<لوهان>
اولین چیزی که احساس کردم درد تندی پشت سرم بود، صورتم از درد جمع شد .میخواستم اون قسمت سرم رو لمس کنم اما انگاری چیزی مانع میشد .سعی کردم نفس های سنگینم رو منظم کنم و با چشم هایی که هنوز بسته بودن دست هام رو حرکت دادم و وقتی که سرمای چیزی رو دور هر دو تا مچ دستم احساس کردم متوجه شدم که دست و پام بستست. و شوک زده چشم هام رو باز کردم ولی با یه تاریکی نسبی رو به رو شدم، تنها سه ثانیه طول کشید تا ذهنم بعد از تجزیه و تحلیل پاسخ بده که چشم هام رو با چیزی شبیه پارچه نازکی بستن. ذهنم شروع به کار کرد و تنها چیز هایی که تونستم یادآوری کنم قرار مزخرفی بود که تجربه کرده بودم و، صبر کن... اون مرد... همون که منو نجات داد و بعد خودش من رو بیهوش کرد، الان کجاست؟
باز هم تقلا کردم که دست هام رو آزاد کنم ولی وقتی صدای زنجیر های فلزی رو شنیدم کاملا نا امید شدم.
ضربان قلبم هر لحظه تندتر میشد و جریان خون رو توی بدنم سریعتر میکرد و هیچ چیزی به اندازه این که نمیتونستم چشم هام رو باز کنم عذابم نمیداد. نمیدونستم کجام، تنها چیز هایی که حس میکردم دمای به شدت پایین هوا و بدن دردی بود که نمیدونستم از کی دچارش شدم.سردی هوا دست و پاهام رو کرخت و ضربان قلبم رو کند میکرد و کندی ضربان قلبم باعث میشد که حتی نتونم دست و پامو تکون بدم یا داد بزنم، تا حالا هیچوقت توی همچین موقعیت رقت انگیزی قرار نگرفته بودم، طوری که نتونم علاوه بر تکون خوردن حتی درست و واضح ببینم و این زیاد از حد داشت به قلبم فشار میاورد. سرم رو به این طرف و اون طرف چرخوندم به امید اینکه پارچه روی چشم هام رو کنار بزنم و بتونم واضح ببینم اما چیزی جز دیدن سایه های ناواضح اطرافم نصیبم نشد. ترس ذره ذره توی وجودم پر رنگ تر میشد و به شدت لرزش لب ها و فک پایینم اضافه میکرد. پلک هام رو با درد روی هم فشردم و همین لحظه با صدایی که شبیه باز شدن در بود خشک شدم و از تقلا ایستادم.
میتونستم صدای قدم هایی که هر لحظه بهم نزدیک تر میشدن رو بشنوم تا لحظه ای که دقیقا کنار تختی که روش بودم متوقف شدن.
_کـ...کی...کی این جاست..؟
دلهره مثل یه سم توی بدنم پخش میشد و قدرت هر عکس العملی رو ازم میگرفت و سرمای وحشتناک اتاق برای از بین بردن همون هوشیاری ناچیزی هم که داشتم کمکش میکرد اما من دیگه نتونستم چشم هام رو بسته نگه دارم.
پلک های لرزونم رو آروم باز کردم و به تصویر تاری که پشت پارچه ناواضح به نظر میرسید خیره شدم. هیچ چیزی واضح نبود . شخصی که کنارم بود داشت چیزی رو توی دست هاش آماده میکرد، سعی کردم تمرکز کنم تا بتونم هویتش رو تشخیص بدم و وقتی که بیشتر دقت کردم متوجه لباس هایی شدم که اون شب به خوبی براندازشون کرده بودم .چشم هام گشاد شد... خودش بود؟
و وقتی همون بوی عطر تلخ که از کت چرم مشکی رنگش ساطع میشد رو زیر بینیم حس کردم از چیزی که تشخیص داده بودم مطمئن شدم!
دهنم رو به سختی باز کردم و سعی کردم با هوشیاری پایینی که داشتم حرف بزنم اما...
با سرنگی که توی دست هاش دیدم زبونم بند اومد.
دست بی حسم رو گرفت و بدون هیچ ملاحظه ای مایع شفاف داخل سرنگ رو به راحتی توی رگم تزریق کرد.
سرمای دردناک اون مایع و پخش شدنش توی خونم باعث شد صورتم توی هم جمع بشه. هنوز به دردی که سرنگ توی رگ دستم ایجاد کرده بود عادت نکرده بودم که کف پاهام شروع به زوق زوق کرد و طولی نکشید که این حس به کل بدنم منتقل شد. تغییر دمای بدنم اینقدری شدید بود که به راحتی حسش میکردم.
سردردی که داشتم هر لحظه بیشتر میشد و چرخیدن زمین و زمان دور سرم نشون میداد که سرگیجه هم بهش اضافه شده.
صداهای گنگ و آزار دهنده توی مغزم اجازه نمیداد که صداهای اطرافم رو واضح بشنوم و احساس میکردم که هر لحظه بدنم سنگین و سنگین تر میشه.
قدرت فکر کردن به اینکه اون مایع قراره چه بلایی سرم بیاره رو نداشتم اما کمی بعد وقتی که تشک تخت پایین رفت و بعد سنگینی جسمش رو روی بدنم احساس کردم ضربان قلبم متوقف شد!
دست هاش بالا اومد و توی یه حرکت لباسم رو توی تنم پاره کرد.
هنوز از شوک این حرکت بیرون نیومده بودم که شروع به باز کردن کمربندم کرد.
با آخرین توانم همه انرژی بدنم رو توی دست هام ریختم تا حرکتشون بدم اما انگار باز هم وزن زنجیرهای فلزی از نیروی دست های من بیشتر بود.
مثل ماهی ای که از آب دور افتاده باشه دهنم رو باز و بسته میکردم.
تا به حال هیچوقت اینقدر احساس ترس و ضعف نکرده بودم اما پلک هام داشت کم کم سنگین میشد و اجازه هیچ کاری رو بهم نمیداد.
دلم میخواست واضحتر ببینم، فریاد بزنم و از خودم دفاع کنم اما حتی نمیتونستم سرم رو تکون بدم تا چهره لعنتیش توی دیدم قرار بگیره و فقط هاله سیاه رنگی از لباس هاش رو تشخیص میدادم.
حرکت دست هاش رو روی پهلوهای برهنم حس کردم،
غیرارادی به کمرم قوس و پاهام رو تکون دادم، سرمای غیر نرمال دست هاش روی بدن گرمم باعث میشد گوشت به تنم آبشه.
دستش آروم و نوازش وار روی پهلوم حرکت و بعد از رسیدن به گردنم مکث کرد.
دست چپش رو کنار سرم ستون کرد و با دست دیگه که روی گردنم بود، شروع به نوازش پوست حساسم کرد.از تکون دادن پاهام دست کشیدم و قوس کمرم رو از بین بردم. داشتم با نوازش های لطیفش آروم میگرفتم که ناگهان نوازش هاش تبدیل به فشار وحشتناکی دور گردنم شد.
درد و خفگی همزمان به گردنم و شش هام فشار وارد میکردن و باعث میشدن که به شدت تقلا کنم.دستش رو محکم دور گردنم فشار میداد و راه تنفسیم رو کاملا بسته بود.
پلک هام رو محکم روی هم فشار دادم و بدنم منقبض شد. درست زمانی که احساس کردم قلبم داره از تپش می ایسته دستش رو برداشت.
هوا رو با فشار وارد ریه هام کردم و به سوزشی که از ورود هوای ناگهانی ایجاد شده بود توجهی نکردم، بعد از چند تا نفس عمیق به سرفه افتادم در حالی که حتی نمیتونستم صداش رو بشنوم.
دستش رو دوباره با ملایمت روی نیمه چپ صورتم احساس کردم و بعد صدای ناواضحش رو شنیدم:
صور... قـ... ـگی د.... ری.
لمس انگشت هاش رو با ظرافت روی گونم و بعد روی پوست قفسه سینه و ترقوه هام احساس کردم.
لحظه ای میخواست با فشردن گلوم نفسم رو قطع کنه و لحظه بعدیش طوری بدنم رو لمس میکرد که انگار میترسید آسیبی ببینم!
از سرما و ترس فکم میلرزید حتی میتونستم حس کنم چند باری دندونام به هم کوبیده میشد، انگشت هاش مثل یخ سرد بود و وقتی پوست حساس شدم رو لمس میکرد احساس سوزش میکردم. هنوز نفس هام منظم نشده بود که کف دستش رو روی قفسه سینم گذاشت وموهام رو از پشت بین انگشت های دیگش گرفت و همونطور که به قفسه سینم فشار میاورد موهام رو همزمان کشید و باعث شد که صدای فریاد دردناکم تو کل اتاق اکو بشه، دستی که روی قفسه سینم بود رو محکم روی دهنم فیکس کرد تا صدای فریادم رو خفه کنه. دردی که به خاطر خراشیدگی های طناب ها روی بدنم احساس میکردم بیشتر شده بود و به نظر میرسید به خاطر دست و پا زدن هام باشه.
به خاطر محکم کشیده شدن موهام احساس سوزش و درد پوست سرم به شدت عذابم میداد.
دست های آزار دهندش رو ازم فاصله داد و از روی بدن بیجونم بلند شد. صدای قدم هاش و بعد صدایی شبیه کشیده شدن پرده رو با گوش هام تشخیص دادم و بعد تغییر شدت نور داخل اتاق رو.
برای لحظه ای امیدوار شدم که میره و به حال خودم رهام میکنه اما وقتی صدای قدم هاش نزدیک تر و واضح تر میشد فهمیدم که اشتباه میکردم.
قلبم به درد اومد و کاسه چشم هام از اشک های گرمم پر و بعد از چند ثانیه کوتاه خالی شد و پارچه روی چشم هام رو مرطوب کرد. از ترس لب پایینم رو بین دندون هام گاز گرفتم که نکنه با تولید کردن صدای اضافه به عصبانیت و خشونت شکنجه گرم اضافه کنم.
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐰𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫
Fanfiction༒Fic:Bloody Winter ~فیک:زمستان خونین ༒Couple:krisho_kaihun_krishan_kaisoo_chanbaek ༒Main character:kriswu & kim jongin ༒Genre:Criminal,Drama,lover, smut,BDSM ~کاپل ها:کریسهو_کایهون_کریسهان_کایسو_چانبک ~نقش اصلی:کریس وو_جونگین ~خلاصه: پسر خونسرد و بی...