༒𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟔

116 43 21
                                    

<جین>

- "باید بگم خیلی پیگیری که تا اینجا دنبالم اومدی... اما حالا که اومدی بیا همدیگه رو ببینیم... بندرگاه جنوبی منتظرتم"... دقیقا همون کلمه هایی که خودتون گفتین رو به کار بردم
آروم توی گوشش زمزمه کردم و رئیس سرش رو به نشونه خوبه تکون داد.
در حالی که دستش توی دست اون مرد چینی و بی مو به خاطر موفقیت آمیز پیش رفتن معامله فشرده میشد!
آره معامله انجام شده بود...
کمتر از پنج دقیقه طول کشید تا بچه های ضعیف و آسیب دیده که حامل کوکائین بودن توی کشتی قرار بگیرن.
بعد از انجام شدن کار ها نگاهی به جیائو و افرادش که حالا چندین متر ازمون فاصله داشتن و هنوز توی بندرگاه بودن  انداختم... و با استرس لب پایینم رو به دندون گرفتم.
همون موقع پیامکی که منتظرش بودم از آیرین دریافت کردم و بعد از چک کردن ساعت رو به روی رئیس ایستادم.
- رئیس... وقتشه!
لحظه ای توی چشم هام نگاه کرد و بعد مسیر نگاهش رو به جایی که جونگین ایستاده بود تغییر داد.
قدمی بهش نزدیک شد.
+ همه چیز رو بهت میسپرم... مراقب باش!
جونگین سرش رو تکون داد.
سهون بهم نزدیک شد و بسته ای که توی دستش بود رو به سمتم دراز کرد.
وقتی بسته رو ازش گرفتم نگاه نگرانش رو روی من و رئیس چرخوند.
+ سالم برگردین...
و سکوت جوابی بود که جفتمون بهش دادیم.
.
.
.
.

کمربندم رو محکم کردم و در حال پوشیدن چکمه هام بودم که صدای رئیس رو شنیدم.
+ عجله کن!
با وجود خشونت توی صداش همچنان صداش رو آروم نگه داشته بود.
دلم میخواست به خاطر اذیت بودن توی اون لباس های نظامی شروع به غر زدن کنم اما نه اینجا مکان مناسبی بود، نه رئیس کسی بود که بخواد به غر زدن هام گوش کنه.
پس بند چکمه هام رو سریعا بستم و بعد از برداشتن اسلحه دنبالش راه افتادم.
الان حتما جونگ و سهون همراه بقیه و بچه ها به اندازه کافی از این بندرگاه دور شده بودن...
چقدر... چقدر دلم میخواست که ما الان همراهشون میبودیم...
و با همدیگه این کشور رو ترک میکردیم...
اما... اگه اتفاقا اون طور که رئیس پیش بینی کرده بود پیش نره چی؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم تا تپش قلب نا منظمم رو آروم کنم و ناخودآگاه ایستادم.
این کار، اوج ریسک کردن بود...
نقشه ای که رئیس کشیده بود هوشمندانه بود اما پر ریسک...
و من برای اولین بار ترسیده بودم!
دستم رو روی قلبم فشار دادم و توی دلم از خودم پرسیدم... زنده میمونیم؟
میتونیم برگردیم خونــ...
+ جین!
با صدای رئیس که چند قدم رفته رو برگشته بود و حالا رو به روم بهم نگاه میکرد سرم رو بالا گرفتم...
- رئیس من... معذرت میخـ....
+ نگران نباش
حرفم رو قطع کرد و با ملایمت گفت.
+ نترس... اینجا اتفاقی برامون نمیفته.
پلک زدم و قلبم بی اراده آروم گرفت.
وفاداری که به این مرد داشتم به اندازه ای زیاد بود که بتونه با وجود ترس قلبم رو مصمم نگه داره...
پس سرم رو تکون دادم و همراه رئیس از جایی که پنهان شده بودیم بیرون زدیم.


𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐰𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫Kde žijí příběhy. Začni objevovat