༒𝐏𝐚𝐫𝐭𝟐𝟗

117 51 29
                                    

<سهون>

دستگیره در رو آروم پایین کشیدم و از لای در داخل اتاق رو چک کردم.
کسی نبود به جز جونگین.
رفتم داخل و بعد از بستن در با قدم های بی صدا به تختی که کریس روش خوابیده بود نزدیک شدم و کنار جونگین ایستادم.
جونگینی که بی حرکت و تقریبا مسخ شده با چشم هایی که توی یه دنیای دیگه سیر میکردن به کریس زل زده بود.
اتفاقاتی که امروز افتاده بودن فرای تصورمون بود.
و این سونگ مطمئنا از حالا همه تلاشش رو برای نابودیمون به کار می بست!
نفس عمیقی کشیدم و بازدمم رو شبیه آه بیرون فرستادم.
قدمی به جونگین نزدیک شدم ودستم رو روی بازوش گذاشتم:
جونگ؟
آروم گفتم طوری که فقط متوجه حضورم بشه.
کمی از جاش پرید.
چشم های نیمه قرمزش رو به سمتم چرخوند و لب های خشکش رو تکون داد:
چیشده؟
با نگرانی پرسید و من سعی کردم بهش اطمینان خاطر بدم:
چیزی نشده جونگ... فقط اومدم ببرمت که یکم استراحت کنی... هوا تاریک شده و تو چند ساعته بدون استراحت اینجا سر پا وایستادی... کریس وقتی بیدار شه بهت احتیاج داره!
نگاه دردمندش رو بین اجزای صورتم چرخوند و بعد از اینکه پلکی زد نگاهش رو ازم گرفت و دوباره به چهره آروم و رنگ پریده کریس داد:
اون هیچ شباهتی به کریسی که میشناختم نداره سهون... و مقصر این منم!
قلبم با حرفی که زد به درد اومد.
سعی کردم بغضم رو توی گلوم قورت بدم:
این اتفاق مقصری نداره سهون... اگه هم داشته باشه اون تو نیستی... این سونگه!
+ ولی کریس به خاطر من وارد این ماجراها شد... میفهمی؟
صداش ناخودآگاه بالا رفت.
همه خشم و عجزش رو توی صورتش ریخت و بهم نگاه کرد:
اگه به خاطر من نبود هیچکدوم از این اتفاقا نمیفتاد سهون... نمیتونم خودم رو به خاطرش مقصر ندونم!
برق اشک نا امیدی روی چشم های قهوه ای رنگش نشست.
دستم از بازوش جدا شد و سرم رو پایین انداختم:
اون خودش وارد این ماجرا شد... خودش میخواست بهت کمک کنه...تو مجبورش نکرده بودی که حالا بخوای خودت رو مقصر بدونی... اون میخواست بهت کمک کنه چون براش ارزشمند بودی... همونطور که اون برای تو ارزشمنده!
چیزی نگفت.
فقط صدای نفس های سنگین و عمیقش رو میشنیدم.
- حالا میفهمم نگرانی های همیشگیم بابت چی بود... این چیزی بود که همیشه ازش میترسیدم... اما حالا که اتفاق افتاده راهی جز جنگیدن باهاش نداریم جونگ... داریم؟
سرم رو بالا گرفتم و همون لحظه توی بغلش کشیده شدم.
دست هاش محکم دورم پیچیده شدن و برخورد نفس های گرمش رو کنار گوشم احساس کردم:
دلیل ادامه دادن من تویی...
و این جمله بین این همه بغض و تلخی لبخند کمرنگی رو روی لب هام کاشت.

<لوهان>

از پله ها پایین اومدم و نگاهی به سر تا سر پذیرایی انداختم.
کسی نبود.
وارد راهرو شدم و بعد از چک کردن اولین اتاق صداهایی رو از داخل دومین اتاق مهمان شنیدم و متوجه شدم که اونجان.
بعد از اینکه در زدم و چند لحظه منتظر موندم صدای سهون رو شنیدم:
بیا تو.
در رو باز کردم و وارد اتاق شدم:
با من کار داشتین؟
به محض تموم کردن جملم سرم رو از شدت تندی بویی که احساس کردم بالا گرفتم و با فضای پر شده از دود اتاق مواجه شدم!
نگاهم سمت یشینگ که کنار پنجره ایستاده بود چرخید.
زیر چشم هاش سیاه شده بود و سیگاری که دستش بود رو بدون مکث پوک میزد اما...
اما چیزی که باعث تردید من شد رایحه عجیب سیگارش بود...
ناگهان قسمت عقب سرم تیر کشید و باعث شد چشم هام رو روی هم فشار بدم.
من این بو رو میشناختم...
من این بو رو خیلی خوب یادم مونده بود...
حافظم به کار افتاد و خاطره اون روز وحشتناک رو برام زنده کرد.
تصویرش به وضوح پشت پرده پلک هام ظاهر شد.
کفش های مشکی رنگی که به لبه تخت تکیه داده شدن و جرقه فندکی که سیگار بین انگشت هاش رو روشن کرد...
بوی سیگار لعنتیش بهتر از هر چیز دیگه ای توی مغزم ثبت شده بود و حالا بدنم انگار که داشت به اون روز برمیگشت...
لرزش، سرما و درد!
+ لوهـــان!
با فریاد بلندی که به نظر میرسید از لب های سهون خارج شده از گذشته به بیرون کشیده شدم.
به چهره متعجبش نگاه کردم و اون تقریبا با نفس نفس زمزمه کرد:
حالت خوبه؟!
نگاهم به سمت یشینگ چرخید که با ابروهای بالا رفته بهم زل زده بود.
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم:
آ... آره... خوبم.
گفتم و دستی به صورتم کشیدم تا به حالت عادی برگردم.
از نگاهش مشخص بود هنوز نگرانیش برطرف نشده برای همین لبخندی زدم و سعی کردم متقاعدش کنم:
حالم خوبه فقط توی فکر بودم... کارم داشتی؟
سرش رو تکون داد و دستی بین موهاش کشید:
آه آره... حال جونگین خوب نیست باید استراحت کنه... یشینگ ما رو میرسونه خونه اما من یه درخواست ازت داشتم... میتونی تا وقتی برمیگردم از رئیس مراقبت کنی؟
ابروهام رو بالا فرستادم... من باید از رئیس مراقبت میکردم؟
- مگه... اتفاقی برای رئیس افتاده؟
+ نه چیزی نیست... فقط حال روحیش یکم به هم ریخته... فشار خونش هم بالاست و ممکنه تب هم داشته باشه...
میخوام وقتی بهوش میاد کنارش باشی و اگه چیزی لازم داشت یا کمکی خواست براش انجام بدی...میتونی؟
گیح و گنگ بدون اینکه وظیفه دقیقم رو بدونم سر تکون دادم:
البته...!
لبخند محبت آمیزی بهم زد و دو طرف شونه هام رو توی دست هاش فشرد.
با خداحافظی کوتاه و زیر لبی ساک وسایلش رو برداشت و همراه یشینگ اتاق رو ترک کردن.
و من موندم و دنیایی از تردید...
یعنی این شباهت رایحه سیگار... تصادفی بود... نبود؟
.
.
.
.
آروم و بیصدا وارد اتاقش شدم.
همینطور که به گوشه و کنار اتاقش نگاه میکردم به تختش نزدیک شدم و به چهره غرق خوابش نگاه کردم.
رنگش به شدت پریده بود و روی صورتش جای لکه های قرمز رنگی خود نمایی میکردن... یعنی... خون بود؟!
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم به ماهیت اون لکه های قرمز رنگ فکر نکنم.
به سرمی که به قسمت داخلی ساعد دست راستش وصل بود نگاه کردم... تقریبا نصفش مونده بود.
جلوتر رفتم و با فاصله ازش پایین تخت کینگ سایز سرمه ای رنگ نشستم.
نمیدونستم برای اینکه به حرف سهون گوش کنم باید الان دقیقا چیکار کنم...
شاید به خاطر این بود که تا حالا توی زندگیم از کسی مراقبت نکرده بودم!
در واقع تقریبا میشه گفت کسی رو نداشتم... یا اگه هم داشتم به اندازه کافی از من قوی تر بوده که نیازی به مراقبت من نداشته باشه...
آهی کشیدم و از جام بلند شدم.
به سمت آشپزخونه قدم برداشتم و بعد از برداشت یه دستمال تمیز و یه کاسه شیشه ای پر از آب به اتاقش برگشتم.
کنارش نشستم و دستمال رو مرطوب کردم.
با تردید و مکث دستمال رو به سمت صورتش بردم و روی لکه های قرمز کشیدم.
خشک شده بودن و برای اینکه کاملا پاک بشن نیاز داشت که چند باز دستمال رو روی پوستش حرکت بدم.
اما با صبر و دقت انجامش دادم و تقریبا میشه گفت آخراش بودم که اتفاقی نوک انگشتم که با پارچه پوشیده نشده بود با پوست پیشونیش برخورد کرد و من از شدت داغ بودنش دستم رو پس کشیدم...
اون داشت توی تب میسوخت؟!
همین لحظه احساس کردم بدنش تکونی خورد.
پلک هاش رو روی هم فشار داد و اون اخم همیشگی معصومیت موقتی چهرش رو از بین برد و روی جای همیشگیش برگشت.
توی کسری از ثانیه چشم هاش رو باز کرد و بدون مکث با شدت نیم خیز شد.
کمی عقب رفتم و سعی کردم باهاش حرف بزنم:
رئیس... حالتون خوبه؟
با شنیدن صدام سمتم برگشت.
چشم هاش...
قبلا زیاد باهاش چشم تو چشم نشده بودم اما میدونستم که نگاه سردی داره...
ولی حالا نگاهش... به یخبندان تبدیل شده بود!
ناخودآگاه ازش فاصله گرفتم.
اون ترسناک بود!
+ اینجا چیکار میکنی؟
تقریبا با عصبانیت گفت.
و من کاملا به تته پته افتادم:
مـ... من... منتظر بودم که... شما بیدار...
بدون اینکه گوش کنه چه جوابی به سوالش میدم حرفم رو قطع کرد:
برو بیرون!
و مگه من جرئت مخالفت کردن داشتم؟
قدمی به عقب برداشتم اما در لحظه متوقف شد...
دودل بهش نگاه کردم.
دونه های درشت عرق از کنار پیشونیش به پایین سر میخورد...
نفس هاش نامنظم بودن و چشم هاش به کاسه خون تبدیل شده بود.
نفسم رو توی سینم حبس کردم:
نـ... نمیرم
تیز به سمتم برگشت:
چی گفتی؟!
کاملا مشخص بود که نه ذهن متمرکزی داره نه هوش و حواسی...
دست هاش گاهی لرزش خفیفی میگرفتن و اون با مشت کردنشون از بین میبردش.
و جدا از همه اینا...
دردی که تهِ چهرش فریاد میزد!
جرئت گرفتم و جلو رفتم و با لرزی که ته دلم احساس میکردم کنارش با فاصله روی تخت نشستم:
بدنتون خیلی داغه... به نظر اصلا خوب نمیاین...
به تاج تخت تکیه داد و بی ملاحظه سرُم رو از رگ دستش بیرون کشید و خون تیره رنگش با فشار از دستش خارج شد.
بدون مکث روی پاهاش خم شدم تا به دست سمت مخالفش دسترسی پیدا کنم و بعد دستمال توی دستم رو روی جای آنژیوکتش گذاشتم تا خونریزیش متوقف بشه.
و وقتی به خودم اومدم که تا کمر روی پاهاش افتاده بودم و ساعد دستش رو بین هر دو تا دستم فشار میدادم و اون با نگاه تو خالیش بهم زل زده بود.
از شدت شرم صورتم داغ شد و سریعا ازش فاصله گرفتم.
کمی دستپاچه دستام رو به هم پیچ دادم که صدای سردش رو شنیدم:
تا وقتی کاری رو ازت نخواستن حق نداری سرخود انجامش بدی... مخصوصا تو خونه من!
- چه بلایی سرت اومده؟
میشد گفت تقریبا حرفش رو قطع کردم!
میدونستم اونقدر داغون و خستست که الان توانایی آسیب زدن به من رو نداره...
پس فقط چیزی که توی دلم زمزمه میکردم رو بلند به زبون آوردم.
اما عکس العملش چیزی نبود که انتظار داشته باشم...
فکر میکردم عصبانی بشه یا بخواد بهم یادآوری کنه من توی این خونه یه هیچ کاره محسوب میشم و چیزی بهم مربوط نیست اما...
+ امروز پونزده نفر رو کشتم...
اما اون دقیقا دلیل حال بدش رو بهم گفت و من خشک شدم... میدونستم رئیس آدم شوخ طبعی نیست.. اونم تو این موقعیت!
+ از اینجا برو...
و ضعیف تر ادامه داد.
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم خودم رو متقاعد کنم آدمایی که باهاشون سر و کار داشته قطعا بی گناه نبودن...
از جام بلند شدم و بدون حرف به آشپزخونه برگشتم.
دستمال و ظرف آب سرد جدیدی برداشتم و برگشتم به اتاقش.
به چشم هاش نگاه نکردم اما نگاه سنگینش رو روی خودم احساس میکردم.
آب دستمال رو توی ظرف چلوندم و به سمت پیشونیش بردم.
توی راه به مچ دستم چنگ زد و فشارش داد:
نیازی به این کار نیست!
صورتم از درد توی هم رفت:
اگه اجازه ندین انجامش بدم مجبورم به سهون زنگ بزنم... اگه بدونه دمای بدنتون چقدر بالاست میبرتتون بیمارستان... زنگ بزنم؟
یکی از ابروهاش رو بالا فرستاد.
حقیقتا خودمم فکر نمیکردم یه روز برسه که من این آدم رو تهدید کنم... اما کردم!
و تهدید کارسازی هم بود...
چون کوتاه اومد ولی قبل از اینکه مچ دستم رو رها کنه از روی حرص فشار شدیدی بهش وارد کرد.
آخ ریز و ضعیفی از دهنم خارج شد و به مچ دست سرخ شده ام نگاه کردم.
لب هام رو با حرص روی فشاردادم و چیزی نگفتم.
فقط دستمال رو روی پیشونیش فشار دادم و سعی کردم تبش رو پایین بیارم...
و...
مراقبش باشم...

𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐰𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt