༒𝐏𝐚𝐫𝐭𝟏𝟓

188 58 30
                                    

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

.................

<جونگین>
توی سالن همهمه بود
همه جمع شده بودن تا درمورد نادر ترین و بدترین اتفاقی که برای این سونگ توی تموم این سال ها افتاده بود صحبت بشه...
سوختن 500 تا بچه یا به قول خودشون 500 تا جنس توی یک آتش سوزی!
به آیرین نگاه کردم، اضطراب رو میشد از تک تک اجزای صورتش خوند اما با این حال سعی میکرد که خودش رو نبازه، با کفشش روی زمین ضرب گرفت بود و چند ثانیه بیشتر نگذشت که صدای اعصاب خورد کنش روی مخم رفت: هی بس کن... چه مرگته؟
حرکت کفشش متوقف شد و به سمتم برگشت، اون یه ذره تلاشی هم که برای نباختن خودش میکرد از بین رفت صدای لرزونش خبر از حال بدش داد: من مسئول مراقبت از اون بچه ها بودم... این سونگ اینو از چشم من میبینه و از جونم نمیگذره!
لب پایینم رو به دندون کشیدم و چیزی نگفتم، به یشینگ و سهون نگاه کردم که بهمون خیره شده بودن.
از وقتی سهون وارد تیم شده بود حتی یک کلمه هم صحبت نکرده بودیم.
صدای تهیونگ رو شنیدم که آیرین رو خطاب میکرد:
تو هنوز کریسو نشناختی؟ نمیذاره بلایی سرت بیارن نگران نباش
یشینگ در حالی که به تائو اون سمت سالن زل زده بود نفسش رو کلافه فوت کرد: نگاش کنید چقدر بیخیال با اون دنیل حرومزاده بگو بخند میکنه... شک ندارم کار خود نکبتشه!
سهون متعجب پرسید: تائو کیه؟
و بعد رد نگاه یشینگ رو دنبال کرد و به پسری که تیره ترین پوست رو توی اون سالن داشت رسید و متفکر بهش خیره شد .
جین که آرومترین و ساکت ترین فرد جمع محسوب میشد گفت: تائو بعد این سونگ بزرگترین خطر برای کریسه
دراین لحظه کریس وارد سالن شد!
به سمت آیرین قدم برداشت و رو به روش ایستاد، به رنگ پریده و دست های لرزونش نگاه کرد: بهت چی گفته بودم؟
آیرین لب پایینش رو با استرس به دندون گرفت: اما
با دیدن اخم غلیظی که روی پیشونی کریس شکل گرفت ادامه حرفش رو خورد و سرش رو پایین انداخت: عذر میخوام...
کریس از آیرین رد شد و کنار سهون نشست، پاکت سیگارش رو از از جیبش بیرون کشید، یه نخ برداشت و بین لب هاش قرار داد و همینطور که پاکت رو داخل جیبش برمیگردوند به سهون نگاه کرد: میبینم اینجایی!
سهون لب پایینش رو کج کرد:نباشم؟
کریس لبخندی به حاضر جوابی سهون زد:حواست به همشون باشه!
و بعد با سر اشاره ای به افراد گروه کرد و سیگارش رو با فندک دراگونش روشن کرد!
سهون با بیخیالی  نگاهی به کریس انداخت: دست راستت اون بالا نشسته چرا به من میگی؟!
کریس نیم نگاهی از گوشه چشم به من انداخت و پوک عمیقی به سیگارش زد:این دست راستم که میگی مخش از منم بیشتر تاب داره!
سهون بدون اینکه بهم نگاه کنه حرفشو با لجبازی تایید کرد: حرف حق جواب نداره!
چند دقیقه ای گذشت  که این سونگ با تعدادی از بادیگارد های درشت هیکلش وارد شد، با ورودشون موج اضطرابی که از سمت آیرین دریافت میکردم دو برابر شد!
تنها چیزی که از چهره و حالات این سونگ میشد دریافت کرد فقط و فقط خشم بود!
کمی وسط سالن ایستاد و همه سکوت کرده بودن، سمت جایگاهی که ما نشسته بودیم چرخید، بدون مقدمه چینی رو به آیرین شروع به فریاد زدن کرد: پنج دقیقه بهت فرصت میدم از خودت دفاع کنی که همین الان جونتو نگیرم!
کسی که مسئول نگهداری پونصد تا برده بودی که به سختی جمعشون کرده بودم بود، تویی دختره احمق!
آیرین خشک شده، با زبونی که بند اومده بود به این سونگ خیره شد
کریس از جاش بلند شد: خیلی عصبانی به نظر میرسی این سونگ!
دستم رو مشت کردم، الان واقعا وقت خط انداختن روی اعصاب این سونگ نبود!
نگاه این سونگ از روی بدن لرزون آیرین برداشته و سمت کریس کشیده شد چند قدمی به سمتش برداشت : خیلی ریلکسی جناب وو
کریس با قدم نسبتا کوتاهی جلو رفت: برعکس شما جناب رئیس
این سونگ قدمی دیگه به جلو اومد: هوی کریس وو میدونی زیر دستت چیکار کرده؟
کریس لبخند زد:خب زیر دست منه تو چرا داری سرش داد و بیداد میکنی؟
این سونگ بعد چند لحظه مکث بلند خندید: مثل اینکه فراموش کردی همه شما برای من کار میکنین هوم؟
کریس لبخندش رو حفظ کرد: همه؟ زیر دستای من برای تو کار نمیکنن سونگ... برای من کار میکنن حتی منم برای تو کار نمیکنم برای اون قرارداد که چند ماه دیگه منتفی میشه کار میکنم فهمیدی؟
تائو از سمت دیگه سالن روی سومین سکو ایستاد: رئیس... درسته که افرادش برای تو کار نمیکنن اما خودش چی؟ اون قرارداد در هر صورت میگه که تو در حال حاضر رئیسشی! پس به جای افرادش خودش رو تنبیه کن...این بهتر نیست؟
این سونگ کمی به فکر فرو رفت و بعد پوزخند کثیفی زد: درسته... منصفانست!
و بعد با خباثت به کریس نگاه کرد:
پس تو قراره با من بیای وو چون من هیچ جوره از این اتفاق نمیگذرم!
دو تا از افراد درشت هیکلش دو طرف کریس قرار گرفتن
کریس تقریبا باهاشون هم قد بود اما به اندازه اونا هیکل درشتی نداشت
داشتن کریس رو میبردن و خدا میدونست که قراره چه بلایی سرش بیارن... طاقت نیاوردم دستی به موهام کشیدم و از جام بلند شدم: منم همراهش میام
یشینگ و تهیونگ با چشم های گشاد شده بهم توپیدن: چه غلطی میکنی؟
این سونگ بلند خندید:من از خدامه پسرجون
کریس توی چشم هام عمیق نگاه کرد: لازم نیست کارایی که گفتم رو انجام بده!
و بعد با آرامش پلک زد و همراهشون رفت تا وقتی که از دیدمون خارج شدن با نگاه دنبالشون کردیم...
پاهام شل شد، با بیچارگی سر جام نشستم و سعی کردم احمقانه خوشبین باشم که کریس سالم برمیگرده اما، یه چیزی ته ذهنم به خوش باوریم پوزخند میزد، کلافه دستم رو بین موهام مشت کردم: لعنتی!

𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐰𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora