༒𝐏𝐚𝐫𝐭𝟏𝟒

206 56 24
                                    

<سوهو>
کلید انداختم و وارد خونه شدم
بنگچان طبق معمول مشغول گیم زدن بود سلام کوتاهی کردم که متوجه حضورم شد: به به برنمیگشتی جناب کیم!
به طعنش توجهی نکردم و کفشامو مرتب داخل جاکفشی گذاشتم و مستقیم به سمت آشپزخونه رفتم
دست از بازی کشید و صدای قدم هاشو تا نزدیکی آشپزخونه شنیدم: هی صبر کن ببینم... اون چیه؟!
بدون اینکه بهش نگاه کنم جواب دادم: ای بابا بیناییتو هم از دست دادی؟
از حرفم اخماش تو هم رفت: میدونم خرگوشه دست تو چیکار میکنه؟!
آروم قفسشو که روی میز بود زمین گذاشتم و براش از داخل یخچال یه کم هویج و کاهو برداشتم، جلوی قفسش نشستم و درش رو باز کردم.
گذاشتمشون جلوش و وقتی که با سرعت مشغول خوردن شد صدای دندوناش باعث شد لبخند بزنم *اسمتو چی بذارم؟*
بنگچان بالای سرمون ایستاد: اسمش چیه حالا؟
دستم رو زیر چونم گذاشتم و با لذت به خرگوش کوچولوم نگاه کردم و لبخندم عمیق تر شد: پنبه خوبه؟
کنارم نشست و متفکر پرسید: خودت خریدی؟
لبامو جلو فرستادم و بهش نگاه کردم: سوال دونت پاره نشد؟
+چقدرم که جواب میدی!
دوباره به "پنبه" نگاه کردم و دلم واسه دستای کوچولوش که باهاشون هویجو میگرفت و میجوید ضعف رفت: کریس گرفته
وقتی هیچ صدایی ازش نشنیدم سرمو بلند و نگاهش کردم، با چشم های از حدقه در رفته و ابروهای بالا پریده بهم خیره شده بود: کریس گرفتـــه؟!!!!
سهون با چشم های پف کرده و خابالود از اتاق بیرون اومد و به چهارچوب در تکیه داد: نمیتونین دو دقیقه آروم بگیرین؟! مثلا خوابما...
با خجالت و شرمندگی سرم رو پایین انداختم و لب پایینم رو تو دهنم کشیدم: ببخشید
برگشت توی اتاقش و درو کوبید!
بنگچان سرش رو خاروند و همینطور که انگشتش رو روی گوش های پنبه تکون میدادگفت: از ظهر به هم ریخته
از جام بلند شدم و بعد از اینکه به بنگچان گفتم حواسش به پنبه باشه به سمت در اتاق سهون حرکت کردم!
وارد اتاق تاریک شدم و ترجیح دادم برق رو روشن نکنم، روی تختش دراز کشیده بود آروم صداش کردم: سهون؟
سرش رو برگردوند و روی تخت نشست:بله
لبه تختش نشستم و به صورت توی هم رفتش نگاه کردم: چیزی شده؟
سرش رو تکون داد: نه فقط خستم
لبخند ملایمی زدم: ولی اگه بهم راستشو نگی من میفهمم
سرش رو بلند کرد و با چشم های مظلوم و ملتهبش بهم خیره شد، عصبی لب هاش رو روی هم فشار داد و بالاخره به حرف اومد:  جونگ منو دوست نداره...
با تعجب گفتم: چی؟.... چیشد که به این نتیجه رسیدی؟!
با با کف دست هاش چشم های ملتهبش رو کمی فشار داد و سرش رو به تاج تخت تکیه داد: دوست نداره دیگه... مگه نمیبینی؟ اون هیچوقت برای من وقت نداره...هیچوقت نمیخواد با من وقت بگذرونه... هیچـ....
توی حرفش پریدم و اجازه ندادم ادامه بده: هی صبر کن.... تو که میدونی اون چقدر سرش شلوغه مگه نه؟ اون فقط وقت نداره همین... اگه داشت حتما اونم دلش میخواست بیشترش رو با تو بگذرونه... قطعا همینطوره... اون میخواد کی رو بهتر از تو واسه خودش داشته باشه؟!
به چشم هام با اکراه زل زد، لبخند زدم:داداش من هیچ وقت اینطوری فکرنکن
بعد یاد پنبه افتادم وذوق زده گفتم:بیا بریم پنبه ام رو ببینیم

𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐰𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫Where stories live. Discover now