روز بعد:
_واقعا ؟
جونگ کوک با تعجب پرسید که در جواب تایید جهیوپ نصیبش شد
€با یه تیر دو نشون زدن، احتمالا تنها کاریه که توش خوبم
جیمین چشم غره ای به همسرش رفت و ضربه آرومی به پشت شونش کوبید
+انگار نه انگار نزدیک بود خودت و به کشتن بدی
با حس شیطنتی که توی وجودش شکوفا شده بود ،دستش و پشت صندلی امگا برد و صورتش و توی فاصله کمی ازش نگه داشت
€اون وقت، توی بغل عشقم میمردم
همه به جز جیمین ابراز کلافگی و بی اعتنایی کردن
حسودی !حسی بود که در اون لحظه تجربه میکردن هر چند هیچ کدومشون خبر نداشتن که قراره چجوری زمان یک روزشون و با امگای دوست داشتنیشون بگذرونن
بودن کنار جیمین، دیدن اینکه از ته قلب لبخند میزنه و خوشحاله تنها خواسته مشترکی بود که اونا رو برای رسیدن به این هدف بزرگ هیجان زده می کرد تا توی رقابت کردن از هم پیشی بگیرن و لحظات خوش و به یاد موندنی و برای همسرشون بسازن
بعد اتمام ناهار خوشمزه و لذیذشون جین دور از چشم بقیه ملکش و به حیاط خلوت پشت عمارت جنگلی کشوند تا اون و برای گذروندن روزی که در اختیار داشت همراهی کنه
+شما ها باهم یه قول و قرارایی گذاشتین مگه نه ؟
جین تکخندی زد و از جیمین خواست روی صندلی مقابلش بشینه تا سفر هیجان انگیزشون و شروع کنن
÷شاید هیچوقت فرصت نشد این و بهت بگم اما من یه رازی دارم که فقط پدرم ازش با خبره
جیمین کنجکاو و منتظر به چشمای همسرش خیره شد
یه راز مخفی ؟یعنی اون ...چی میتونست باشه؟
+این راز مهم چیه ؟
جین نگاهی به دو طرف انداخت ،وقتی مطمئن شد کسی جز خودشون اونجا نیست سرش و جلو برد و کنار گوش امگا لب زد
÷میتونم توی زمان سفر کنم
شگفت زده دستاش و روی دهنش گذاشت
+و...واقعا؟؟
÷تا حالا شده بهت دروغ بگم ؟
با شنیدن این جمله قیافه پوکر طوری به خودش گرفت و دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد
+هزار بار
جین نا باور هیسترکی خندید و موهاش و بالا فرستاد
÷منظورم دروغای مصلحتی نبود
+دروغ دروغه جناب خود شیفته
÷بازم لقب جدید؟
+میخوای از یه چیز دیگه استفاده کنم ؟
دستاش و به علامت تسلیم بالا آورد و تکونش داد
÷نه نه ...همین خوبه
جیمین نگاهش و به گلای بارون زده توی باغچه داد و شروع به حرف زدن کرد
+پس قراره مسافر زمان باشیم
÷اگه تو بخوای چرا که نه ،میتونم به هر زمانی که دلت میخواد ببرمت گذشته ،آینده و...
+لطفا از آینده حرفی نزن
با جدیت گفت و به چشمای متعجب همسرش نگاه کرد در حقیقت اون نمیخواست از چیزی خبر داربشه که قدرت مقابله کردن باهاش و نداره
اون باید از دقایقی که از ثانیه ها پیشی میگرفتن لذت میبرد و زندگی میکرد
بدون اینکه نگران آینده ای باشه که هنوز فرصت لمس کردنش و نداشت
جین سری به نشونه تفهیم تکون داد و دست جیمین و که مشغول کندن پوست انگشتاش بود توی دستاش گرفت تا بهش احساس امنیت بده
÷من کنارتم از هیچی نترس
+بسیار خب
÷دوست داری به چه زمانی سفر کنی؟
امگا با خودش فکر کرد . راجب تصمیمی که گرفته بود مطمئن نبود
دیدن حوادثی که توی اون برهه از زمان رخ داده بودن میتونست قلب کوچولوش و آزرده و شکننده کنه اما با این حساب جیمین بازم میخواست همه چی و با چشمای خودش ببینه تا عذاب وجدانی که گوشه ای از قلبش رخنه کرده بود رهاش کنه
+میخوام برم به زمانی که هنوز وجود نداشتم
جین که متوجه قصد امگا شد لعنتی به خودش فرستاد، باید در این مورد به خصوص برای همسرش محدودیت تعیین میکرد تا همچین خواسته سختی ازش نداشته باشه
جین قدرت انجام اینکارو داشت اما دلیل مخالفتش روحیات پاک و لطیف امگاش بود که ممکن بود با دیدن اون اتفاقات تلخ غمگین و دلسرد بشه
دلسرد از خودش و زندگی که تا به این لحظه پشت سر گذاشته بود
÷من ...نمیتونم اینک...
+خواهش میکنم جین !لطفا اینکارو برام بکن میدونم چرا نمیخوای انجامش بدی اما باور کن قرار نیست بیشتر از این آسیب ببینم پس همین یه بار به حرفم گوش کن
جین تونست نهایت بغض و تمنا رو توی چشمای مورد علاقش ببینه، حاضر بود دست به هر کاری بزنه تا ملکش لبخند بزنه و خوشحال باشه
لعنت به گذشته ای که چیزی جز تاریکی و حسرت از خودش به جا نزاشته بود
آهی کشید و نگاهش کرد
÷اینکارو میکنم اما بهم قول بده هر وقت تحملش و نداشتی بهم بگی
جیمین نفس عمیقی کشید و با اطمینان کامل به خوناشام روبروش قول داد تا زیاده روی نکنه
هرچند خودشم مطمئن نبود که بعد از دیدن اون اتفاقات ناخوشایند ممکن بود چه واکنشی از خودش نشون بده
همه چی تویه لحظه اتفاق افتاد ،سرمای عجیبی وجودش و آغشته به آرامش کرد ،حالا وقت باز کردن چشماش بود ...
به محض دیدن اطراف شوکه سمت جین برگشت و وقتی لبخند دلگرم کنندش و دید تصمیم گرفت سکوت کنه و با خیال راحت نظاره گر ماجرا باشه
اونا الان توی اتاق سلطنتی که با تم فیروزه ای رنگی نقاشی شده بود ایستاده بودن
این فضا و تم مورد علاقه پدرش بود ...امگای دورگه عاشق رنگ فیروزه ای بود و حدس اینکه اینجا در گذشته اتاق مشترک اون دو نفر بوده باشه چندان سخت نبود
+اینجا...
÷اتاق پدرامونه، قبل از اینکه اون اتفاق بیفته کنار هم اینجا زندگی میکردن
جیمین که حالا جواب سوالش گرفته بود هومی گفت و سمت تخت حرکت کرد و روش نشست
درسته کسی اونارو نمیدید اما میتونستن اطراف و لمس کنن و احساسات و درک...
در اتاق با صدای بدی باز شد ،جیمین ترسیده سرش و بالا آورد تا اینکه چشماش به صحنه روبروش افتاد
مردی با موهای طلایی رنگ که با اجبار پدرش و مجبور به بوسیدنش میکرد
دهنش مثل ماهی باز و بسته میشد بدون اینکه کوچیکترین حرف یا کلمه ای ازش خارج بشه
اون درست وسط ماجرایی قرار گرفته بود که سالها زندگی پدرش و به تباهی و تاریکی کشوند
YOU ARE READING
Our runaway love💘
Randomسون سام /آمپرگ/امگاورس/ومپایر/ساحره/انگست/هپی اند خلاصه: 6امپراطوری قدرتمند جهان،6برادر متحد که طبق حرف پیش گوی بزرگ دنبال تنها امگای باروروجفتشون هستن تا باهاش میت شن چون اون امگا تنها راه ادامه نسل بشریت وخاندان سلطنتیه وباید هفت پسر سه رگه بدنیا...