༒𝐏𝐚𝐫𝐭𝟐

350 86 12
                                    

<جونگین>
سالن رو طی میکردم که به اتاقم برسم، زمانش رسیده بود که شیفتمو تحویل بدم.
رسما جونم بالا اومده بود امروز، به در اتاق که رسیدم دستمو بردم دستگیره در رو پایین کشیدم و وارد اتاق شدم
نفس عمیقی کشیدم: عجب سکوت دل نشینی
سمت چوب رختی گوشه اتاق رفتم تا اومدم که روپوشمو‌ در بیارم یکی از دور گلوش رو‌ پاره کرد!
+دکتر کیییییم
چشمامو کلافه بستم
*زهرمار*
سمت در برگشتم:چیه پرستار لی؟
نفس نفس زنان گفت:یه مریض بدحال آوردن زودتر بیاین لطفا
اخم کردم: من شیفتم‌ تموم‌ شده بیب!
مضطرب گفت: دکتر‌ جانگ نیومدن‌ هنوز‌
پوف کلافه ای کشیدم: یکی نیست بگه ت*خم‌ دکتر‌ شدن‌ نداری غلط میکنی میای بیمارستان!
دوباره با التماس اسمم رو صدا زد:دکتر‌ کییییییم
دستمو بین موهام بردم و به عقب هدایتشون کردم، به سمتش حرکت کردم:بریم!
داخل راه رو میدویدم‌، به بخش اوژانس که رسیدم با دیدن  دختری که رو تخت افتاده و ملاحفه تخت رو تا حد قابل توجه ای قرمز کرده بود سرعتمو‌ بیشتر کردم و روی سرش‌ ایستادم!
علائم حیاتی‌ شو چک کردم،  یکی از پرستار ها حرف زدنو شروع کرد
+تصادف کرده یه ماشین بهش زده و فرار کرده...دنده هاش شکسته استخون کتف راستش هم همینطور... مچ دست چپش ضرب دیده...روی شکمش کبودی هست و آب جمع شده
وضعیت نرمالی نداشت و این یعنی دردسر!
سریع گفتم: اتاق‌ عملو  آماده کن سریع! با یکی از نزدیکانش تماس بگیرید
به پرستار پرسروصدای بخش گفتم:بهشون میگی احتیاجی به رضایت نبوده چون وضع بیمار وخیم بوده شیرفهم؟
پرستار لی:بله دکتر
پرسنل بیمار رو برای اتاق عمل آماده میکردن،سمت اتاقم رفتم و تو سریع ترین حالت ممکن لباس هامو تعویض و به سمت اتاق عمل حرکت کردم
درکشویی که باز شد کمک جراح جلو اومد:من آمادم
دست هامو شستم و به کمک یکی از پرستارها بدون اینکه دستم به جایی برخورد کنه دستکش و روپوشم رو پوشیدم!
مشغول شدم یکی از استخونهای‌ شکسته دنده اش وارد ریه‌ هاش‌ شده بود، عمل سنگینی به نظر میرسید!
با هر مشقتی‌ بود دنده رو از ریه اش بیرون کشیدم و سعی کردم بدون خطا انجامش بدم!
بعد از یک ساعت کلنجار رفتن بالاخره تموم شد!
به صورت غرق خوابش نگاه کردم، هنوز بچه بود!
سمت پرستار گفتم: ببرینش‌ اورژانس باید تحت نظر باشه
کمک پرستار که دختر جونی بود سرش رو تکون داد:چشم
از اتاق عمل بیرون اومدم ماسک و کلاهمو درآوردم، به محض خارج شدنم از اتاقک‌ چهره‌ آشنایی‌ رو دیدم‌، کریس!
متعجب گفتم: سلام...افتخار دادی اومدی معاینه‌ ات‌ کنم؟
کریس جلو اومد:تیکه‌ ننداز‌ جونگ‌ رزالی‌ خوبه؟!
دستمو داخل جیبم بردم
_آره...تو چرا اومدی؟
کریس به در اتاق نیم نگاهی انداخت:زنگ‌زدن‌ از بیمارستان
سرمو تکون دادم و گفتم:دوست‌دخترته؟
کریس نگاه سردش رو به چشمام قفل کرد:همکارمه‌...آخرین‌ شماره‌ای‌ که‌ باهاش‌ تماس‌ گرفته من بودم‌
لبامو کج کردم: آها
پشت ابروم رو با شست دست راستم خاروندم و به چشمای بی حسش زل زدم:قرصات؟
سوالی نگاهم‌ کرد
_قرصایی‌ که‌ بهت‌ دادمو میخوری؟
کریس که همین مونده بود با چشماش خفم کنه لب زد:آره
_خوبه...پایه‌ای‌ بریم‌ کلاب؟شیفتم‌ تموم‌ شده تا الانم‌ اون‌ مردتیکه‌ بز اومده
کریس شونه ای بالا انداخت
همینطور که سمت اتاقم میرفتم‌ گفتم: پایین‌ منتظرباش‌ میام الان
.
.
.
بعد از تحویل دادن شیفتم از بیمارستان خارج شدم همینطور که از پله ها پایین اومدم داخل حیاط دور ترین نقطه کنار ماشین آمبولانس جایی که کسی رفت و آمد نداشت ایستاده بود و به آسمون نگاه میکرد.
قدم های بلندم رو سمت برداشتم.
-چرا تو سرما ایستادی؟
نگاهش رو از اسمون گرفت و به من داد:تموم شد؟
-اره
+رزالی بد آسیب دیده؟
-تصادفه دیگه
سرشو‌ تکون داد، همینطور که باهم سمت ماشین رفتیم پرسیدم
-همکارین؟
سرشو تکون داد:اره
به ماشین رسیدم، قبل اینکه سوار بشم کتم رو درآوردم و روی صندلی عقب انداختم روی صندلی شاگرد جای گرفت!
-کمربند
+لازم نیست
به صندلی تکیه داد و چشم هاشو بست ماشین رو روشن کردم، ده دقیقه طول کشید که به کلاب‌ برسیم، کل مسیر رو هیچ کدوم حرفی نزدیم!
وقتی رییدیم ماشین رو جلوی یه ون سفید کمی پایینتر پارک کردم!
کتم رو برداشتم سمت کلاب راه رفتیم و
از ورودی کلاب که وارد شدیم، تم زرد و مشکی چشممون رو زد، کلاب بزرگی نبود!
از پله ها پایین رفتیم واز جمعیتی  که‌ تو هم‌ میلولدین رد شدیم، شناخت زیادی درمورد کریس نداشتم  ولی تو چندباری‌ که‌ دیدمش  فهمیدم جاهای شلوغ رو دوست نداره!
دور ترین و گوشه ترین جا رو انتخاب کردم و نشستیم.
.
.
.
انگشتمو‌ رو دور لیوان  کوکتل‌ چرخوندم‌ بدون اینکه ازش‌ بپرسم‌ دوتا‌ کوکتل‌ درصد‌ بالای‌ نعنا  سفارش دادم نمیدونستم دوست داره  یا نه!
سیگار برگمو‌ از جیم‌ درآوردم‌ و همزمان ‌ لیوانشو آروم سمتش‌ هول‌ دادم: اهلش هستی؟
+الکل؟
-هردو
و سیگارمو‌ جلوش‌ تکون‌ دادم
سرش رو تکون داد، پاکت سیگارو سمتش گرفتم یه نخ بیرون کشید که دوباره به داخل جیبم برگردوندم
پرسیدم: فندک داری؟
دستشو سمت جیب کتش برد و یه فندک مشکی دراگون‌ بیرون آورد و سمتم پرتاپ کرد همینطور که سیگار روی لبمو روشن میکردم گفتم:اون داداشمون میدونه اهل دود و دمی؟
به صندلیش تکیه داد:کموبیش
یه پوک عمیق به سیگار زد و آروم از بینیش بیرون داد!
تلفنم زنگ خورد به صفحه اش نگاه کردم سهون بود، صبح با بگو مگواز هم جداشدیم تماس رو‌ نادیده گرفتم و گوشی‌ رو تو جیبم‌ برگردوندم‌، به این خیال که کریس متوجه نشده مقداری از نوشیدنیم رو مزه کردم اما با سوالی که پرسید فهمیدم تیز‌ تر‌ از این‌ حرفاست!
+جواب‌ نمیدی؟
_نیاز نیست
به چشم هام نگاه کرد:میدونه اینجایی؟
_کی؟
سیگارو از لبش جدا کرد:سهون
متعجب گفتم:چشمات‌ واقعا تیزن‌
+قصد فوضولی نداشتم!
_منظورم این نبود...
به دخترایی که روی سن میرقصیدن نگاه کردم سه تا دختر نسبتا بلند با لباس های بشدت باز قرمز!
_یه بحثی‌ کردیم‌ صبح‌ قرار بود بعد شیفت برم خونه  امروز بخاطر عمل دیرتر‌ شد الانم  که‌ اینجام‌
دوباره گوشیم‌ زنگ‌ خورد!
سهون بود گوشیو‌ رو میز‌ انداختم و جوابش رو ندادم
+نگرانته
آخرین پوک سیگارش رو میکشید
گفتم:نه
+نبود زنگ نمی زد
_اینو تو همین چند باری که همو‌ دیدیم‌ فهمیدی؟
چشمم رو از دخترا گرفتم و به کریسی که ته مانده سیگارشو داخل زیر سیگاری خاموش میکرد دادم
+آدم شناس خوبیم
_عجب‌
+خب؟
تو چشماش نگاه کردم تیله های مشکی و ابروهای پر و جذاب، چشمای بی حس و سردی داشت اما بنظر آدم قابل اعتمادی میومد!
هنوز شناختم‌ بهش کافی‌ نبود اما...
_با یکی از دوستاش‌ که‌ گفته بودم نباید در ارتباط باشه رفته بود بیرون بدون اینکه به من بگه
+چرا در ارتباط نباشه؟
_از دوستش‌ خوشم  نمیاد
یک تای ابروش رو بالا انداخت:فقط چون خوشت‌ نمیاد؟
_نیاز به دلیل دیگه‌ای‌ نیست!
+باید منطقی برخورد کنی
اخم کردم:خوشم نمیاد از دوستاش همشون مشکل دارن!
یکم از کوکتل  رو سر کشیدم!
شنیدم گفت: با مدرک حرف بزن با اجبار چیزیو حل نمیکنی
سکوت کردم مقداری از کوکتلش رو نوشید!
+اون دوست داره...از نگاهش و از حساسیت های گاهو بیگاهش میشه فهمید!
متعجب پرسیدم:چطور؟
- دلش میخواد اذیتت کنه که بهش توجه کنی...حرف شنوی نمیکنه که دعواش کنی...این یعنی به توجهت احتیاج داره
دست بسینه به پشتی صندلی تکیه دادم:باید عادت کنه من همه چیو براش توضیح دادم
+سرتقی...شناختی روت ندارم ولی اگه بعدا صحبت کردین باهاش تند نباش اجازه توضیح رو بهش بده
دوباره گوشیم زنگ خورد...پیام دادم که بیمارستانم واقعا امشب نمیتونستم اروم باشم که بخوام خونه هم برم.
+ با من بیا!
با تعجب پرسیدم:کجا؟
سرشو بلند کرد و به چشم هام نگاه کرد:خونه ما
حس کردم اشتباه متوجه شدم:چی؟
-منو کیونگ تنهاییم
گاهی آدم رو میترسوند انگار میتونست ذهنم رو بخونه!
برای اینکه از لحث دور بشیم پرسیدم:بد مستی؟
+نه
-پس بیا تا میتونیم بدیم بالا!
شیشه هامون رو به هم کوبیدیم

𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐰𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang