༒𝐏𝐚𝐫𝐭𝟐𝟓

165 49 23
                                    

••••••••••••••••••
بخاطر تاخیر تو آپ عذرمیخوام درگیر امتحانات بودیم
••••••••••••••••••

<کیونگسو>

- ولم کن من هنوز میخوام بخوابم.
گفتم و پتو رو روی سرم کشیدم پلک هام رو بستم.
از روی پتو بغلم کرد و سرش رو از پشت نزدیک گوشم آورد:
خواب؟! فکر کردی من نمیدونم دیشب یه لحظه هم نخوابیدی؟
با حرفش چشم هام رو باز کردم و پتو توی دستم شل شد.
از فرصت استفاده کرد و دوباره از روی سرم کنارش زد و بدنم رو به سمت خودش برگردوند:
خودت رو تو آیینه دیدی؟
دستی به چشم هام کشیدم که به نظر ملتهب و پف کرده میومدن.
چیزی نگفتم و خواستم بلند شم که دستش رو روی سینم فشار داد:
کجا؟
با کمی مکث گفتم:
سر کار!
اخمی روی پیشونیش نشست:
مگه دیشب نگفتی امروز نمیری سر کار؟
دستش رو از روی بدنم کنار زدم و دوباره سعی کردم بلند شم که این دفعه دستم رو گرفت و من روی تو بغلش کشید:
اوکی میدونم دروغ میگی... ولی به هر حال... تا لبخند نزنی نمیذارم از تخت بری بیرون!
سرم درد داشت، به گفته خودش کل دیشب رو نخوابیده بودم، نگرانی هام راجع به کریس روز به روز بیشتر میشد و حالا اگه کای هم بهم پیله میکرد احتمالا طوری آمپر میچسبوندم که از همین جا بلند شه بره و دیگه پشت سرشم نگاه نکنه....
اما قبل از اینکه اخم کنم و شروع کنم به حرف زدن لب هام رو با لب هاش قفل کرد.
چشم هام از بوسه ناگهانیش گرد شد و بعد از چند ثانیه تموم افکارم ناپدید شدن و وقتی به خودم اومدم که داشتم همراهیش میکردم...
بعد از چند دقیقه طولانی عقب رفت و زبونش رو روی لب های متورمش کشید و لبخندی زد که باعث شد دلم بلرزه...
+ اینقدر به خودت سخت نگیر... اون بچه نیست و توئم مامانش نیستی که هر دقیقه بخوای نگرانش باشی... دست از تلاش برای کنترل کردنش بردار و بذار خودش تصمیماتشو بگیره، حتی اگه قرار باشه همشون رو از تو مخفی کنه! حالا هم که میدونی حالش به زودی خوب میشه و از اون حادثه جون سالم به در برده... پس با این حال بهتر نیست فقط آروم بگیری و دیگه روحیت رو با نگرانی و افکار منفی درمورد دوستت خراب نکنی؟
آروم بهش نگاه کردم و اون همینطور که حرف میزد موهام رو نوازش کرد.
خب... شاید حق با کای بود... نه؟
نمیدونم، نمیدونم چی درسته چی غلط، نمیدونم کریس داره چیکار میکنه و نمیدونم که خودم دقیقا باید چه غلطی بکنم! اما از یه چیز مطمئن بودم،
اینکه اگه این مرد رو نداشتم بدون شک دووم نمیاوردم!
لبخند خسته اما پر از آرامشی روی لب هام نشست:
باشه
چشم هاش از خوشحالی برق زد و دندون های سفید رنگش رو به نمایش گذاشت:
آفرین پنگوئن کوچولو!
از اسم جدیدی که باهاش صدام کرد خندم گرفت و اون بعد از اینکه من رو توی بغلش گرفت بوسه شیرینمون رو ادامه داد.

<جونگین>
پام رو روی پدال فشردم و سرعتم رو بیشتر کردم.
فکرم مثل همه این چند وقت آشفته بود.
خطر رفع شده بود و کریس به زودی حالش خوب میشد اما...
بعدش چی؟ حالا چه اتفاقی میفتاد؟ یعنی ممکن بود این سونگ شک کنه؟ اگه نتونسته باشیم به اندازه کافی مدارک و دوربین های داخل باشگاه رو نابود کنیم و پلیس بویی ببره چی؟ اگـ...
+ جونگ؟
با صدای آروم و خستش به خودم اومدم و منتظر به چشم هاش نگاه کردم.
+ میشه بریم بیرون شام بخوریم؟
ابروهام رو بالا فرستادم.
بعد از هشت ساعت شیفت وایستادن انرژی ای هم براش مونده بود؟
- خسته نیستی؟!
پلک زد و لب هاش رو کمی جمع کرد:
چرا... اما دلم میخواد بریم...
دستی به گردنم کشیدم و مخالفت کردم:
تو رو نمیدونم اما من حتی نمیتونم سر پا وایستم... سردرد بدی هم گرفتم یه شب دیگه میریم.
با جدیت گفتم و نگاهم رو به جاده ای که با نور ماشین روشن شده بود دادم.
چیزی نگفت و اونم نگاهش رو به پنجره داد.
از اینکه اینقدر ساده کوتاه اومده بود کمی تعجب کردم چون معمولا روی خواسته هاش پا فشاری میکرد اما حالا...
اونقدر خسته بودم که نای فکر کردن بهش رو نداشتم پس بیخیال شدم و کل مسیر رو تا خونه توی سکوت روندم.
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و بعد از اینکه از آسانسور بیرون اومدیم کلید رو از کیفش بیرون کشید و در رو باز کرد.
سریع داخل اتاق لباس هام رو با یه تیشرت و شلوار عوض کردم و بعد از توالت وارد آشپزخونه شدم.
مسکنی که توی یخچال پیدا کردم رو با آب شیر بالا دادم و بدون اتلاف وقت به سمت اتاق خواب رفتم.
برق رو خاموش کردم و روی یک سمت تخت دراز کشیدم.
ملافه ابریشمی رو روی خودم کشیدم و پلک هام رو روی هم گذاشتم.
چراغ پذیرایی هنوز روشن بود.
بیخیال منتظر موندن برای سهون شدم و توی ذهنم برنامه فردا رو چک کردم.
چه ساعتی شیفت داشتم؟ اصلا فردا چندم بود؟
برای یک لحظه انگار که زمان ایستاده باشه خشک شدم.
با یادآوری تاریخ امروز انگار که یه سطل آب یخ روی سرم خالی کرده باشن...
امروز... سالگرد آشناییمون بود؟
روی تخت نشستم و دستم رو بین موهام فرو کردم.
خواب به شدت از سرم پریده بود.حتی خستگی و سردرد هم یادم رفت...
از خودم بدم اومد... پس برای همین دلش میخواست بیرون شام بخوریم....؟
و منه بیشعور نذاشتم!
قلبم فشرده شد.
سریع از روی تخت بلند شدم و وارد پذیرایی شدم.

𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐰𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫Where stories live. Discover now