༒𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟐

120 42 31
                                    

کف پام رو روی سرامیک سرد نشست.
قدم هام لرزون بود و دست هایی که لپ تاپم رو به سختی حمل میکردن لرزون تر...
با نزدیک شدنم به پذیرایی صدای بنگچان رو شنیدم
+ هی کیونگ اذیتش نکن... سوهو اینو خیلی لوس بزرگ کرده!
- بزرگ؟ این بچه تا غذا نخوره بزرگ نمیشه که... تو اثری از بزرگ شدن تو این میبینی؟ بذار از این غذا بهش بدم بفهمه بزرگ شدن یعنی چی!
با ورودم به پذیرایی و دیدن جونگینی که روی کاناپه نشسته و به صفحه تلویزیون خیره شده همه صداهای اطرافم قطع شدن...
نفس یه وضوح توی سینم حبس شد!
خودم رو توی آیینه ندیده بودم که بفهمم چطور به نظر میرسم اما جونگین وقتی که پشت میزی که جلوی پاهاش قرار داشت ایستادم نگاهش رو از تلویزیون به سمت من هل داد و با نگرانی تکیش رو از کاناپه گرفت:
سوهو؟!... حالت خوبه؟
با تردید پرسید.
حالم؟!، اون واقعا داشت حالم رو مپرسید؟ میخواست با این سوال احمقانه به من بگه حالم براش اهمیت داره؟
پوزخند زدم اما توی دلم!
حتی توانایی اینو نداشتم که ماهیچه های صورتم رو برای پوزخند زدن منقبض کنم
پس فقط در جوابش لپ تاپم رو روی میز مقابلش قرار دادم و ویدیو رو پلی کردم...
اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت و چطور کیونگسو و بنگچان و حتی سهون متوجه جو غیر عادی خونه شدن خودشون رو رسوندن تا از محتویات ویدیو با خبر بشن!
ویدیویی که حالا جونگین با دقت و البته وحشت در حال نگاه کردن بهش بود...
ویدیویی از خودش!
یادم نمیاد آخرین باری که ترس رو اینقدر ملموس توی نگاهش احساس کرده باشم...
بغضی که از چند دقیقه قبل از ورودم به پذیرایی توی گلوم شکل گرفته بود در حال بزرگ شدن بود و هر چقدر سعی میکردم نمیتونستم قورتش بدم...
اصلا متوجه نشدم ریکشن بقیه به دیدن اون ویدیوی لعنتی چی بود...
نگاه من کسی به جز جونگین رو نمیدید و از تصورش توی اون لباس سیاه و کشتن خدا میدونه چند نفر و بعد لبخند ها و مراقبت هایی که در ظاهر و رو به روم از خودش نشون میداد، احساس تهوع داشتم!
- این... تویی جونگ... مگه نه؟
دلم نمیخواست حال زارم توی صدام پیدا باشه اما بود..
اصلا، اصلا دیگه چه اهمیتی داشت که جلوی اون ضعیف به نظر برسم؟
به اندازه کافی توی دلش به سادگی من خندیده بود وقتی که من ساعت ها به خاطر حل اون پرونده عرق ریخته بودم و سگ دو زده بودم!
- حرف بزن دیگه لعنتی!... بگو چرا یه قاتل عوضی ای؟
با صدایی که تا به حال بلندیش رو از خودم انتظار نداشتم فریاد زدم و احساس کردم میتونم همین حالا با خشمی که توی وجودم حس میکنم همه افراد حاضر توی این خونه لعنتی رو نیست و نابود کنم!
با یک حرکت در کسری از ثانیه همه محتویات روی میز که شامل لپ تاپ و دوربین و چند تا لیوان میشد رو با کشیدن رومیزی پخش زمین کردم...
اما باز هم خشمم فرو کش نکرد!
دهنم برای فریاد بلندتری باز شد اما با شنیدن صدایی که پشت سرم شنیدم، دنیا روی سرم خراب شد...!
+ من ازش خواستم!
به چیزی که شنیده بودم شک داشتم...
کارم به جایی رسیده بود که علاوه بر خودم، گوش هامم به چیزی که میشنیدن شک داشتن!
نمیدونم با چه نیرویی تونستم به سمت در ورودی خونه بچرخم و به شخصی که حدس میزدم پشت سرم باشه نگاه کنم...
فقط میدونم، با دیدنش انگار که همه خشمم آب شده باشه و راهش رو از چشم هام به بیرون باز کرد!
دهن باز شدم رو بستم و بغض رو بزرگتر از قبل توی گلوم حس می کردم...
نکنه خواب بودم؟
این حتی از یه کابوس مسخره هم ترسناک تر بود...
+ اون برای من کار میکنه...!
طوری ادامه داد انگار که داشت درمورد معمولی ترین موضوع دنیا حرف میزد!
و بعد از اینکه سردترین نگاه زندگیش رو بهم انداخت سست و کاملا خلع سلاح شدم...
+ اگه جونگین قاتله... به خاطر اینه که من ازش خواستم!
اشک های گرم و شورم پوست حساس گونم رو میسوزوندن و تا چونم پایین میومدن و بعد راه خودشون رو به جایی بین یقه و دکمه های لباسم باز میکردن...
انگار که با این حرف ها، میخواست منو بیشتر و بیشتر بشکونه!
حرف های برنده تر از شمشیرش توی قلبم فرو میرفتن و نگاه یخی و بی احساسش حکم تیر آخر رو داشت!
اما، اما چرا؟
مگه من کسی نبودم که اون بوسیده؟
مگه کسی نبودم که نوازشش کرده و بهش گفته دوستش داره پس... پس چرا...؟
فکر میکردم قراره ازم مراقبت کنه...
فکر میکردم بالاخره بعد از این همه سال تنها و قوی بودن، میتونم بهش تکیه کنم!
ولی... ولی حالا رو به روم ایستاده و در حالی که بیرحمانه توی چشم هام زل زده میگه جونگین به خاطر خواسته اون دست به اون قتل عام وحشتناک زده!
- کـ.... کریس...!
به سختی اسمش رو زمزمه کردم...
+ چیه؟ نکنه از قاتل ها خوشت نمیاد؟
و این انگار شعله آتیشی بود که ته مونده امیدم به اینکه شاید همه چیز درست بشه رو خاکستر کرد...
زندگی من... یه شبه عوض شده بود!
میتونستم عاقبت تلخی که در انتظار هممونه رو حس کنم...
اما بیشتر از این نمیخواستم جلوش خورد بشم پس ته مونده انرژیم رو جمع کردم و صدای ضعیفم رو به گوششون رسوندم:
از خونه من...برو بیرون!
گفتم و با سست شدن زانوهام روی زمین نشستم...
گذر زمان آخرین چیزی بود که میتونستم توی اون موقعیت احساس کنم. بنابراین حتی متوجه نشدم کریس کی به همراه جونگ و سهون خونه رو ترک کردن...
دستی رو روی شونم احساس کردم و با بلند کردن سرم بنگچان رو دیدم که لیوان آبی رو به سمتم دراز کرده بود و خواهش میکرد بخورم...
نگاهم سمت کیونگسویی کشیده شد که بیصدا روی کاناپه نشسته بود و رنگ صورتش تقریبا فرقی با گچ دیوار نداشت!
عین کسایی که علائم حیاتی ندارن خیره به نقطه ای روی زمین بود و حتی مردمک چشم هاش هم کوچکترین حرکتی نداشتن...
نگرانش شدم..
اما با یادآوری چیزی هول شده دست بنگچان رو پس زدم و چهار دست و پا به سمت وسایل ریخته شده روی زمین رفتم. دوربین رو برداشتم و با دیدن جای خالی مموری انگار یه سطل آب یخ روی سرم ریخته شد...
امکان نداشت...!
نه...!
باورم نمیشد... به راحتی آب خوردن مدرکی که نشون میداد جونگین چیکار کرده رو از دست داده بودم،
به راحتی اجازه دادم با خودشون ببرنش، و تا الان مطمئنا نابودش کرده بودن...
منه احمق...
من...
- نــــــه!
از ته دل فریادی کشیدم که اصلا شبیه به صدای معمولی خودم نبود و بعد به دوربینی که با شدت به دیوار برخورد کرده و خورد شده بود خیره شدم!

𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐰𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫Where stories live. Discover now