༒𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟎

136 50 37
                                    

<جونگین>

صدایی از اتاقش نمیومد برای همین حدس زدم که خوابیده باشه.
دستگیره در رو پایین کشیدم و آروم در رو باز کردم، با صحنه ای رو به رو شدم که انتظار دیدنش رو نداشتم.
لوهانی که به پهلو لبه تخت جمع شده خواب بود و کریسی که به تاج تخت تکیه داده و بهش نگاه میکرد.
داخل اتاق قدم گذاشتم و همینطور که به تخت نزدیک میشدم آروم اسمش رو به زبون آوردم:
کریس
میدونستم که متوجه حضورم شده اما حتی بهم نگاه هم نکرد.
- باید حرف بزنیم
گفتم و دوباره واکنشی از سمتش دریافت نکردم!
به نیم رخ جدیش که بدون هیچ حالتی به لوهان غرق خواب خیره شده بود نگاه کردم:
با اون اتفاقی که افتاد... این سونگ رو هوشیار کردی... هیچ ایده ای ندارم که قراره چه واکنشی نشون بده!
وقتی باز هم سکوت کرد جلو رفتم و همینطور که دستم رو روی پیشونیش میذاشتم زمزمه کردم:
به سوهو ام سر نزدی... هم دلخور میشه هم مشکوک!
هنوز هم کمی تب داشت اما نسبت به دیروز تقریبا هیچ محسوب میشد و این یعنی لوهان کارش رو خوب انجام داده بود.
از روی تخت بلند شد و من دستم رو از روی پیشونیش پس کشیدم.
دست برد و با چندتا جا به جایی بدن کوچیک لوهان رو توی وضعیت راحت تری وسط تخت قرار داد و لوهان اونقدر توی خوابش عمیق فرو رفته بود که فقط صورتش رو به ملافه مالید و نفس تندی کشید.
به کریس نگاه کردم که سمت کمدش رفت و با درآوردن پیرهنش رد قدیمی اما پر رنگ زخم های تنش رو به نمایش گذاشت.
-کریس با دیوار حرف میزنم؟
کلافه با صدایی که حالا آروم محسوب نمیشد گفتم و اون بعد از اینکه لباس هاش رو پوشید در آخر کتش رو تنش کرد و به سمت خروجی اتاقش راه افتاد.
دنبالش رفتم و وقتی وارد پذیرایی شدیم، بقیه رو دیدم که همگی داخل پذیرایی جمع بودن!
جین با ورودمون به پذیرایی از جاش بلند شد:
رئیس...
صدای کریس جدی تر از همیشه بود:
جلسه اس... سهون تو اینجا میمونی!
+ ولی من تو همه جلسه ها حضور داشتم
سهون پرسید و کریس ادامه داد:
آیرین نامجون و یشینگ هم میمونن!
بکهیون ابروهاش رو بالا فرستاد:
یعنی من باید بیام؟
جوابش نگاه تو خالی کریس بود.
راه خروج از خونه رو پیش گرفت و ما دنبالش راه افتادیم.
.
.
.- یک ساعت تاخیر داشتیم!
انگار که حرفم رو نشنید.
دیگه انتظار عکس العملی هم ازش نداشتم همینطور قدم هامون رو داخل راهرو تاریک و نم گرفته ادامه دادیم.
با ورودمون به سالن، مثل همیشه همه سر ها به سمتمون برگشت.
با چشم هام این سونگ رو پیدا کردم تا واکنشش رو ببینم.
حقیقتا میترسیدم چون احتمال هر دیوونگی ای رو از سمتش میدادم.
اما، لبخند بزرگ و حالت رضایت بخش چهرش... متعجبم کرد!
کریس رو خطاب کرد:
خوش اومدی جناب وو!
چی؟ این چه رفتاری بود؟
نکنه آرامش قبل طوفانه؟ هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟
چرا باید این سونگ ذره ای خشمگین نباشه؟ چرا باید حتی اینقدر، رضایتمندانه لبخند بزنه و از کریس استقبال کنه؟
درسته پونزده نفری که کریس تیکه پارشون کرده بود آدمای مهمی نبودن، اما جز افراد این سونگ محسوب میشدن، نه؟
+ از دیدنت خوشحالم رئیس!
با جمله ای که کریس گفت تقریبا میشه گفت دچار شوک شدم.
احساس کردم سرم داغ شده.
این کریس بود که لبخند میزد؟
خب لبخند زدنش شاید چیز عجیب و جدیدی نباشه...
چیزی که منو میترسوند این بود که لبخندش مثل گذشته بوی تمسخر و تحقیر نمیداد...
برای قدرتنمایی نبود...
یه لبخند بی حس بود،  شاید تهی کلمه مناسب تری باشه!
وقتی سرم رو بالا گرفتم که این سونگ درست رو به روی کریس ایستاده بود:
از امروز... بالاخره جزئی از ما محسوب میشی!
با نگاه کردن توی عمق چشم های کریس گفت.
لب های کریس کش اومدن:
شک داشتین؟
این سونگ با حالت نمادین شونه هاش رو بالا انداخت و خندید:
من به این راحتیا اعتماد نمیکنم پسر جون !
جین آهسته توی گوشم زمزمه کرد:
چه اتفاقی داره میافته؟
سرم رو کمی به سمتش چرخوندم و به نگاه ترسیده و نگرانش خیره شدم.
چه اتفاقی داره میافته....؟
خب، نمیدونم!
واقعا نمیدونم و بُهت تنها چیز مطلقی بود که توی وجودم حسش میکردم.

𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐰𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora