قسمت چهلم: پایان

142 12 25
                                    

در این قسمت خواهیم داشت:
#معلم جدید #همکلاسی جدید #زندگی جونگین بعد از اتفاقات هیجان انگیز سال گذشته #عاقبت یوری و شوهرش #کارگاه چوب سازی #این آخرین قسمت نیست قراره یه پارت کوتاه دیگه داشته باشیم #دست وجیغ و هورا

در این قسمت خواهیم داشت:#معلم جدید #همکلاسی جدید #زندگی جونگین بعد از اتفاقات هیجان انگیز سال گذشته #عاقبت یوری و شوهرش #کارگاه چوب سازی #این آخرین قسمت نیست قراره یه پارت کوتاه دیگه داشته باشیم #دست وجیغ و هورا

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

🐉
جونگین

اون روز جونگین، قبل از مدرسه مادرش رو تا محل کارش همراهی کرد. شیفش از صبح زود شروع میشد به خاطر همین جونگین حتی تونست قبل از ترک کردن آسایشگاه سری به آقای چو هم بزنه. پیرمرد مثل همیشه روی تختش دراز کشیده بود و با چشم‌های کم نورش به یک نقطه نگاه میکرد. با ورود جونگین نگاهش به طرف اون اومد و گوشه‌ی لب‌هاش کمی به بالا کشیده شد. جونگین به طرفش رفت و آهسته دست چروکیده‌اش رو گرفت.

-"حالتون خوبه؟"

پیرمرد کمی سرش رو بالا و پایین برد، جونگین میتونست ببینه که خطوط روی صورتش اینقدر عمیقن که لبخندش نمیتونه تاثیر زیادی روشون داشته باشه. با این حال به نظر میرسید که حال بهتری از روزهای قبل داره. انگار پشت چشم‌هاش نوری پیدا شده بود که تا حالا وجود نداشت و همین باعث میشد خوشحال‌تر از همیشه باشه.

جونگین کنارش روی تخت نشست و از پنجره‌ به درخت‌هایی که جلوی ورود نور خوشید به اتاق رو میگرفتن نگاه کرد. دیگه نمیشد پروانه رو هیچ جایی دید، نه توی اتاق و نه پشت پنجره. گهگداری میتونست پروانه‌های سفید رو جاهای مختلفی از شهر و جنگل ببینه اما اونا نمیتونستن هیچ کاری بهش داشته باشن. با رفتن پروانه، جونگین بالاخره تونسته بود از تمام دردهاش رها بشه.

اوایل برای خودش هم عجیب بود. بعد از اون روزی که روح ساعت طلسم رو شکست؛ به قدری احساس رهایی میکرد که هیچ نمیتونست سرجاش بند بشه. هرروز صبح زود بیدار میشد و مسافت زیادی رو میدوید. با تمرکز زیادی درس میخوند و با اشتهای زیادی غذا میخورد. بدنش چنان با هیجانی که در اثر این رهایی تجربه میکرد به وجد اومده بود که حتی متوجه نمیشد که گاهی بعضی از چشم‌ها و بعضی از حرف‌ها اونو هدف گرفتن و قصد آسیب زدن بهش رو دارن. دیگه اهمیتی نداشت درموردش چی فکر میکنن و بهش چی میگن؛ اما وقتی بالاخره جلوی یکیشون ایستاد و جواب دندون شکنی بهش داد دیگه خبری هم ازشون نشد. وقتی اونجا ایستاده بود و با مشت‌های گره کرده‌ای که از هیجان زیاد میلرزیدن، حرفش رو میزد گیوری و چه‌ها هم پشت سرش بودن و ازش دفاع کردن. گیوری حتی تا اینجا پیش رفت که شکایتی به دفتر مدرسه ببره و اون دوتا پسر رو جلوی تمام معلم‌ها خجالت زده کنه.

The Hymn of DragonWhere stories live. Discover now