༒𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟏

127 44 17
                                    

<جین>

صادقانه فکر نمیکردم اینطور بشه...
چرا کار به اینجا رسید؟
کجا رو اشتباه رفتیم؟
چیکار کردیم که نباید میکردیم...؟!
اصلا هدف ما چی بود؟! چه دلیلی بود که باعث شد دست تقدیر همه ما رو کنار هم جمع کنه و توی این مسیر قرار بده و حالا...
همه چیز رنگ و بوی دیگه ای بگیره!
و حالا چیزی که داره اتفاق میفته رو حتی توی خواب هم تصور نمیکردیم!
باورش برام سخت تر از هر چیزی بود...
اینکه رئیس، کسی که زندگیم رو مدیونش بودم یک شبه اینقدر از ما دور شد...
و به دشمنمون نزدیک!
دیوونه شده بود؟!
جنون گرفته بود؟!
یا همه اینا یه شوخی مسخره بود؟!
نمیدونم...
فقط میدونم باور کردن صحنه ای که مقابلمه از توان من خارجه...
برام زیادی بود که ببینم رئیسم داره مثل یه موجود که تهی از احساساته بدن کوچیک و بی جون یه بچه بی گناه رو بین دست هاش سلاخی میکنه...
به چهرش، حرکت دست هاش و طرز نگاهش به گوشت و خون های مقابلش  نگاه کردم و عرق سردی روی کمرم نشست.
زانوهام هر لحظه خالی میشدن و من برای اینکه بتونم سر پا بایستم چیزی بیشتر از توانم رو به کار میبردم...
بار ها و بارها محتویات بالا اومده معدم رو قورت دادم و با مشت کردن دستم جلوی جوشش چشمه اشک هام رو گرفتم...
+ صحنه جذابیه... نه؟
صدای کَریه دنیل رو درست کنار گوشم شنیدم و نفسم رو لرزون بیرون فرستادم.
لب هاش رو غنچه کرد و با لحنی که انگار داره با یه بچهٔ کوچولو حرف میزنه با تمسخر ادامه داد:
+ اوووم... قلبت طاقت نداره ببینه رئیس مهربونت حتی از ما هم عوضی تره؟
سوزشی رو ته قلبم احساس کردم اما تلاش کردم حال داغونم رو توی صورتم بروز ندم و بیشتر از این صدای پوزخند های منزجر کنندش رو نشنوم.
در آخر چشمکی زد و به سمت کریس قدم برداشت و حوله ای که دستش رو به کریس داد:
هی... کارت حرف نداره!
کریس بعد از خشک کردن دست هاش حوله مچاله شده رو توی صورت دنیل پرت کرد:
نیازی به تعریف تو ندارم
بدون اینکه بهم نگاه کنه کتش رو از دستم گرفت و درحالی که میپوشیدش به سمت این سونگ قدم برداشت.
این سونگی که شخصا شاهد سلاخی شدن کامل اون بچه توسط کریس بود...
و از ثانیه اول تا آخر مثل یه دوربین روی کریس و حالت هاش زوم شده بود. انگار که میخواست درجه خشونت و بی رحمی رو توی وجود کریس بسنجه...
و حالا از نگاه خرسند و چهره رضایتمندش میشد حدس زد که رقم بالایی رو تشخیص داده!
+ کارت تموم شد؟
از روی صندلیش بلند شد و کریس بعد از تکون دادن سرش منتظر بهش نگاه کرد.
+ برات یه ماموریت دارم... بیستم ماه بعد!
کریس حرفی نزد تا این سونگ درمورد ماموریتش توضیحات بیشتری بهش بده، اما من ته قلبم از این ماموریت احساس خوبی نگرفتم...
در واقع
خیلی وقته که از این ماجرا و هر چی که بهش مربوطه احساس خوبی نمیگیرم...
+ نظرت درمورد یه سفر به چین چیه؟ میخوام بری و محموله رو شخصا بیاری!

<سوهو>

+ یااا آخه چرا الان باید بیایم یه همچین جایی؟!
از معدود دفعاتی بود که لیسا غر میزد.
شونه هام رو بالا انداختم و به اطراف نگاه کردم.
همه چیز از خاکستر پوشیده شده بود و تقریبا همه چیز نابود شده بود.
سرم رو خاروندم:
کارآگاه جی گفتن بیایم و اینجا رو دوباره برسی کنیم... چون هر سه تا پرونده بهم ربط دارن!
دوباره به اطراف نگاهی انداختم.
شک نداشتم دزدیده شدن من هم بی ربط به این سه تا پرونده نبود!
+آخه ما اینجا چی میتونیم پیدا کنیم وقتی قبلا برسی شده؟
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم:
اگه فقط این جمله رو تکرار کنی همون یه ذره تلاشی هم که میتونیم بکنیم تا چیزی دستگیرمون شه از بین میره... تو اتاق ها رو چک کن منم میرم سراغ آشپزخونه و انبار... باشه؟
بی میل سرش رو تکون داد و کت پارچه ای مشکی رنگش رو از تنش درآورد.
سمت آشپزخونه حرکت کردم درحالی که خودمم حتی از لیسا هم گیج تر بودم.
کل این یک ماه یه لحظه هم نشده که احساس آرامش خاطر کنم.
یک ماهی که فقط و فقط با فکر کردن به جونگین و کریس گذروندمش!
میدونستم چیزایی وجود داره که من ازشون بی خبرم اما بدبختیم دقیقااینجا بود که هیچ طنابی برای چنگ زدن وجود نداشت، هیچ راهی نداشتم که بخوام با پا گذاشتن توش اطلاعات بیشتری به دست بیارم.
وارد آشپزخونه شدم.
اوضاع طوری بود که یا باید کلا دست به چیزی نمیزدی، یا اگه میخواستی درست برسی کنی کل لباس هاتو کثیف کنی!
با اینکه از لحاظ بهداشتی تقریبا وسواسی به حساب میومدم اما راه دوم رو انتخاب کردم.
کثیف شدن بهتر از تلف کردن زندگیم توی شک و تردید بود!
همه وسایل سوخته شده رو جابه جا کردم تا زیرشون رو چک کنم و همزمان سعی میکردم چیزی یا جایی رو از قلم نندازم.
تمون کردن اونجا تقریبا نیم ساعتی طول کشید.
درحالی که ریه هام از دود و خاکستر پر شده بودن و سرفه میکردم بلند شدم و خاک و دود لباس هام رو تکوندم.
حالا تنها امیدم به این بود که داخل انبار چیزی پیدا کنم.
به سمت درب خروجی حرکت کردم که پام به چیزی گیر کرد و با صورت روی زمین فرود اومدم.
لعنتی نثار خودم این آشپزخونه و اون پرونده ها کردم و دستم رو جایی از صورتم که میسوخت و احتمال میدادم خراشیده شده باشه گذاشتم.
بعد از بلند شدن نگاه سرسری ای به انبوه وسایل سوخته ای که کف اتاق رو تقریبا پوشونده بودن انداختم که با دیدن چیزی خشک شدم...
سریع دست بردم و بعد از برداشتنش متوجه شدم که یه دوربین فیلمبرداریه!
چطور کسی اینو پیدا نکرده بود؟؟!!
شاید هم پیدا کرده بودن اما چون بیرونش به خاطر حرارت کاملا آب شده بود بهش توجهی نکرده بودن...
بازش کردم تا مموریش رو چک کنم و در کمال خوش شانسی اون قسمتش سالم بود!
مموریش رو کاملا برداشتم و توی جیبم گذاشتم و بخش بیرونی و آب شده دوربین رو همون جا رها کردم.
با چیزی که پیدا کرده بودم بیخیال چک کردن انبار شدم و وارد راهرو شدم تا لیسا رو پیدا کنم:
لیســا؟
صداش رو از داخل یکی از اتاق ها شنیدم و واردش شدم:
بیا.... بهتره دیگه برگردیم!
اما اون چهره متفکری به خودش گرفت و آروم زمزمه کرد:
به نظر میاد اینجا اتاق رئیس اصلی بوده... همون قمار بازه که کشته شد!
شونه ای بالا انداختم:
به نظر میاد... نمیدونم...  خب حالا که چی؟
لیسا سمتم اومد و با گرفتن شونه هام من رو به سمت دیوار داخلی اتاق که رو به روی در بود برگردوند:
به این دیوار نگاه کن!
به دیوار نگاه کردم و با تعجب روم رو سمت لیسا برگردوندم:
خب؟
یکی از ابروهاش رو بالا فرستاد:
احساس نمیکنی این دیوار یه دیوار معمولی نیست؟
با حرفش دوباره به دیوار نگاه کردم، اما باز هم چیز خاصی دستگیرم نشد که باعث شه احساس کنم این دیوار متمایزه!
وقتی نگاه گنگ و نامفهومم رو دید چشم هاش رو چرخوند و خودش شروع به توضیح دادن کرد:
ببین... این دیوار برعکس سه تا دیوار دیگه خیلی کمتر سوخته!... و حالت خاصی هم داره... وقتی بهش دست زدم متوجه شدم حتی جنسش هم کمی متفاوته... به علاوه... وقتی با انگشت به این دیوار ضربه میزنم صدای تقه ای که میده متفاوت از صداییه که بقیه دیوارا ایجاد میکنن!
با بهت به چیزایی که میگفت فکر میکردم و بعد چیزی که از همه حرف هاش توی ذهنم نتیجه گیری کرده بودم رو به زبون آوردم:
میخوای بگی... پشت این دیوار به یه اتاق دیگه باز میشه؟
لبخند هیجان زده ای زد:
دقیقا !... فقط باید دنبال چیزی بگردیم که باهاش کنار میره
***
یک ساعتی گذشته بود و لیسا هنوز چیزی پیدا نکرده بود.
دیگه داشتم کلافه میشدم!
- بیا دیگه برگردیم... چیزی اینجا نیست!
لیسا موهاش رو پشت گوشش فرستاد و جلوم ایستاد:
برو کنار ببینم
ابروهام رو بالا فرستادم:
لیسا بیخیال شو اینجا چیزی پیدا نمیکنیم
اخم هاش تو هم رفت و کلافه پاش رو روی موزائیک های زمین کوبید:
اه چقدر غر میزنی برو کنار دیگه میخوام دیواری که پشتته رو نگاه کنم!
به محض کوبیده شدن پاش روی زمین دیوار با صدای ناخوشایندی شروع به کنار رفتن کرد و من و لیسا با شوک بهش خیره شدیم.
دستی به شونش زدم:
دختر... تو واقعا باهوشی!
لیسا خنده ای کرد و چراغ قوه موبایلش رو روشن کرد.
وقتی کمی  وارد فضای تاریک شدیم و لیسا نور گوشیش رو بالا گرفت... با صحنه ای که دیدیم ضربان قلب جفتمون متوقف شد!
.
.
.
بکهیون در حالی که دست هاش رو تو هم قفل کرده بود با پاشنه کفشش روی زمین ضرب گرفت:
دیگه حالم داره از این پرونده به هم میخوره!
نگاهم رو ازش گرفتم و به لیسا دادم که با رنگ پریده روی سکو نشسته و مشخص بود هنوز از شوک بیرون نیومده. به سمتش قدم برداشتم و وقتی که جلوش رسیدم دست هام رو داخل جیبم فرو کردم:
میخوای برسونمت خونت؟
هنوز جوابی از سمتش دریافت نکرده بودم که جونگ کوک از داخل ساختمون بیرون اومد:
انتقالشون دادیم به سردخونه تا کالبد شکافی بشن و تحقیقات لازم روشون انجام بشه.
پارک جیمین در حالی که غرق تفکر بود زمزمه کرد:
فکر میکنین صاحب اینجا... چی رو داشته پشت قمارش پنهانی انجام میداده؟
جونگ کوک پوزخند صدا داری زد:
مشخص نیست؟ قطعا چیزی به جز خرید و فروش اعضای بدن انسان نیست!
سرم رو تکون دادم و تایید کردم:
درسته.... اونجا تعداد زیادیـ....
+ کوچیک بودن!
لیسا با بغض گفت و حرفم نصفه موند.
با چشم هایی که آماده گریه کردن بود توی صورت تک تکمون نگاه کرد و تقریبا فریاد زد:
یعنی بچه بودن لعنتیا!
جونگ کوک سرش رو تکون داد:
به این زودی نمیشه گفت... اونقدر داغون بودن که فعلا قابل تشخیص نیســ...
و لیسا با صدایی که پر از لرزش و درموندگی بود حرف رو قطع کرد:
چی رو نمیشه گفت کوک؟... تو واقعا اون دستو پاهای کوچیک رو تشخیص ندادی؟ اونجا عملا یه سردخونه مخفی بوده برای نگهداری جسد تیکه تیکه شده اون بچه ها... که معلوم نیست چطور سلاخی شدن... سراشون کجاست وقتی بدن تیکه پارشون توی اون سردخونه لعنتیه هـا؟!!!
جمله آخرش رو تقریبا با گریه فریاد زد و باعث شد برای آروم کردنش توی آغوشم بگیرمش:
هیـــش... آروم باش...بیا بریم خونه!
.
.
.
در رو با کلید باز کردم و به محض ورودم صدای جر و بحث شنیدم.
کفش هام رو سر جاشون گذاشتم و بعد از بستن در از راهرو رد شدم
+ اصلا تو چرا اینجایی؟!
صدای بنگچان بود
وقتی جواب رو از شخصی که مخاطب قرارش داده بود شنیدم احساس کردم پاهام سست شد...جونگین!
+ نکنه واسه اومدن به اینجا باید از تو اجازه بگیرم جوجه؟!
و بعد صدای سهونی که سعی داشت جو متشنج بینشون رو از بین ببره:
خسته نشدین از این بحثای الکی؟!
همینطور که کنار دیوار ایستاده بودم صدای کیونگسو رو درست بیخ گوشم شنیدم:
خسته نباشی
دستم ناخودآگاه روی قلبم نشست:
ترسیدم... چه خبر شده اینجا؟
شونه ای بالا انداخت و بیخیال گفت:
چیزی نشده... اتفاقی هممون جمع شدیم.
سرم رو تکون دادم و به سمت اتاقم حرکت کردم:
اوهوم خوش اومدین... من میرم یکم استراحت کنم
+ باشه... موقع شام صدات میکنم
باشه ای زمزمه کردم و بعد از بستن در اتاق روی تختم ولو شدم و پلک های خستم رو روی هم گذاشتم.
"عاه... چه روز سختی"
تو دلم گفتم و یهو یادم اومدم مموری رو به رئیس نشون ندادم.
بهتر نبود اول خودم چکش کنم بعد به بقیه نشون بدم؟ شاید اصلا چیز به درد بخوری نباشه!
با یادآوری اینکه قبلا دقیقا از همین مدل دوربینا داشتم سریع از روی تخت بلند شدم و در کمد رو باز کردم.
بسته کارتنی که وسایل قدیمیم رو داخلش میذاشتم رو بیرون کشیدم و چند دقیقه ای نگذشته بود که پیداش کردم و سریعا رم رو داخلش گذاشتم.
به اتاق خودم برگشتم و دوربین رو به لپ تاپم وصل کردم.
لبخندی روی لب هام نشست... کار میکنه!
با چند تا کلیک آخرین فیلمی که توسط دوربین ضبط شده بود رو پخش کردم که درست متعلق به همون تاریخ بود.
+ هی دوربینو بذار کنار... چرا فیلم میگیری؟
از فضایی که توی دوربین به چشم میخورد حدس زدن اینکه همون آشپزخونست راحت بود
با دقت به صفحه لپ تاپ زل زدم
- داری چی درست میکنی الان؟
صدای پسر جوون به حدی شل و کشیده به گوش میرسید که به نظر میومد مسته...
+ چیزی که آدمای اون بیرون میخوان تا باهاش مثل تو بشن!
و بعد به چیدن جام های شیشه ای توی سینی ادامه داد.
- اونا آدم نیستن جاستین
+ درست مثل خودمون!
صدای خنده های ناخوشایندشون به گوش رسید و بعد پسری که دوربین توی دست هاش بود اون رو از روی جاستین برداشت و همینطور که چند قدمی به ورودی آشپزخونه ساختمون نزدیک شد دوربین رو به سمت سالن بیرون گرفت:
اوه از اینجا اون بیرون خیلی خوب به نظر میرسه...
چند ثانیه از حرفش نگذشته بود که صداهای بلند وحشتناکی توی محیط پیچید.
صدای برخورد و شکستن وسایل و جام های شراب شیشه ای و فریاد و جیغ زن ها با هم مخلوط شده بود و صدای کر کننده ای رو تولید کرده بود
+ این صداها برای چه کوفتیه؟ چه خبر شده؟
- بهمون... حمله شده؟
لحظه آخری که دوربین توی دست های صاحبش بود تونستم عده سیاه پوشی رو ببینم که از اتاق ها به بیرون هجوم آوردن.
و بعد دوربین از دست هاش رها شد و جایی افتاد که تقریبا چیزی رو نشون نمیداد.
فقط صداهای ناواضحی به گوش میرسید که هر از چندگاهی بعضی از جمله ها رو میشنیدم:
"شما لاشخور های اون خر پیرین همتونو میکشیم!"
این جمله ای بود که بین صدا ها تشخیص دادم و بعد صداها کمتر شد مدت زمان زیادی گذشت و سکوت همه جا رو گرفت.
"خیالت... شد... قاتل ساختی کـ...."
با اینکه این تیکه رو چند بار به عقی برگردوندم و دوباره گوش کردم چیزی متوجه نشدم.
ادامه فیلم رو پلی کردم و تقریبا نه صدایی رو واضح میشنیدم نه تصویری رو... که یهو فریاد بلندی توی فضا پیچید
" بار دیگه بشنوم زنده آتیشت میزنم"
و بعد دوباره صداها گنگ شد...
کلافه ضربه ای روی میز زدم... از اینا قرار نبود هیچی دستگیرم بشه... یه مشت صدای گنگ و حرفای بی سر و ته...
چیزی به انتهای فیلم نموند بود.
لحظه های آخر با تکون خوردن شدید تصویر حدس زدم از جایی که قرار داشت روی زمین افتاد و جایی نزدیک در خروجی رو نشون داد.
و من مرد سیاهپوشی رو دیدم که موقع بیرون رفتن لحظه ای به سمت آشپزخونه برگشت و با دیدن چهره آشناش خون توی رگ هام منجمد شد!
فیلم قطع شد و دوربین خاموش...
اما من هنوز نگاهم به صفحه سیاه لپ تاپی بود که تا چند ثانیه پیش تصویر جونگین رو بهم نشون داده بود!

𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐰𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora