༒𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟑

135 44 27
                                    

<چانیول>

- چی؟! حکم بازداشت؟!
با بهت پرسیدم و به سوهویی که پشت میزش نشسته بود زل زدم.
لباس هاش به هم ریخته و زیر چشم هاش گود افتاده بود.
مشخص بود که این یک هفته رو درست و حسابی نخوابیده واوضاعش به شدت به هم ریخته!
دلیل آشفتگیش رو بکهیون بهم گفته بود و حقیقتا باور این موضوع حتی برای من هم سخت بود چه برسه به همکار حساس و عاشق من...!
صندلیم رو درست کنارش قرار دادم و
بعد از اینکه روش نشستم دستم رو روی شونه های افتادش گذاشتم:
میفهمم که حالت خوب نیست... اما بهتر نیست برای یک بار هم که شده ازش بخوای با هم حرف بزنین؟ تو الان مدرکی نداری پس تنها راهی که جلوی پات میمونه حرف زدنه!
چنگی به موهاش زد و چشم های مغمومش رو بهم دوخت:
حرف بزنم؟ تو ازم میخوای باهاش حرف بزنم چان؟ مـ... من برم چی بهش بگم؟ بگم چرا پنجاه نفر رو کشتی؟
لب هام رو روی هم فشردم:
آره دقیقا میخوام همین سوال رو ازش بپرسی! دلیل نمیشه اگه تو جونگین رو توی اون فیلم ناواضح دیدی و کریس اون حرف ها رو بهت زده حتما قتل عام زیر سر اونا باشه!
پوزخند تلخی روی لب های سفیدش نشست
سرش رو آروم به دو طرف تکون داد وبعد از کشیدن یک نفس عمیق زمزمه کرد:
کاش میتونستم حرفتو باور کنم... کاش... کاش همینی بود که تو میگی ولی... ولی تو کریس رو نمیشناسی... من میدونم... من میدونم که اون حقیقت رو گفت... قسم میخورم!
فشاری به شونه هاش وارد کردم
نمیدونستم که باید چی رو باور کنم...
اما ته دلم احساس میکردم حرف هاش حقیقت داره!
+ شاید... شاید یه دلیل قانع کننده داشته باشه... شایـ....
- هیچ دلیلی منو قانع نمیکنه چانیول... هیچ دلیلی نمیتونه منو برای همچین فاجعه ای قانع کنه!
دیدگاه من هم تا حدودی شبیه به حرف های سوهو بود ولی چیزی که این لحظه برام اهمیت داشت آروم کردن قلبش بود، اهمیتی نمیدادم این قضیه تا چه اندازه ممکنه صحت داشته باشه، فقط میخواستم ذره ای هم که شده امیدوارش کنم تا بتونه با ذهن بازتری به این موضوع فکر کنه...
اما انگار اون فقط به چیزی که براش اتفاق افتاده بود باور داشت...
میترسیدم اگه بیشتر بهش اصرار کنم حالش بدار از اینی که هست بشه.
همین الانش هم دست هاش در حال لرزیدن بود و چشم هاش دو دو میزد و چند ثانیه یک بار به خاطر جمع شدن اشک براق میشد.
نمیدونستم کار درست توی این موقعیت چیه، یا اگه جای سوهو بودم چه دیدی به این قضیه پیدا میکردم...
فقط میدونستم سوهو شغلش رو خیلی دوست داشت!
یا بهتره بگم، سوهو پاک کردن دنیا از آدم های خطرناکی که بهش آسیب میزدن رو خیلی دوست داشت. اون عاشق این کار بود و برای همین هم ساخته شده، برای اینکه تلاش کنه دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنه اما، اما مطمئنم هیچوقت توی خواب هم نمیدید که دنیا اینطور جواب تلاش هاش رو بده...!
"با تبدیل کردن معشوقش به یکی از همون آدما خطرناکی که باید از دنیا پاکشون میکرد! "
.
.
.
+چی اینقدر ذهنتو درگیر کرده؟
همینطور که توی سکوت به غذا خوردنش نگاه میکردم سرش رو بلند کرد و پرسید...
غذاش رو تموم کرده بود و حالا داشت نوشیدنیش رو با نی مزه مزه میکرد
شونه هام رو بالا انداختم و زمزمه وار گفتم
- اگه من مثل کریس وو قاتل بودم... تو چیکار میکردی؟
نگاهش از روی نوشیدنیش روی من سر خورد و نی رو رها کرد
چند ثانیه بی حس توی چشم هام نگاه کرد و بعد نوشیدنیش رو روی میز رها کرد و بعد به پشتی صندلیش تکیه داد
+ تو چی؟ اگه من یه قاتل بودم؟
نیشخندی زدم
- بهتره سوالم رو با سوال جواب ندی!
+ هر وقت بهش جواب دادی منم میدم!
ابروهام رو بالا انداختم.
من از پرسیدن سوالم تقریبا هیچ هدفی نداشتم و برای سرگرمی این کار رو انجام داد اما...
دست های مشت شده بکهیون و چشم هایی که با حدیت تمام به من خیره شده بودن و فَکی که از شدت فشار متقبض شده  همه و همه نشون دهنده این بود که دوست پسرم خیلی توی پرسیدن سوالش جدیه...!
برای همین من هم سعی کردم با صداقت و جدیت جوابش رو بدم...
من واقعا عاشق این پسر بودم، ما با هم بزرگ شدیم، درس خوندیم، کار کردیم و به اینجا رسیدیم...
با پسر مهربون و سخت کوشی که همه فراز و نشیب های زندگیم رو باهام پشت سر گذاشته بود!
و حتی فکر کردن به واقعی بودن سوال مسخرمون باعث سیخ شدن موهای تنم میشد!
- ازت میپرسیدم... دلیلت رو... من اونقدری تو رو میشناسم که مطمئنم کاری رو بدون دلیل انجام نمیدی و اونقدر دوستت دارم که قدرت بی خیال شدنت رونداشته باشم...اما در عین حال... نمیدونم میتونستم جلوی خودم رو برای دستگیر کردنت بگیرم یا نه... ولی نمیذاشتم سلامتیت به خطر بیفته!
لبخند کمرنگی برای یک لحظه روی لب هاش نشست اما فورا محو شد و جای خودش رو به نگاه سردش داد
+ اما من... رهات میکردم...
اخمی روی پیشونیم نشست...
- رهام میکردی؟
شونه هاش رو بالا انداخت و با بی خیالی ای که جلوی چشم هام مصنوعی به نظر میرسید ادامه داد
+ آره... آدم که نمیتونه با قاتل زندگی کنه میتونه؟ معلومه که نه... پس اگه تو واقعا مثل کریس وو یه قاتل عوضی بودی... حتی اگه مجبور میشدم میکشتمت!
با ابروهای بالا رفته تکیم رو از صندلیم گرفتم و به پسر رو به روم خیره شدم که حالت ها و نگاهش  با حرف هایی که از دهنش خارج میکرد همخونی نداشت!
احساس میکردم به شدت غمگینه اما اثری از غم توی ظاهرش نمیدیدم و به نظر میومد داره سعی میکنه احساساتش رو پشت سردی رفتا ر و نگاهش پنهان کنه اما...
موفق نمیشد، حداقل جلوی من!
- هی هی... یکم زیاده روی نکردی؟ یعنی چی که اگه لازم میشد میکشتمت؟
موبایلش رو از روی میز برداشت و توی جیبش فرو برد و بدون اینکه توی چشم هام نگاه کنه بلند شد و در حال رفتن گفت
+ یعنی همین... فهمیدنش برات سخته؟ اگه تو یه قاتل باشی من نمیتونستم باهات کنار بیام و اگه لازم میشد یه گلوله تو مغزت خالی میکردم تا به جنایت هات خاتمه بدم... پس توئم همین کارو بکن!
و بعد در مقابل چشم های متعجب و مبهوت من و از من و میزی که روش نشسته بودیم دور شد...

<آیرین>
- بیون بکهیون!... شوخیت گرفته؟
+ هیچوقت اینقدر جدی نبودم آیرین!
تک خنده ناباورانه ای زدم و با چشم های گشاد شده از روی صندلیم بلند شدم و بهش چشم دوختم
- به عقب برگرد... هیچ میفهمی برای اینکه به اینجا برسی چه چیز هایی رو پشت سر گذاشتی؟
جفت دست هاشو روی میز کوبید و خیلی محکم گفت:من باید به کریس کمک کنم....
عصبی لب زدم: اون خودش میدونه چیکار میکنه... اگه استعفای تو لازم بود یا چیزی رو حل میکرد حتما خودش بهت میگفت این کار مسخره رو انجام بدی!
عصبی سرش رو بالا اورد و تو چشم هام نگاه کرد:
+ اما من نمیتونم اینطوری ادامه بدم... من رسما دارن خیانت میکنم... حالم از اینکه تحت این پوشش دولتیم و همزمان برای دشمنانش کار میکنم به هم میخوره... اینجوری فقط دارم به هویت خودم خیانت میکنم!
- با این حرف داری بهم توهین میکنی!
تقریبا بلندداد زدم و برگه استعفا نامه رو پاره کردم
- خودم توی این راه کشوندمت چون مجبور بودم جونت رو نجات بدم... امانیازی به این کارا نیست... من به کریس بیشتر از این سیستم دولتی اعتماد دارم!...بنظر تو این سیستم میتونست کارایی که کریس تا الان کرده رو انجام بده؟! دولت پر از ادمایی مثل ما با هدف های فاسد دیگن...اره ما ادم کشتیم به شغلمون خیانت کردیم...اما من راضیم چون اومای بیگناهی رو نکشتم که بابتشون عذاب وجدان بگیدم به شغلم توی راه درستتری دارم خیانت میکنم نه برای بدست اوردن قدرت!
به چشم هام  مدتی خیره موند و بعد سمت در خروجی حرکت کرد و محکم درو کوبید.

<سهون>
یشینگ دستی بین موهاش برد و کلافه لیوان بزرگ آبی که دستش بود رو سر کشید و بعد از پاک کردن رطوبت اطراف لبش به جونگین نیم نگاهی انداخت:
خبر نداری نقشش چیه؟
نگاهم رو سمت جونگین که کنارم نشسته بود و پوک های عمیقی به سیگارش میزد چرخوندم
عصبانیت از سر تا پاش میبارید و هاله سیاه رنگی اطراف چشم هاش رو احاطه کرده بود ، سوال یشینگ تلنگری بود برای فوران کردن خشمش تموم این یک هفته :
الان منو از سوهو بیشتر دشمن میدونه اونوقت میاد به من میگه میخواد چه غلطی کنه؟!
دست چپم رو بلند کردم و روی شونش گذاشتم.
وقتی چشم تو چشم شدیم آروم پلک زدم و با نگاهم ازش خواستم آروم باشه
چیزی نگفت و دستی به صورت ملتهبش کشید
تقریبا نیم ساعتی از جمع شدنمون توی پذیرایی خونه کریس گذشته بود اما فقط به بحث های پوچ بین خودمون گذرونده بودیمش
تصمیم گرفتم برم طبقه بالا و از کریس بخوام یه توضیحی در مورد روند کار از اینجا به بعد به گروه بده که با صدای جین متوقف شدم:
رئیس میخواد...
جملش رو ناقص گذاشت و با تردید به صورت خشمگین جونگین زل زد و بعد سرس رو پایین انداخت:
میخواد دیگه توی عملیات ها نباشین...
و همین جمله کافی بود تا جونگین بدجوری آمپر بچسبونه!
توی صورت جین فریاد زد:
رئیست بیجا میکنه به جای ما تصمیم میگیره!
و بعد مابقی سیگارش رو روی میزت رها کرد و از روی کاناپه بلند شد و با دو تا یکی کردن پله ها خودش رو به طبقه بالا رسوند!
یشینگ بهم اشاره کرد:
برو دنبالش!
با این حرف سریع دنبال جونگین از پله ها بالارفتم و همون لحظه صدای برخورد محکم مشت های جونگین به در اتاق کریس چهار ستون خونه رو لرزوند: باز کن ببینم!
به محض اینکه وارد راهرو شدم در اتاق کریس باز شد و تونستم صداش رو بشنوم که با همون خونسردی ذاتی و همیشگیش توی چهارچوب ظاهر شد:
چته؟ واسه چی صداتو انداختی تو سرت؟!
دست های جونگین به سرعت یقش رو چنگ زدن و بعد از هل دادنش به داخل اتاق قبل از اینکه من بتونم خودمو بهشون برسونم در رو بست و کلیدش رو چرخوند!
امیدوارم بلایی سر هم نیارن!

𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐰𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫Where stories live. Discover now