قسمت پانزدهم: رهایی

92 23 23
                                    

در این قسمت موضوعی که نیاز به تریگر وارنینگ زدن داشته باشه نداریم. اما برای اینکه یه چیزی گفته باشم:
#صبحونه #اعتراف #فعالیت خارج از مدرسه #آسایشگاه #عشق زیاد #سونگمین خیلی مهربونه

 اما برای اینکه یه چیزی گفته باشم:#صبحونه #اعتراف #فعالیت خارج از مدرسه #آسایشگاه #عشق زیاد #سونگمین خیلی مهربونه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

🐉
هیونجین

خیلی زودتر از همیشه بیدار شد. قبل از اینکه ساعتش زنگ بخوره و با صدای تماس گیوری. بیرون هنوز آفتاب نزده بود اما روشنایی قبل از طلوع از پرده باز اتاقش داخل میومد تا هیچ اثری از تاریکی شب باقی نذاره.
-"صبح بخیر!"
-"صبح بخیر خوابالو!" گیوری پشت خط خندید. صداش برای این ساعت از صبح زیادی پر انرژی به نظر میومد.
هیونجین روی تخت چرخید و سرش رو توی بالشت فرو برد، هنوز نمیخواست چشم‌هاش رو باز کنه. تنها جوابی که داد صدای هومی از ته گلوش بود.
-"به کمکت احتیاج دارم."
هیونجین دستی روی صورتش کشید، چشم‌هاش رو باز کرد و با دقت بیشتری به صدای اون سمت خط گوش داد.
-"چی شده؟"
-"آه... باید چندتا بوم بزرگ با خودم بیارم مدرسه، دوهیون قرار بود بهم کمک کنه چون بابا امروز باید بره بوسان ولی هرچقدر بهش زنگ میزنم جوابمو نمیده."
هیونجین روی تخت نشست، حالا کاملا بیدار شده بود:"دوهیون به غیر از بیسبال نمیتونه هیچ کار دیگه‌ای رو درست انجام بده."
گیوری دوباره آه کشید:"نه!"
-"باشه من میام اونجا،" گوشیش رو پایین برد و به ساعت نگاه کرد:"نیم ساعت دیگه برسم خوبه؟"
-"آره! ممنونم!"
هیونجین همون لحظه از تخت بیرون اومد، اما زودتر از نیم ساعت بعد به خونه‌ی گیوری رسید. پدرش شب قبل شیفت داشت و هیونجین انتظار داشت حالا توی اتاقش خواب باشه اما هوانگ دوهوان اون روز صبح تصمیمات دیگه‌ای برای تنها پسرش داشت. وقتی هیونجین از اتاقش بیرون اومد چیدن میز مجلل صبحانه‌اش رو تموم کرده بود و با پیشبند نارنجی رنگ با افتخار به غذاهای رنگارنگ نگاه میکرد.
با دیدن هیونجین بلافاصله به طرفش اومد و با گرفتن بازوش اونو به طرف میز برد و روی صندلی نشوند.
-"با خودم فکر کردم حالا که این ساعت رسیدم خونه و بعدشم کاری ندارم یه صبحانه درست و حسابی بهت بدم. فهمیدم خودت فقط چیزای سرسری و آماده میخوری. اینجوری درست نیست، توی سن رشدی و هفته‌ی دیگه هم مسابقاتت شروع میشه!"
هیونجین فقط لبخند زد و وقتی پدرش یک قاشق رو پر از برنج کرد و به طرفش گرفت بیشتر خندید. قاشق رو رو گرفت و بعد از جویدن لقمه‌اش تشکر کوتاهی کرد.
-"با خیال راحت همشو بخور، خودم میبرمت مدرسه که دیر نرسی."
-"ولی قراره که با یه دوستم باهم بریم."
-"دوستت یه روز خودش میتونه بره دیگه."
هیونجین قبل از جواب دادن لقمه‌ی دیگه‌ای از غذاش رو خورد، کلماتی که دنبالشون میگشت باید خیلی ملایم و بدون هیچ اثری از ناراحتی یا دلخوری میبودن.
-"آخه بهش قول دادم که برای بردن چندتا وسیله کمکش کنم، خودش نمیتونه تنها بره."
ابروهای پدر هیونجین بالا رفت و برای چند لحظه با حالتی عجیب بهش نگاه کرد:"دوستت دختره؟"
هیونجین نفس عمیقی کشید، نگاهش رو به سمت کاسه‌ی برنجش برد و آروم سر تکون داد. از این شرایط میتونست به نفع خودش استفاده کنه. بعدا به اینکه گیوری ممکنه چه فکری نسبت به این موضوع بکنه فکر میکرد.
-"خب پس میریم دنبالش!"
هوانگ دوهوان با این جمله باعث شد لقمه‌ی هیونجین توی گلوش بپره و به سرفه بیفته.
دوهوان خندید و لیوانی آب به دست هیونجین داد:"آروم باش! اگه من برسونمت بردن وسیله‌ها هم با ماشین راحت‌تره مگه نه؟"
هیونجین چاره‌ای نداشت، اگه پدرش فکر میکرد از گیوری خوشش میاد یا حتی باهم دیگه هستن، به نفعش هم میشد. میتونست به راحتی و حتی بهتر ارتباطش رو با سونگمین مخفی کنه. شاید حتی میتونست بدون اینکه نگران شک بردن پدرش بشه سونگمین رو به خونه بیاره. درست همونطور که خودش چند وقت قبل پیشنهاد داده بود، میتونست بیاد اونجا و چند روز بمونه و همه هم در حالی که پدرش تصور میکرد از گیوری خوشش میاد و احتمالا با سونگمین در مورد اینکه چطور میتونه به احساساتش اعتراف کنه حرف میزنه. حتی فکرش هم هیجان‌زده‌اش میکرد.
کمی از آب توی لیوان رو خورد و باز هم نگاهش رو روی کاسه‌ی برنجش نگه داشت.
-"پس با هم بریم دنبالش؟"
-"آره خوبه، امم.. فقط ما... یعنی اون الان... ما الان دوستیم فقط."
هوانگ دوهوان خندید:"آره میدونم، حواسم هست." و چشمکی تحویل هیونجین داد :"اسمش چیه؟"
هیونجین علاوه بر هیجان کمی هم احساس نگرانی میکرد، اونقدر کم که میتونست نادیده‌اش بگیره. نمیدونست که باید با گیوری حرف بزنه یا نه، اگه میخواست حرف بزنه باید چی میگفت؟
هی بابام فکر میکنه که من ازت خوشم میاد پس بیا وانمود کنیم همینجوریه. در حالی که من گیم و اصلا نمیتونم بهت حسی داشته باشم!
-"نام گیوری، سال اولیه."
-"سال اولی؟ چطوری با هم دوست شدین؟"
-"دختر دایی دوهیونه. سر تمرینامون میاد، باباش هم صاحب کافه قنادیه برکه‌ست. میشناسیش؟"
دوهوان برای تایید سر تکون داد، از حالت صورتش به نظر میومد که به اندازه‌ی کافی از شرایط راضیه:" آره، زیاد اونجا رفتم. به نظر آدمای خوبی میان."
هیونجین نمیدونست باید احساس بدی نسبت به دروغی که گفته بود داشته باشه یا نه. اگه پدرش با پدر گیوری در این مورد حرف میزد چی؟ اگه گیوری فکر میکرد واقعا ازش خوشش میاد؟ باید قبل از اینکه موضوع زیاد کش پیدا میکرد با گیوری حرف میزد. کاش میتونست ازش در مورد احساسش به چه‌ها بپرسه، اگه اینو میدونست، اگه میتونستن با هم در موردش حرف بزنن همه چیز خیلی ساده‌تر میشد.
-"راستی هیونجین."
صدای پدرش باعث شد دوباره سرش رو بالا بیاره و به چهره‌ی مرد که حالا کمی نگرانی به خودش گرفته بود نگاه کنه.
-"مامانت بهت زنگ نزده؟"
-"مامان؟"
-"آره، از وقتی اومدیم اینجا."
هیونجین سر تکون داد، آخرین باری که مادرش رو دیده یا حتی باهاش حرف زده بود برای قبل از اینکه طلاقشون رسمی بشه بود.
-"تو هم بهش زنگ نزدی؟"
-"نه."
در حقیقت هیونجین باور داشت که مادرش رو از دست داده. از همون اولین روزایی که که برای فاصله‌های زمانی طولانی از خونه میرفت و اونو با پدرش تنها میذاشت شروع به بافتن رشته‌های این باور کرده بود. همیشه به این فکر میکرد که اون تبدیل به یه فرشته شده که فقط گاهی اوقات میتونه بهش سر بزنه و اونقدر بهش محبت کنه که برای مدتی طولانی کافی باشه.

The Hymn of DragonWhere stories live. Discover now