پارت27

5.1K 827 168
                                    

جیهوپ:
به لطف نامجون حالا حالم بهتره ،البته قبل اینکه با این صحنه مواجه شم ، دست جیمین توی دستای اون پسره ی هیز برای خراب کردن بقیه روزم کافی بود
هیچکس حق نداشت به ملکم دست بزنه ،چون قولی در ازای زنده موندنش نمیدم
سرمو پایین انداختم برای اینکه چشمای کهرباییم مشخص نشه چون اینجوری لو میرفتم و بقیه هم توی دردسر میفتادن
از صدام استفاده کردم،تو این شرایط این بهترین و تاثیر گذار ترین روش بود !هم برای ترسوندن اون احمق هم مطیع کردن امگام
€نشنیدی چی گفتم؟
پسر من من کنان جواب داد
"قربان قصد جسارت نداشتم فقط...
€من روی خواهر زادم خیلی حساسم اجازه نمیدم هر بی سرو پایی باهاش طرح دوستی بریزه مخصوصا تو
که بوی گند کاریات کل ساختمون و گرفته
همزمان با آخر جملم سرمو یکم بالا آوردم واز پشت موهای فندقیم بهش نگاه کردم، میتونستم حس کنم ترسیده ،آره اون باید از من بترسه
دستاشو عقب کشیدتعظیم کوتاهی کردو از دید جفتمون خارج شد
نفس عمیقی کشیدم ،موهای عرق کردم و که به پیشونیم چسبیده بود کنار زدم و نیم نگاهی به جیمین انداختم
€مگه نگفتیم بیرون نرو؟
+خب من
€نمیخوام هیچ بهونه ای بشنوم کیم جیمین
دهنش برای حاضر جوابی باز شد ولی دیدن اخم غلیظم پشیمونش کرد به جاش سرشو پایین انداخت و با انگشتاش بازی کرد
دست خودم نیست ،وقتی میرم تو رات بدخلق وحساس میشم نمیتونم از چیزهایی که متعلق به منه دست بکشم مخصوصا اگه اون چیز، شخص ملکم باشه
دیگه هیچ محدودیتی جلو دارم نیست ،هنجار شکنی تو این راه برام مثل آب خوردنه وکی میخواد متهمم کنه؟
دستشو توی دستم گرفتم و دنبال خودم کشوندمش، عجیب بود که هیچ اقدامی برای آزاد کردن دستاش نمیکرد .خب شاید فهمیده حق با منه و اشتباهشو پذیرفته
هردو وارد آسانسور شدیم،پشت خودم کشوندمش و با زدن دکمه طبقه آخرو بسته شدن در فلزی به آینه تکیه دادم، هرچی بیشتر میگذره ،گرمای بدنم غیر قابل کنترل تر میشه
آب دهنمو قورت دادم ،با پشت دست پیشونیم و پاک کردم وبا باز کردن دوتا از دکمه های اول لباسم راه و براید ورود باد و هوای خنک توی پیراهنم باز کردم
متوجه نگاه خیرش روی خودم شدم، آروم چشمامو باز کردم که باهاش چشم تو چشم شدم. دیدن بازتاب خودم توی چشمای نگرانش حس متفاوتی و بهم القا میکرد که قابل توصیف نبود .
نزدیکم شد، کنجکاو حرکاتشو زیر نظر داشتم که یهو در آسانسور باز شد و جیمین ازم فاصله گرفت
حرصی مشتی به در آسانسور کوبیدم و به آدمای روبروم نگاه کردم که بادیدنم تا کمر خم شده بودن
کلافه بازم دست جیمین وگرفتم ودنبال خودم کشوندمش، حتی تصور کار نیمه تموم امگام دیوونم میکرد لعنتی من واقعا دارم عقلم و از دست میدم باید با نامجون صحبت کنم تا کارای امروز و زودتر راست و ریست کنه ،چون شدیدا به اتاقم نیاز دارم

÷که میری بیرون هوم؟ماهم که کشک
چشم غره ای نصار جین کردو با تکون دادن پاهاش خودشو سرگرم نشون داد ،خب چیکار میکرد؟نمیتونست تا انتهای روز روی یه صندلی کوفتی بشینه و نگاشون کنه
پوزخندی زد و سرشو بالا آورد
+انگار نه انگار جفت دارم،اونم نه یکی دوتا 6تا شما باید نیازامو برطرف کنین نه که منو دنبال کاراتون بکشونین اینور و اونور،منم به محبت وتوجه نیاز دارم نمیشه که همش رئیس بازی در بیارین وباهام مثل زیر دستتون رفتار کنین اگه این قصد و داشتین چرا ازدواج کردین؟
حرفاشو با حالت جدی زمزمه کرد و از جاش بلند شد.
+تا وقتی یاد نگرفتین چجوری با جفتتون برخورد کنین حق ندارین نزدیکم بشین
حتی اجازه کوچیکترین صحبت یا توضیحی بهشون نداد فقط میخواست خودشو آروم کنه تنها چارشم دوری از اون 6نفر بود
بعد بسته شدن در اتاقک نگاهی بهم دیگه انداختن ،حرفای امگا اونارو به فکر فرو برد از این جهت کاملا حق با جیمین بود ،اونا تو این مدت انقدر غرق کاراشون شده بودن که حضور امگارو کنارشون حس نمی کردن بعد از اون همه جنگیدن و مبارزه برای بدست آوردنش نباید گنج گرانبهاشونو توی صندوقچه نگه میداشتن
×حق با اونه، ما قول دادیم قلبشو بدست بیاریم ولی انگار تنها کسی که داره تلاش میکنه اونه
#برای اولین بار با این بچه موافقم
×یاا بچه چیه هیونگ
تهیونگ اعتراض کنان گفت تا به هیونگش بفهمونه دیگه بزرگ شده اما نمیدونست اون بازم قضیه گذشته رو به روش میاره
#بشین سر جات تهیونگ یادت نره کی پوشکت میکرد
×لازمه به روم بیاری؟
#لابد هست که میگم
جین بعد دسته بندی کردن پوشه ها اونا رو توی دراور کنار پای نامجون گذاشت و به دعوای بچگانه برادراش نگاه کرد
÷تو قصرم میتونین دعوا کنین الان یه فکری به حال این مشکل بکنین
پیشنهاد جین باعث شد چیزی توی ذهن نامجون جرقه بزنه ،یه ایده فوق العاده وعالی برای پشت سر گذاشتن یه روز خسته کننده
$نظرتون چیه بریم خرید؟
جونگ کوک همونطورکه با گوشیش ور میرفت سرشو بالا آوردو به هیونگش نگاه کرد
_خرید ؟میخوای چیزی بخری هیونگ؟
سرشو به دوطرف تکون داد
$من نه ،ولی جیمین شاید دلش بخواد یکم با این دنیا و آدماش آشنا شه
بی توجه به درد زیر شکمش لبخندی زد
€فکر خوبیه اینجوری از دلشم در میاریم منم یکم هوا میخورم تا حالم بهتر بشه
هر 6نفر با تایید سر تکون دادن وجین به نمایندگی از همه سمت اتاق شیشه ای رفت تا اون بیبی امگای اخمو که خودشو توش حبس کرده مطلع کنه

Our runaway love💘Where stories live. Discover now