مقدمه: دفترچه خاطرات کیم سونگمین

645 88 66
                                    

در این قسمت خواهیم داشت:

#اندکی مطالب غم انگیز #هیونجین زیبا #ویدئو کال #اندکی مطالب مربوط به بالای 18 سال #کمی ترس #کمی نگرانی #سونگمین مهربون

#اندکی مطالب غم انگیز #هیونجین زیبا #ویدئو کال #اندکی مطالب مربوط به بالای 18 سال #کمی ترس #کمی نگرانی #سونگمین مهربون

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


خودکار آبی تقریبا تموم شده بود، سونگمین سعی می‌کرد جملاتش رو کوتاه کنه تا نیاز نداشته باشه خودکار جدیدی برداره. میخواست با نوشتن آخرین صفحه‌ی دفترچه و جا دادنش توی کمدی که تمام دست نوشته‌هاش رو از بچگی تا به اون روز نگه می‌داشت این خودکار رو هم کنار بذاره. اما کلمه‌ها همینطور کم رنگ و کم رنگ‌تر می‌شدن و چشم‌های سونگمین مدام به سمت جامدادی رومیزی که پر از خودکارهای دیگه بود می‌رفت و حواسش رو از چیزی که مشغول نوشتنش بود پرت می‌کرد.

نقطه رو آخر جمله‌ش جا داد و خودکار رو بین انگشت‌هاش فشرد؛ احساس می‌کرد باید بیشتر درمورد احساساتش بنویسه، شاید هم باید یه توضیح تکمیلی در مورد وقایعی که بهار گذشته ثبت کرده بود می‌داد. اما این آخرین صفحه‌ی دفترش بود و خودکارش دیگه جوهری نداشت. همه چیز تموم شده بود، از فردا زندگیش به روال سابق برمی‌گشت و تمام این خاطرات به داستانی تبدیل می‌شد که جز تعداد محدودی هیچکس باورش نمی‌کرد.

هیونجین روی تخت درست پشت سرش دراز کشیده بود، با یک دست موهاش رو بالای سرش جمع کرده بود و با دست دیگه تلفنش رو جلوی صورتش نگه داشته بود، هدفون روی گوشش بود و گاهی هم با خودش زمزمه می‌کرد. باد خنکی که از پنجره‌ی باز کنار تخت به داخل اتاق می‌وزید و دسته‌ی رها و کوتاه‌تری از موهاش رو تاب می‌داد.

سونگمین می‌تونست موهای ظریف ساعدش رو ببینه که به خاطر سرما راست شده بود. لبش رو گزید، از فردا شب دفتر تازه‌ای برمی‌داشت و خاطرات جدید می‌نوشت. می‌تونست اولین صفحه‌ی دفتر جدید رو به تاریخ هفدهم ماه جولای سال 2017 اینطور شروع کنه:

هیونجین روی تخت نشسته و موهاش اینقدر بلند شده که تمام صورتش رو قاب می‌گیره، نمی‌خواد تا قبل از شروع نیمه‌ی دوم سال تحصیلی کوتاهشون کنه و گرمای هوا باعث می‌شه همیشه اونارو پشت سرش ببنده. اون خیلی زیباست، روز به روز زیباتر می‌شه و درست توی همین لحظه که نگاهش به من گره خورده می‌دونه دارم به همین فکر می‌کنم، چون موهاش رو رها می‌کنه، دسته‌ای از اون‌ها رو پشت گوشش می‌ده و بهم لبخند می‌زنه. گوشیش رو کنار می‌ذاره و پتو رو تا بالای شونه‌هاش می‌کشه :"کیم سونگمین، بهترین تصمیم اینه که پاشی بیای تو تخت!"

The Hymn of DragonWhere stories live. Discover now