پارت10

5.7K 783 69
                                    

#هی انقدر که تو ذوق داری میترسم سکته کنی بیب آروم بگیر
جیمین هیجان زده سرشو روی پای یونگی فشار دادوجیغ خفه ای کشید بعدبه بیرون پنجره اشاره کرد
+اون گلای آبی ومیبینین؟
کوک با ریزکردن چشماش از نوک انگشت جیمین گرفت وبه گلای آبی رنگ رسید بعد مثل جیمین باذوق آره ای گفت تا یوقت دل بیبی هیونگش نشکنه
+من کاشتمشون هرسال با بابام نزدیکای روستا گل میکاریم تاجنگل از یه نواختی دربیاد نظرتون چیه؟خوشگلن نه؟
جین عینک آفتابیشو یکم پایین دادو نیم نگاهی به گلا انداخت
÷ هوم خیلی خوشگلن درست مثل چهره پشت نقابت
+یعنی چی؟
یونگی جیمین وبین خودشو کوک نشوند، بعد یکی از دستاشو دورگردنش انداخت
#یعنی اینکه این امگای مطیع الان تا دیروز سایمونو باتیرمیزد هیچوقت روی واقعیشو بهمون نشون نمیداد
جیمین با خجالت سرشو پایین انداخت
+خب...شماها باهام خوب رفتارنکردین خوبه یکی بدزدتتون بعدم بگه باید همسرم شی ولیعهدم وبه دنیا بیاری؟
هرسه با جواب جیمین سکوت کردن، حق با اون بود شاید اگه سعی میکردن قلبشو بدست بیارن وبا مهربونی باهاش برخوردمیکردن امگاشون انقدر پرخاشگری نمیکردو ازشون تنفرنداشت
جین خودشو زدبه کری وادامه آهنگشو زمزمه کرد کوکم به ادامه توصیفات بیبی هیونگش گوش دادو یونگیم تصمیم گرفت یه چرت کوتاه بزنه تا به اون دهکده مخفی برسن

×اینجاست؟
جیمین سرشو به علامت مثبت تکون داد وباچشمای ریز شده دنبال درخت مورد نظرش گشت
نامجون تکیشو از ماشین گرفت ونزدیک برادراو جفتش شد،دیشب تا صبح توکتاباش دنبال اطلاعاتی راجب همچین منطقه هایی میگشت وبه لطف دانش وهوش بالایی که داشت تونست کل اون کتاب 500صفحه ای رو خط به خط حفظ کنه
ضریب هوشی 148تو دنیایی که برترین موجودات هم از این درصد دانایی محرومند مثل گنجی در دل خرابه بود
جیمین بالاخره تونست اون کنده ی توخالی و پیدا کنه
ذوق زده کنارش نشست ومشغول خوندن ورد شد
درهمین حین که جیمین مشغول ورد خوندن بود جونگ کوک به سنگ خیالی روبروش لگد میزد که یهو پاش به جسم سخت وسفتی برخورد کردو آخ دردناکی کشید
همه متحیر شده بودن ،جایی که تاهمین چند دیقه پیش جز درخت و چمن چیزی نداشت حالا یه دهکده ی کوچیکو زیبارو نشونشون داده بود
جیمین ازجاش بلند شد همراه لبخند حلالی پاشو توی مکان امنش گذاشت ،هنوز چند قدم نرفته بودکه با یاد آوری موضوعی به عقب برگشت وروبه جفتاش گفت
+میخواین تا شب اون بیرون بمونین؟
شوگا دستی به سویشرت چرمش کشیدو زیپ لباسشو بالا داد ،بدون توجه به برادراش پشت سر جیمین راه افتاد
€نگاش کن نگفت برادر دارم ندارم
جین دستی به موهای قهوه ایش کشیدو با بیخیالی دنبال اون دونفر راه افتاد
÷ازون گربه انتظار داری؟هوف ازهمین الان خسته شدم امیدوارم کارش زودتموم شه
بعد رفتن جین برقیه یکی یکی وارد دایره‌ی روستاشدن وکوک بعد چک کردن ماشینشون وسفارش کردن به نگهبانا تهدیدشون کرد اگه یه خط روی ماشین جدیدش بیفته زندگیشونو خط خطی میکنه
بعد گرفتن جواب از نگهبانا نگاه ترسناکی بهشون انداخت وبه جمع پیوست

+بابا دلم برات تنگ شده بود
شیائو عمیق پیشونی پسرشو بوسید ،توهمین چند هفته از دوری جیمین چندصدسال پیرتر شده بود .
همش بیقراری میکردو خودشو به هر دری میزد تا بتونه پسرشو ببینه ولی دستش به جایی بند نبود کی به رئیس یه دهکده دور افتاده کمک میکنه و احترام میذاره ؟شاید باخودتون فک کنین پدر ملکه آینده بودن به اندازه ی کافی براش عظت و احترام میاره ولی این موضوع کاملا برعکس بود، خیلی از نژادا و گونه های مختلف خون آشام وساحره مخالف این وصلت بودن همین باعث میشد جون گرگینه ها مخصوصا نزدیکای جیمین تو خطر بیفته همه اینا باعث نشد شیائو دست ازتلاش برداره حاضر بود بمیره اما بتونه برای یه بارم که شده پسرعزیزشو ببینه و اونو تو آغوشش داشته باشه
₩حالت خوبه ؟اذیت که نشدی؟
جیمین بغض آلود خندیدو سرشو به دوطرف تکون داد
+اونا باهام خیلی خوبن ،نمیذارن دست به سیاه وسفید بزنم
درسته دروغ گفته بود ،ولی این به صلاح همشون بود
هر شیش نفر با حرف جیمین تعجب کردن طبیعتا جیمین حالا باید از تموم سختیایی که شنیده شکایتشونو میکردو ازپدرش میخواست نجاتش بده اما این رفتاراش متناقض چیزی بود که فکر میکردن ،یعنی جیمین میخواست ازین به بعد باهاشون خوب باشه ولجبازیاشو کنار بزاره؟یا نقشه جدیدی تو سرش داشت؟
برای بار دوم پدرشو بغل کرد ،بعد به طور نامحسوس جوریکه اونا نشنون دم گوشش گفت
+بابا کایهو... کجاست؟
شیائو ابرویی بالا انداخت ،پس حدسش درست بود جیمین هنوزم مخالف این وصلت اجباری بود اما چطور میتونست به پسرکوچولوی عاشقش حقیقت وبگه؟
_(تک سرفه)ببخشید میپرم وسط حس پدر پسری ولی ما باید برگردیم متوجهین که ؟
شیائو جیمین وازخودش فاصله داد وباید تایید کرد ،خوبیت نداشت خاندان پادشاهی با محافظین کم تو همچین جای پرخطرو نا امنی باشن
₩بسیار خب
شوگا از روی پنجره چوبی پایین اومدو با انزجار لباساشو تکوند
#آیشش لباسم پر خاک اره شد چرا فقط خونه های سیمانی نمیسازین؟
مرد دورگه تو دلش چشم غره ای به پادشاه ساحره ها رفت ،چه انتظاری ازکسی که تو ناز و نعمت بزرگ شده میشد داشت؟
÷مراسم فردا برگزار میشه ،به عنوان پدر همسرمون باید حتما بیای
نگاهی به چشمای پسرش انداخت ،این چشما دیگه مثل ستاره نمیدرخشید غم داشت ،تاریک بود باید به پسرش کمک میکرد تا زودتر از این وضعیت خلاص بشه اما چطور؟کاش میتونست اونو همراه کایهو به یه جای دور بفرسته جایی که دست هیچکس بهشون نرسه وبتونن دوراز حاشیه زندگی جدید وپرعشقی برای خودشون بسازن
ولی چطورمیتونست وقتی دیگه کایهویی در کارنبود؟







پارت 10
میدونم کمه ولی دیگه شرمنده شاید بازم گذاشتم 😁
💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘

Our runaway love💘Where stories live. Discover now