༒𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟑

105 47 39
                                    

<لوهان>

با لمس دکمه، شعله رو خاموش کردم و با احتیاط مایع داغی که ازش بخار بلند میشد رو توی ماگ مشکی رنگ ریختم.
ماگ رو روی سینی کوچیک قرار دادم و بعد از اینکه بلندش کردم به سمت در آشپزخونه قدم برداشتم.
با احساس بوی آشنا و مزاحمی بینیم رو جمع کردم و اخم هام رو توی هم کشیدم.
با رسیدن به پذیرایی بوی مزاحم غلیظ تر شد.
اخم من هم همینطور!
سینی کوچیک رو روی میز چوبی گذاشتم و به سیگاری که بین لب های کریس دود میشد زل زدم.
برای چند ثانیه نگاهم بین اجزای صورت متفکر جین چرخید.
و بعد از اینکه در لحظه تصمیم گرفتم بدون اینکه به عواقب کارم فکر کنم دستم رو بلند کردم و بدون هیچ هشدار یا پیش زمینه ای سیگار رو از لب های کریس بیرون کشیدم و توی زیر سیگاری ای که اون سمت مهره های شطرنج جا گرفته بود پرت کردم.
- سیگار فقط سردردت رو بدتر میکنه... نه بهتر!
این کار و جمله ای که بعدش گفتم فقط سه ثانیه زمان برد و من هیچ ایده ای نداشتم که جرئت همچین کاری رو دقیقا از کجای شخصیتم آوردم!
وقتی نگاه جدی و سیاه رنگش بالا اومد و روی صورتم نشست تقریبا دست و پام بی حس شد...
این چه غلطی بود که منِ احمق کردم؟!
واقعا من با خودم چی فکر کرده بودم؟
من همین الان سیگار رو از بین لب های کریس وو کشیده بودم...
کسی که با گذشت زمان تقریبا طولانی ای هنوز هم جرئت نداشتم چیزی به جز رئیس خطابش کنم و اسمش رو تنها زمانی به زبون میاوردم که با خودم تنها بودم!
آب نداشتهٔ دهنم رو قورت دادم و چشم هام رو روی جین چرخوندم.
چشم های گرد شده از تعجبش و دستی که روی مهره سفید رنگ خشک شده بود نشون میداد که اون هم مثل من از اتفاقی که افتاده بود شوکه بود...
و این فقط ضربان قلبم رو بالاتر برد.
نگاهم رو روی چشم هایی که هنوزم عمیق و تیز بهم خیره بودن برگردوندم و لب پایینم رو محکم گاز گرفتم.
- مـ... من... آخـ...ـه... سیگـ... سیگار... یعنی... معـذرتــ... میـ...
+ یعنی میگی تاثیر دمنوش تو بیشتره؟
پلک زدم و مبهوت به چهره آرومش خیره شدم که اثری از عصبانیت توش نبود!
بدون اینکه اصلا کلمه ای از جملهٔ سادش رو متوجه شده باشم سرم رو به سمت پایین تکون دادم.
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و بعد مهره سیاه رنگش رو روی صفحه چهارخونه تکون داد.
دسته ماگ مشکی رنگ رو توی دستش گرفت و بعد از اینکه جرعه ای از دمنوش رو خورد بهم نگاه کرد.
+ مزش خوبه... بشین.
به صندلی ای که وسطشون بود اشاره کرد و من بدون تعلل وزنم رو روی صندلی انداختم تا مجبور نباشم با پاهای ژله ایم تحملش کنم.
وقتی ماگ رو به سمت دهانش برد و باز هم ازش نوشید لبخند کوچیکی روی لب هام نشست.
فکر کردن به اینکه مزه دمنوش رو دوست داره...و به خاطر رفتارم مورد خشمش قرار نگرفتم بهم حس خوبی میداد... و البته شجاعت بیشتری!
به حرکت دست جین خیره شدم که متقابلا مهرهٔ خودش رو تکون داد.
با اینکه از بچگی دلم میخواست شطرنج بلد باشم اما هیچوقت فرصت یاد گرفتنش رو به دست نیاورده بودم.
البته "شطرنج بلد نبودن" هیچوقت باعث نشده بود که سرخورده و ناراحت بشم...
هیچوقت تا قبل از امروز صبح که کریس از من و جین پرسید کدوممون این بازی رو بلدیم!
+ شطرنج شبیه زندگی آدما نیست رئیس؟
جین اول به صفحه و مهره ها و بعد به صورت کریس چشم دوخت و منتظر جوابی شد.
کریس دمنوشش رو روی سینی برگردوند و بدون اینکه با جین تماس چشمی برقرار کنه، خیره به مهره مشکی رنگ زمزمه کرد.
+ شاید، شاید هم شبیه یه میدون جنگه... با یه بازنده نا معلوم.
- اما... عجیب نیست که توی این بازی خبری از ملکه یا شاهزاده نیست؟!
در حالی که واقعا به فکر فرو رفته بودم سوال توی ذهنم رو به زبون آوردم.
این واقعا عجیب بود... نبود؟
- بالاخره هر پادشاهی عاشق زنی میشه که قراره ملکه سرزمینش باشه... اینطور نیست؟
سعی کردم منظورم رو واضح تر بیان کنم.
خب یه قلمرو همونطور که هیچوقت بدون شاه نمیموند... بدون ملکه هم نباید میموند!
این یه چیز بدیهی بود و اینکه توی این بازی رعایت نشده و یه جورایی نقض شده بود،  برای من زیادی به چشم میومد.
+ عشق مسیرت رو به بیراهه میکشه... فکر میکنم سازنده بازی، این رو خیلی خوب درک کرده!
لب هام رو جمع کردم.
نمیدونستم منظور کریس از جمله اولی که گفت صرفا دیدگاه سازنده این بازی بود...
یا طرز فکری که خودش نسبت به عشق داشت!
اما در هر دو حالت برای من خوشایند نبود...
+ یعنی عشق رو تجربه نکرده...؟!
+ شاید... شاید هم نه.
نفس عمیقی کشیدم و به لیوان خالی زل زدم.
تا حالا ندیده بودم که کریس اینقدر آروم... و به نسبت همیشه زیاد صحبت کنه و این برام دوست داشتنی بود.
هم آرامش رو به قلبم تزریق میکرد و هم،
باعث میشد یه چیزی ته دلم تکون بخوره.
احساس میکردم کریس تجربیاتی داره که تفکرات خاصی رو براش رقم زدن،
و باعث شده احساساتی داشته باشه که دیدگاه هاش رو تغییر دادن!
در حالی که صحبت های کوتاه و قشنگ سه نفریمون رو توی ذهنم مرور میکردم از روی صندلی بلند شدم اما صدای زنگ در میخکوبم کرد.
این ساعت از روز... قرار نبود کسی بیاد اینجا!
قبل از هر کسی به سمت در رفتم و بعد از باز کردنش با دیدن شخصی که جلوی چشم هام ظاهر شده بود ضربان قلبم بالا رفت... سـ... سوهو؟!
تجزیه و تحلیل اینکه مسته با توجه به بوی الکی که از فاصله سه متری به مشام میرسید سخت نبود!
قدمی به عقب گذاشتم که حضور جین رو پشت سرم احساس کردم.
به همون اندازه جا خورد و به چشم های توخالی سوهو نگاه کرد.
با جلو اومدنش عقب رفتیم.
جین اجازه داد که داخل بشه، نمیدونم چرا، شاید احساس میکرد برای چیز مهمی اومده شاید هم اصلا اون رو خطرناک نمیدید!
و خب، اون واقعا توی اون حالت مستیش... در حالی که رنگش کمی پریده و چشم هاش گود افتاده بودن و به سختی روی پاهاش ایستاده بود،
زیادی مظلوم و بی آزار به نظر میرسید.
دستم توسط دست جین فشرده شد.
+ بیا بریم.
با حرفی که زد سرم رو برگردوندم و کریس رو دیدم که اون سمت پذیرایی ایستاده بود و به سوهو نگاه میکرد.
توسط جین کشیده شدم به سمت راه پله و بعد از طی کردن پله ها دستش رو روی شونه هام گذاشت.
+ برو توی اتاقت باشه؟ من توی اتاق انتهای راهرو میمونم.
سرم رو تکون دادم و بعد از باشه ریزی به سمت در اتاقم برگشتم.
دستم روی دستگیره در نشست و نگاهم قدم های جین رو دنبال کرد...
اگه میفهمید که قرار نیست به حرفش گوش کنم عصبانی میشد؟!
اشکالی نداشت، من میخواستم بفهمم. میخواستم بفهمم اون برای چی اومده بود اونجا؟ میخواستم حرف هایی که قرار بود بینشون رد و بدل بشه رو بشنوم!
بعد از اینکه داخل اتاق شد و در رو بست.
با قدم هایی بی صدا به سمت نرده ها حرکت کردم.
طوری ایستادم که پذیرایی از حاشیه پله ها و نرده ها توی دیدم قرار بگیره...
و البته تقریبا مجبور شدم بشینم و روی زمین زانو بزنم.
از بالا سوهو رو دیدم که بی حرکت ایستاده بود و به کریس نگاه میکرد.
صورتش همزمان خالی از هر حسی بود و پر از احساسات مختلف...
+ برای چی اومدی اینجا؟
صدای خشک اما آروم کریس توی پذیرایی طنین انداخت و سوهو رو از خلسه بیرون کشید.
پای لرزون سوهو حرکت کرد و قدمی به سمت کریس برداشت و رو به روش ایستاد.
دستش بالا اومد و با نوک انگشت اشاره لمس ظریفی رو روی گونه کریس گذاشت.
کریس حرکتی نکرد و اجازه داد صورتش توسط انگشت های سرخ از سرمای اون لمس بشه و فقط توی چشم هاش خیره بود.
+ دلم برات... تنگ شده کریس...
صدای نا متعادل اما پر از بغضش به قلب من هم چنگ زد...
دستم رو به نرده تکیه دادم و سعی کردم بیشتر خم بشم...
کریس زیادی بلند بود و برای دیدن صورتش باید بیشتر پایین میرفتم!
+ بیا... بیا بریم خونه...
گفت و دست کریس رو گرفت.
سعی کرد بکشتش ولی کریس سر جاش ثابت موند و در برابر فشار های ضعیفش مقاومت کرد.
سوهو دست از تقلا کردن کشید و در کسری از ثانیه کاسه چشم هاش پر شد طوری که از اون فاصله هم به خوبی مشخص بود...
+ دیگه دوسم نداری کریس؟
عین یه پسر بچه با بغض و دلخوری گفت و اشک هاش سرازیر شدن...
لب پایینش رو به دندون گرفت و هق هق ضعیفی کرد و من توی دلم زمزمه کردم...
"مستیش واقعا بامزه بود"
+ آره کریس؟... دیگه من رو نمیخوای؟
این دفعه تقریبا داد زد.
کریس سریع جلو رفت و با کف دستش لب هاش رو پوشوند.
+ هی... آروم تر... صدات رو میشنون!
سوهو که حالا فهمیده بود کریس روی صدای بلندش حساسه ! مثل یه بچه لجباز،  دست کریس رو پس زد و با چشم های خمار از مستیش بلند تر از هر وقت دیگه ای شروع به حرف زدن کرد.
+ تو نمیتونی من رو دوست نداشته باشی... نمیتونی... تو دوستم داری... داری... مگه نه؟
کریس در حالی که سعی میکرد دستش رو دوباره روی دهن سوهو پین کنه سرش رو بی حواس تکون داد.
به نشونه... مثبت!
نمیدونم اون لحظه چه احساسی داشتم.
خب احساسی که داشتم باید به این بستگی میداشت که کریس چرا همچین حرفی زده بود...
صرفا برای ساکت کردن سوهو تا بیشتر از این دردسر درست نکنه یا...
واقعا دوستش داشت؟
اما، سوال اصلی این بود! چرا باید اون لحظه من احساسی شبیه حسادت رو تجربه میکردم؟
برق چشم های سوهو از فاصله چند متری هم به وضوح دیده شد.
و میون اشک هاش طوری لبخند زد که انگار هیچوقت گریه نکرده...
+ پس من رو ببوس!
کریس خشک شده به سوهوی خوشحال زل زد.
+ زود باش... مگه نمیگی دوستم داری؟
پس باید ببوسیم... اگه واقعا دوستم داری باید ببوسیم باشه؟ همین الان... خودت گفتی دوسم داری...
میون پر حرفی های سوهو... کریس فقط با نگاهی که رنگ عجیبی داشت به صورتش زل زده بود...
دستی که شکست خورده برای بستن دهن سوهو روی شونش مونده بود رو بالا برد و روی گونش گذاشت.
+ اگه الان ببوسمت... آسیبی نمیبینی؟
اونقدر آروم گفت که اگه گوش هام تیز نبودن نمیتونستم بشنوم...
درست داشتم میدیدم؟
نگاه کریس رنگ غم داشت...؟
اون... اون هنوز هم سوهو رو دوست داشت!
یک ثانیه هم طول نکشید تا با شکل گرفتن صحنه رو به روم ضربان قلبم اوج بگیره...!
کریس جلو رفت و بوسه نرمی به سبکیِ برگ گل روی لب های سوهو گذاشت.
و صورت سوهو غرق آرامش شد...
آرامشی که چندان طول نکشید!
+ دروغ میگی...
کریس به سوهو خیره شد که با چند قدم ریز ازش فاصله گرفت.
+ اگه... اگه دوستم داشتی... رهام نمیکردی...
بغض کم کم به صداش برگشت و چشمه اشک هاش... دوباره شروع به جوشیدن کرد
همینطور که عقب میرفت سرش رو به دو طرف تکون داد.
+ تو دیگه دوستم نداری... هیچکس رو دوست نداری... چرا؟... چرا اینقدر از من متنفر شدی؟... چرا تو باید یه قاتل میشدی؟... چرا کسی که دوستش داشتم باید به اینجا کشیده میشد... چرا تو؟
با گریه تقریبا فریاد زد اما این دفعه کریس هیچ تلاشی برای ساکت کردنش انجام نمیداد.
شونه هاش هر لحظه افتاده تر میشدن و نگاهش هر لحظه تاریک تر...
ظاهرش محکم بود اما...
احساس میکردم که از درون در حال فروپاشیه...
آره بغض رو حتی از توی چشم هاش هم میتونستم ببینم و غم رو از توی نگاهش به سوهو...
چیزی که تا حالا هیچوقت ازش ندیده بودم!
سوهو آخرین جملش رو با بغض زمزمه کرد و بعد در حالی که تعادل زیادی روی قدم هاش نداشت به سمت در خروجی رفت.
+ تو یه قاتلی...
بعد از خروجش خونه توی سکوت مطلق فرو رفت.

کامنت و ووت ها به حدی که میخوام نرسه خبری از مارت بعدی نیست

𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐰𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫Where stories live. Discover now