༒𝐋𝐚𝐬𝐭𝐏𝐚𝐫𝐭

243 47 78
                                    

<جونگین>

وقتی آخرین پله رو هم بالا رفتم دستی به پیشونی خیسم کشیدم و به خاطر باد سردی که وزید به خودم لرزیدم.
وقتی که وارد کارخونه شده بودم درست لحظه ای بود که پلیسا سر رسیده بودن و داشتن وارد ساختمون میشدن.
برای همین نمیتونستم به کریسی که داشت یه تنه جلوی هفت هشت تا بادیگارد مقابله میکرد کمکی بکنم یا حتی سوهو رو که پشت دیوار خشکش زده بود از اونجا بیارم.
پشت بوم نزدیک ساختمون به اونجا میتونست میدون دید بهتری داشته باشه تا حداقل بفهمم چه اتفاق لعنتی ای در حال افتادن بود...

<جین>

دستم رو روی کاشی سفید رنگ حرکت دادم و متوجه شدم که لقه و خوب چفت نیست.
سریع با استفاده از ناخن هام کاشی رو از سر جاش بیرون کشیدم و با دیدن همون چیزی که میخواستم لبخند خسته ای روی لب هام شکل گرفت.
- خودشه... پیداش کردم!
از جام بلند شدم و رو به سهونی که هنوزم داشت زیر و بم اتاق رو زیر و رو میکرد نگاه کردم.
به سمتم برگشت و به هارد توی دستم نگاه کرد.
هاردی که کل مدارک ساختمون رو توی خودش داشت!
هنوز واکنش سهون رو ندیده بودم که در کسری از ثانیه آدمای این سونگ ریختن داخل اتاق.
بدون معطلی هارد رو توی جیبم مخفی کردم و باهاشون درگیر شدیم.
چند لحظه ای از مقاومت من و سهون نگذشته بود که صدای شلیک گلوله باعث شد خشک بشم.
از غفلتم استفاده شد و مشت محکمی توی فکم فرو اومد.
اما چند ثانیه بعد شخصی جلوی چهارچوب در ایستاد و با چند تا شلیک کل افراد داخل اتاق رو به گلوله بست!
البته به جز من و سهون...
با بُهت به نامجونی خیره شدم که با لبخند پیروزمندانش بهم نگاه میکرد.
+ درست به موقع رسیدم!
سهون به سمت در دوید.
+ عجله کنین.
دنبالش راه افتادیم اما همین که از در اتاق بیرون زدیم با جمعیت دیگه ای از آدمای این سونگ رو به رو شدیم.
به سرعت مسیرمون رو تغییر دادیم و به سمت راه پله دویدیم.
به محض ورودمون به پشت بوم یشینگ و لوهان رو دیدم که از راه پله سمت دیگه ساختمون به پشت بوم رسیده بودن.
با میله های آهنی ای که اونجا بود در های فلزی رو محکم بستیم و وقتی برگشتیم با جونگینی رو به رو شدیم که با تعجب بهمون نگاه میکرد.
+ اینجا چه خبره؟!
نامجون میله باقی مونده توی دستش رو زمین انداخت و قدمی به جونگین نزدیک تر شد.
+ تو... اینجا...
قبل از اینکه جملش رو تموم کنه صدای فریاد این سونگ توجه هممون رو به خودش جلب کرد...
همگی سمت لبه پشت بوم رفتیم و با جدال بین این سونگ و کریس رو به رو شدیم.

<بکهیون>

پایین پل کنار آیرین و تهیونگ و بقیه ایستاده بودم.
همه افراد توی جایگاه مشخص شده خودشون قرار گرفته و گوش به زنگ بودن.
نگاه کردن به کریسی که یه تنه با چند نفر درگیر بود احساس خوبی بهم نمیداد.
یه جایی ته دلم... نمیخواستم اتفاقی براش بیفته...
در واقع اصلا نمیخواستم کوچیکترین اتفاقی براش بیفته و اگه این اتفاق میفتاد نمیدونستم باید چیکار میکردم.
اون همیشه برای من قابل تحسین بود...
نقشه هاش پر ریسک و خطرناک بودن اما باز هم عملیشون میکرد.
و الان که دیگه آخر ماجرا بود دلم میخواست بعد از نبود این سونگ اون بتونه نفس راحتی بکشه...
یا حتی یه زندگی آروم و نرمال برای خودش داشته باشه... کی میدونه؟
آیرین همینطور که به کریس خیره بود به حرف اومد.
+ تا حالا هیچکدوم از افرادمون رو دیدین که بتونه اینطور مبارزه کنه؟!
طوری پرسید که انگار خودش از قبل جواب "نه"  رو میدونست.
جیمین سرش رو برای تایید تکون داد.
+ اون واقعا عالیه!
و من فقط توی دلم از خدا میخواستم اتفاق بدی نیفته...
چون یه ترس ناشناخته... بدجوری توی وجودم در حال پخش شدن بود!

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Apr 20, 2023 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐰𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫Onde histórias criam vida. Descubra agora