قسمت سی و سوم: روح ساعت

52 14 52
                                    




در این قسمت خواهیم داشت:

#جایی بین مرگ و زندگی #خواب #روح ساعت #احتمالا هنوز هم برای هیونجین پیچیده باشه #حالا که فکر میکنم یه نکته‌ی خیلی ظریف مونده که بفهمیم هه هه #جونگین طفلکی #چرا دوهیون مرد؟ #پروانه‌ی جنده #سونگمین #بوس# بغل #بالاخره همو دیدن #بیمارستان #سرم # مامان جونگین #جونگین هم اینجاست #حالا عذاب وجدان بگیر هوانگ هیونجین #سونگمین میخوام #سونگمین بهترین دوست پسر دنیا #خدایا چرا سونگمین ندارم

#جایی بین مرگ و زندگی #خواب #روح ساعت #احتمالا هنوز هم برای هیونجین پیچیده باشه #حالا که فکر میکنم یه نکته‌ی خیلی ظریف مونده که بفهمیم هه هه #جونگین طفلکی #چرا دوهیون مرد؟ #پروانه‌ی جنده #سونگمین #بوس# بغل #بالاخره همو دیدن #بیمارستان #سرم # مامان...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

🐉
هیونجین

اتفاقات در حال تکرار شدن بودن. هیونجین جایی که همه چیز بود و هیچ چیز نبود گیر کرده بود. به هر طرف که میچرخید خاطره‌ای درحال شکل گرفتن بود؛ زیر پاهاش و بالای سرش، چپ و راست. مهم نبود که میدوه، راه میره یا ایستاده باشه. اگه روی تصویری متمرکز میشد، خاطره تبدیل به زمان حال میشد و دوباره اتفاق میفتاد. همه چیز رو به یاد میاورد، درحالی که قلبش خالی بود، در حقیقت احساس اینو داشت که جایی جز درون بدنش حضور داره. ذهنش تمام دنیای اطراف بود و قلبش توی تمام لحظاتی که میتونست دوباره تجربه کنه نبض میزد. آخرین خاطره نسبت به بقیه قدرت بیشتری داشت، دوباره و دوباره تکرار میشد.

هیونجین فریادها و درد رو به یاد میاورد. میتونست تعداد نفس‌هاش رو بشمره و صدای له شدن سبزه‌های زیر پاش رو بشنوه، صدای باد رو بین شاخ و برگ درخت‌ها و پیچیدنش بین دیواره‌ی دَوّار چاه. میتونست تک تک آجرهای خونه‌ی رها شده رو ببینه و پرنده‌های کوچیکی روکه به سمت لونه‌ای روی دودکش پرواز میکردن؛ حتی حشره‌ای که از نوک پرنده‌ی مادر به سمت جوجه‌هاش می‌افتاد به وضوح دیده میشد.

جونگین نزدیک بود، تصاویر توی چشم‌های سیاهش منعکس میشد. هیونجین فریاد میزد، اشک میریخت، تمام صورت جونگین آینه شده بود، کلماتش بین نفس‌های به شماره افتاده گم میشدن. هیونجین میشنیدشون.

-"چرا باید اینکارو میکردی؟"

-"بهم آسیب میزد، همیشه بهم آسیب میزد. این اواخر بیشتر از همیشه."

-"باید بهم میگفتی!"

-"اون دوستت بود، هم‌تیمیت!"

The Hymn of DragonWhere stories live. Discover now