༒𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕

212 60 17
                                    

در رو باز کرد که سیخ نشستم:کریییس!
کل بدنم تیر کشید از شدت درد زبونم بند اومد!
داخل چهار چوب در ایستادو سمتم برگشت بدون هیچ حرفی به چشم هام زل زد، میخواستم حرف بزنم اما درد امون نمیداد!
نگاه سرد و بی احساسش رو گرفت و از اتاق بیرون رفت روی تخت با درد دراز کشیدم:چی تموم شد؟

<تهیونگ>
ساکت داخل پذیرایی نشسته بودیم که صدای فریاد اون پسر تو کل خونه پیچید!
یشینگ مضطرب ایستاد:چیشده؟
کیونگسو که بیخیال ترین فرد بینمون بود گفت:کریسه جونگ حرف نمیزنه آمپر چسبونده!
متعجب گفتم:خوب میشناسیش
سرشو تکون داد:هم خونه اشم
مدت زیادی به سکوت گذشت که در اتاق باز و قامت کریس داخل چهارچوب در پیدا شد!
همه ایستادیم که صدای جونگین اومد، بی تفاوت سمتش برگشت  و بعد به طور کامل از اتاق بیرون اومد، نگاه سر سری به من و یشینگ انداخت
به کیونگسو چشم دوخت:میای؟
کیونگسو به کای نگاه کرد و بعد جلوتر از کریس سمت خروجی حرکت کرد!
یشینگ نفس حبس شدش رو بیرون داد:لعنتی چه سایه سنگینی داره!
کای سمت اتاق دوید.
روی تخت کنار جونگین نشست، من و یشینگ هم وارد اتاق شدیم!
کای نگران پرسید:خوبی داداش؟
جونگین برزخی به کای نگاه کرد و بعد تکیه اش رو به تاج تخت داد!
کای با استرس لب زد:چیکار کردم باز؟
جلوتر رفتم:خوبی رفیق؟
رو به کای غرید:چرا آوردیش اونجا؟
کای دستشو داخل موهاش برد:خب چیکار میکردم؟ نمیاوردمش جلو در بیمارستان دخلمو میاورد،  میدونست تو ممکنه گاراژ خارج از شهر باشی. مجبور شدم بیارمش اونجا! تازه جلو دوستم آبرومو برد!
جونگین داد زد:این سونگ حر*م زاده فکرکردی زندمون میذاره؟!!
جلو رفتم آروم چند بار روی شونه اش زدم: آروم باش... اتفاقی نمیفته...
در حاای که خودمم به این جمله باور نداشتم.
کای دست جونگین رو گرفت: باور کن مجبور بودم کمکش کنم تازه اگه اون نبود تو الان زیر اون همه شکنجه مرده بودی!
لبخند زدم و گفتم:الان سرزنش کردن رو بیخیالشو سرپا شدی مثل همیشه یه دست کتکش بزن حله
یشینگ جلو اومد دستش رو روی پیشونی جونگین گذاشت:تب نداری، خوبه دو سه روز دیگه سرپایی
جونگین کلافه گفت:چرا متوجه موقعیت نیستین یه آدمه دیگه قراره زیر فشار اون مرتیکه له بشه!
کلافه چشم هامو داخل اتاق چرخوندم: مگه خودت اونجا نبودی جونگ؟!نمیتونست تو رو اونجا ول کنه! 
جونگین عصبی لب زد:بیرون. اصلا حوصلتوتو ندارم
صندلی ای که کمی با تخت فاصله داشت رو جلوتر آوردم روش نشستم:جونگ بی منطق نبودی!
عصبی لب زد: بی منطق؟ طرف قراره مثل ما زندگیش به گوه کشیده بشه شوخیه مگه؟
یشینگ به صندلی که روش نشستم تکیه داد:تا اونجایی که من توجه شدم این رفیقت توانایی این رو داره که  زندگی رو کام به اون حر*م زاده زهر کنه!

<کیونگسو>
کلید رو داخل قفل چرخوندم باز که شد وارد خونه شدیم، کل راه رو هیچ  کدوم صحبت نکردیم، منم سوالی نپرسیدم اما ذهنم پر از سوال های بی جواب بود!
کریس وسط خونه غرق در افکارش به یک نقطه چشم دوخته ایستاده بود!
این پنج ساعت طوری گذشت که حس میکنم تا الان داشتم فیلم سینمایی زنده با ژانر اکشن_معمایی میدیدم!
نفسمو کلافه بیرون دادم و دستگاه قهوه ساز رو روشن کردم وارد اتاق شدم بعد اینکه لباسم رو عوض کردم از اتاق بیرون اومدم
کریس حالا با چشم های بسته روی کاناپه تک نفره نشسته بود!
قهوه هارو آماده و داخل ماگ ریختم، رو به روش روی زمین نشستم
دستمو روی دستش گذاشتم:نمیخوای هیچی بگی؟
همینطور که چشم هاش بسته بود با صدای بم و خش دارش گفت: چیزی برای گفتن نیست همه رو خودت میدونی
-من چیزی نمیدونم
+میدونم اون دوتا همه چیو بهت گفتن
- تو باید بگی میخوام از تو بشنوم
نگرانش بودم‌ این حجم از فشار که امروز تحمل کرده بود خیلی براش زیاد بود!
چشم هاشو باز کرد و آرنجش رو به زانوهاش تکیه داد و تو صورتم خم شد!
چشم هاش کاسه خون بود با نگاهی که هیچی نمیتونسم ازش بخونم گفت:هیچ وقت دنبال جواب سوال هایی که به من مربوطه نرو
از روی کاناپه بلند شد و سمت اتاقش حرکت کرد.
من موندم با سوال های بی جواب و دو لیوان قهوه تلخ!

𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐰𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt