༒𝐏𝐚𝐫𝐭𝟐𝟖

146 49 39
                                    

<تائو>

- خودشه!
گفتم و بهش اشاره کردم.
جِی کلاه لبه دار مشکی رنگش رو روی سرش گذاشت و سوت کش داری زد:
حلــه
آرکا که پشت فرمون بود تک خنده ای زد:
کوچولو به نظر میاد
به چهره هاشون نگاه کردم.
آرکا و جِی، دو قلوهای درشت هیکلی که این سونگ سال ها پیش از یکی از یتیم خونه های حومه شهر کش رفته بود!
برام سوال بود که چرا همیشه برای گم و گور کردن آدمایی که به زیر دست هاش نزدیک بودن از اینا استفاده میکرد!
+ عاعا...اینا که دو نفرن!
آرکا با اخم زمزمه کرد.
جِی شونه هاش رو بالا انداخت:
جفتشونو میبریم!
آرکا که نسبتا محتاط تر بود به سمت صندلی عقب برگشت تا بتونه چهره جِی رو ببینه:
سونگ پاچمونو نگیره؟!
- اوه پسرا...شما اصلا نیازی نیست نگران این سونگ باشین!
با خنده گفتم که نگاه متعجب هردوشون به سمتم چرخید
آرکا پرسید:
چرا؟!
با لبخندی که روی لبم بود زمزمه کردم:
بعدا میفهمین!
.
.
.
آرکا نفس نفس زنان دستش رو به کمرش زد و خیره بهشون گفت:
لعنتیا... از نزدیک خیلی کیوتن!
به سوهو و تهیونگی که بیهوش روی زمین بودن نگاه کردم.
پلک زدم و به پسری که رنگ پوست روشن تری داشت نزدیک شدم.
روی پای تهیونگ افتاده بود و ترکیب اجزای صورتش یه چهره آروم رو به وجود آورده بودن.
دستم رو جلو بردم و موهای سیاه رنگش رو از روی پیشونیش کنار زدم و آروم زمزمه کردم:
فکر میکنی کریس چطوری نجاتت میده؟
جِی که فاصله دور تری داشت تقریبا فریاد زد:
میخوای باهاشون چیکار کنی؟
بدون اینکه به جِی نگاه کنم نگاهم رو بین سوهو و تهیونگ چرخوندم و لبخندی زدم:
از تجاوز خوشم نمیاد... اونم به کسایی که دست خوردن!
+ خب؟!
لبخندم عریض تر شد:
کبابشون کنیم یا منجمدشون؟!
جِی که انگار قضیه براش هیجان انگیز شده بود از روی سکو پایین اومد و بهمون ملحق شد:
بیا منجمدشون کنیم بیبی!
بی معطلی دست به کار شدن.
جِی تهیونگ رو و آرکا سوهو رو از روی زمین بلند کردن و داخل محفظه های استوانه ای شکلِ بزرگ و شفاف قرار دادن.
قبل از اینکه در محفظه ها رو ببندن متوجه شدم تهیونگ در حال به هوش اومدنه.
پلک هاش تکون خورد و بعد چشم هاش رو با شدت باز کرد.
با شوک و رنگ پریده شروع به تقلا کرد و وقتی که متوجه شد دست و پاش با طناب بسته شده متوقف شد.
با نا امیدی به سوهویی که بی حرکت توی محفظه شیشه ای کناری خوابیده بود نگاه کرد و وقتی که آب با فشار از زیر محفظه شروع به وارد شدن کرد وحشت زده به من نگاه کرد.
این دفعه دیوونه وار خودش رو به دیواره محفظه میکوبید و با چهره ای که قرمز شده بود شروع به داد و هوار کرد.
با پوزخند به بیچارگیش خیره شدم.
هدفمون اون نبود ولی داشتم از دیدنش توی این وضع لذت میبردم.
اشک هاش زود تر از آب صورتش رو خیس کردن.
صداش از محفظه به بیرون درز نمیکرد اما میشد حدس زد که داره التماس میکنه بیارمشون بیرون!
جِی مزاحم افکارم شد:
تا نصفه که پر شد دما رو میرسونم زیر صفر.
متعحب به سمتش چرخیدم:
چرا تا نصفه؟!
آرکا:اگه تا نصفه پرش کنیم بدنشون تقریبا شناور میشه و سرشون بیرون اب قراز میگیره... وقتی دما رو به صفر بروسونیم بدنشون منجمد میشه و چون هوایی که خیلی سرد رو استشمام میکنن ریه هاشون از داخل تقریبا یخ میزنه!
لبخندی زد و به جِی نگاه کرد:
بعدش میتونیم آب رو با فشار خیلی کم از بالا باز کنیم
جِی در حالی که متفکر و خونسرد به پسرایی که یکی در حال دست و پا زدن بودن و دیگری توی آب معلق مونده بود زمزمه کرد:
چرا؟
آرکا:اگه سرشون بیرون بمونه و بتونن نفس بکشن هیجان انگیزه... اما طبیعتا مرگشون به تعویق میفته و میشه گفت اینطوری تقریبا "راحت" میشه نجاتشون داد... البته اگه کسی بخواد نجاتشون بده!
جِی: یعنی فرصت کمتری رو به ناجیشون بدیم؟
ارما بشکنی زد:
دقیقا!
ته دلم خالی شد، خوشم اومد اما اینکه ترسناک هم بود رو انکار نمیکردم...
آرکا بهم نگاه کرد و بعد دوباره به محفظه های در حال پر شدن خیره شد:
اوه پسر.... اگه نجاتی در کار نباشه... مرگ خیلی سختی در انتظارشونه!
روم رو ازشون برگردوندم و تو دلم زمزمه کردم:
خب... مرگ شما هم همچین قرار نیست راحت باشه!

𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐰𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin