پارت 45

3K 619 213
                                    

دوباره همه چی مثل قبل شده بود، قصر توی حالت آماده باش قرار داشت و 6پادشاه به طرز وحشتناکی دیوونه شده بودن...طوریکه تعداد قابل ملاحظه ای از مردم بخاطر ترس ناشی از رفتارای مجنون وارانه پاداشاها سر به کوه و بیابون گذاشته بودن تا از خشم و عصبانیتشون در امان باشن اما هیچ چیز کافی نبود...
آتش شعله ور شده قرار نبود به این راحتیا خاموش بشه و خشم و نفرتشون و ریشه کن کنه

€جونگ کوک و جین سرزمین شمالی و گشتن هیج اثری ازشون پیدا نکردن
نامجون تک خند حرصی زدو دستی به صورت غرق خونش کشید
$میدونی چقدر آدم کشتم ؟مردم سرزمینم و کشتم فقط چون به اون عوضی جا داده بودن ولی حالا اون حرومزاده بازم دورمون زد
جیهوپ نفس عمیقی کشیدو دستشو روی قلبش گذاشت
€با اینکه نمیتونم هیج راهی برای ارتباط گرفتن باهاش پیدا کنم اما میدونم اون همین نزدیکیاست ...درست پشت سرمون جایی که انتظارش و نداریم
$آخرین پیغامی که ازش گرفتی
جیهوپ با یاد آوری آخرین پیام نفس بغض داری کشیدو سرش و پایین انداخت
€حال منو بچه ها خوبه ،اما فک نکنم بتونم بیشتر از این جلوش وایسم
نامجون چشماشو روی هم فشرد ،سه روز از زمانیکه ملکشون همراه اون جنایتکار لعنتی فرار کرده بود میگذشت...سه روز از کشته شدن روحشون و نابودشدنشون میگذشت اما همه اینا باعث نمیشد لونای عزیزشون برگرده پیششون، برای دوباره دیدن اون لبخند هلالی و صورت درخشان اونا باید تمام تلاششون و مثل همیشه به کار میگرفتن
باید هر طور شده پیداش میکردن ...قبل از اینکه اون روانی دست به کار احمقانه ای بزنه
توی افکارشون غرق شده بودن که در با شدت بازشدو بعد از اون یونگی وارد اتاق شد
چیزی که از موقع ورودش اون دو نفرو شوکه کرد چهره خوشحال و لبهای خندونش بود که نور امیدو توی قلباشون روشن میکرد
#تونستیم ردشون و بزنیم...توی منطقه پیو سانگ نزدیک جنگل آکشی بای

جیهوپ از شدت خوشحالی دادی کشید و نامجون و توی بغلش گرفت
€پیداشون کردیم...ملکمون ...بچه هامون وقتشه برای همیشه برشون گردونیم خونه
قطره اشکی از گوشه چشماش پایین چکیدو متقابلا جیهوپ و بغل کرد
€بریم دنبالشون نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم
این و گفت و بعد دقایقی هر سه عمارت و ترک کردن، البته قبلش به تهکوک و جین خبر دادن تا بهشون بپیوندن
برای پیدا کردن معشوقه فراریشون همگی باید باهم تلاش میکردن

جیمین:
(توی دهکده دور افتاده نزدیک پیوسانگ)

نمیدونم چند روز گذشته ،ولی همه چیزی که میدونم اینه که من نمیتونم بیشتر از این دووم بیارم
اون عوضی حتی نمی ذاره غذا بخورم، میدونم قصدش چیه و چه نقشه شومی داره...میخواد کاری کنه بچه هام بمیرن تا بتونه مثل یه عروسک خیمه شب بازی منو بازیچه دست خودش کنه و خواسته هاش و بهم تحمیل کنه ولی کور خونده من همیشه راهی برای نجات پیدا کردن از این وضعیت پیدا میکنم

Our runaway love💘Where stories live. Discover now