت کوک. انقد حشری بازی دراوردی اخر بفاک رفتی...
با ناله خودمو سمت کمد لباسام کشیدم.
-مطمعنم بعد از اینکه ته رفت مامانم پارم میکنه. اخه این چه ایده ی احمقانه ای بود...
با بغض دو تا تیشرت و شلوار برداشتم.
-خداحافظ کونه نازنینممم... دیگه قرار نیست روتون بشینم...
تو حاله خودم بودم که یهو در باز شد و صدای سره حاله بابام اومد.
-به به... صب بخیر پسره گلممم... چطوری؟
با شوک نگاش کردم.
-ص... صب بخیر...
(بگا رفتی کوک... لوبو آماده کن :')
جلو اومد و به حولم نگاه کرد.
-حموم بودید؟ تهیونگ جان کجاست؟
هول شده از جام پریدم.
-تو حمومه میخواستم براش لباس ببرم...
دستشو رو باسنم گذاشت و اروم بهش ضربه زد.
-برو به دوست پسرت برس که امروز کلی کار داریم. حواست باشه باهاش برنامه نریزی که کله امروز ماله منی...
چشمک زد و با خنده از اتاق رفت بیرون.
همونطور خشک موندم.
(بگا رفتنت مبارک پسر.)

سره میز ته کنارم نشست و هوسوک با چشمای حرصی رو به رومون نشست، کناره مامان و بابام.
با استرس بهشون نگاه کردم، اما چیزه خاصی معلوم نبود.
تهیونگ یه تیکه بیکن توی بشقابم گذاشت.
-چرا نمی‌خوری عزيزم؟
سریع کاردمو برداشتم.
-میخورم... مرسی بیب.
همونطور که با غذام ور میرفتم زیر چشمی به مامانم نگاه کردم که آروم نشسته بود.
بابام سرفه ی بلندی کرد.
-امروز دانشگاه داری تهیونگ جان؟
ته سرشو بالا آورد.
-بله... تا هشت شب کلاس دارم.
بابام لبخنده گنده ای زد.
-پس مشکلی نیست که امروز کوک با من باشه؟
ته با تعجب سر تکون داد.
-بله، حتما.
بابام نیشخند زد و بهم نگاه کرد.
-خیلی وقته که پدر و پسری وقت نگذروندیم با هم.
با استرس پاهامو تکون دادم و انواع سناریو هارو با خودم مرور میکردم.
هر وقت بابام اخلاقش اینجوری میشد بعدش یه اتفاقه فاکی میفتاد.
چیزی که ازش متنفر بودم..
با ترس چشامو بستم.
(اگه دوباره بخواد همون کارو بکنه چی؟)

ته بعد ازینکه وسایلشو جمع کرد، تو ماشین گذاشتشون. به گونم بوسه زد و عقب رفت.
-مراقب خودت باش خرگوشک.
با استرس دستاشو گرفتم.
-ته...
(دو دل بودم که بهش بگم یا نه...)
با تعجب دستای سردمو نوازش کرد.
-چیشده کوک؟ چرا دستات انقد سرده؟
(اگه بهش بگم حتما رابطش با بابام خراب میشه...)
صورتمو قاب کرد.
-حالت خوبه؟ میخوای بریم بیمارستان؟
(تو که نمیخوای رابطتون بگا بره کوک، ها؟)
دستامو عقب کشیدم و لبخند زورکی زدم.
-احتمالا فشارم افتاده... بخاطره دیشب...
گوشه ی لبمو بوسید.
-امروزو فقط استراحت کن باشه؟ من کارای دانشگاتو درست میکنم.
گونمو نوازش کرد.
-هر وقت که نیاز داشتی بهم زنگ بزن، سریع خودمو میرسونم.
نمیخواستم بغضمو ببینه پس محکم بغلش کردم و سرمو بردم تو شونش.
-ممنونم.. ته.
(اگه بفهمی کجا میخوام برم ازم متنفر میشی، نه؟)
______________________________________

 (اگه بفهمی کجا میخوام برم ازم متنفر میشی، نه؟) ______________________________________

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کوکو 🙂🧡💦
بنظرتون قضیه چیه، هوم؟ 🌚💦👅👩🏼‍🦯🍑

Sexy Master 🍷💙•VkookWhere stories live. Discover now