قسمت هفدهم: رویا

32 12 9
                                    

در این قسمت خواهیم داشت:
#رویا #پرستشگاه #خدای ناشناخته #خاطرات زندگی قبلی #یک مرگ تازه #هیونجین به یه چیزای شک داره #درد #هنوز معلوم نیست یوری و جونگین چی میگن ولی صبر داشته باشید #کم کم همه چیز روشن میشه #ژاپن #ازدواج

در این قسمت خواهیم داشت:#رویا #پرستشگاه #خدای ناشناخته #خاطرات زندگی قبلی #یک مرگ تازه #هیونجین به یه چیزای شک داره #درد #هنوز معلوم نیست یوری و جونگین چی میگن ولی صبر داشته باشید #کم کم همه چیز روشن میشه #ژاپن #ازدواج

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

🐉
یوری

همه چیز بوی بهار میداد. بادی که به نرمی موهاش رو نوازش میکرد، بارونی از شکوفه‌های گیلاس که سطح مواج دریاچه رو رنگ زده بود و صدای خاک نم خورده زیر قدم‌های آهسته‌اش. دسته‌های مشکی و بلند موها اطرافش پرواز میکردن و آواز پرنده‌هایی که خسته از سفر زمستونی به شهر برمیگشتن بلندتر از هر سازی به گوش میرسید. خش‌خش پارچه‌های دامن بلندش رو میشنید و تنگی کفش‌هایی که به پا داشت رو احساس میکرد. با این حال بدون لحظه‌ای توقف به طرف بارانداز در حرکت بود.

ماهیگرها از صید روزانه‌ برمیگشتن و غروب طلایی بادبان‌ برافراشته‌ی کشتی‌هایی رو که در فاصله‌ای دورتر لنگر انداخته بودن روشن میکرد. انتظارش به پایان رسیده بود، قایق‌های کوچیک رو میدید که از پهلوی کشتی بزرگی فاصله میگیرن و به طرف بارانداز میان. چشم‌هاش رو ریز کرد تا سواران قایق رو بهتر ببینه. مردهایی در لباس‌های رنگارنگ و صورت‌های سوخته از آفتاب دریا، کسی که انتظارش رو میکشید بین این مردها بود و در همین فاصله هم میتونست ضربان قلبش رو بالا ببره.

میتونست احساس کنه که با دیدن چهره‌ای آشنا چطور خون با سرعت بیشتری توی رگ‌های میدوه و چطور پاهاش با سرعت بیشتری به حرکت درمیاد. مرد جوون به سمت ساحل چرخیده و چشم‌هاش با سرعت زیاد توی شلوغی بارانداز جستجو میکردن.

با هردو دست دامن سنگین و بلندش رو بالا کشید و بدون توجه به جمعیت شروع به دویدن کرد، تخته‌های چوبی کف بارانداز زیر کفش‌هاش صدا میدادن و آدم‌هایی که ناخواسته بهشون تنه میزد کلماتی نامناسب رو تکرار کردن. لحظه‌ای بعد مرد جوون متوجهش شد و با لبخند بزرگی به طرفش دست تکون داد اما یوری هنوز هم نمیتونست صورتش رو ببینه، نمیتونست به یادش بیاره.

با اینکه رویاها به دفعات زیادی تکرار میشدن هرگز نمیتونست چهره‌ای رو که اینقدر برای دیدنش مشتاق بود به یاد بیاره. هرچقدر که تلاش میکرد، هرچقدر که با شنیدن تعریف‌هایی از صورت اون مرد، به جستجو توی خاطراتش میپرداخت باز هم نمیتونست تصویر واضحی ازش توی ذهنش بسازه.

The Hymn of DragonWhere stories live. Discover now