پارت 33

5.1K 774 137
                                    

+آخ ...سرم
همگی با شنیدن صدای جیمین نگاهشون و از دکتر گرفتن و به جیمین دادن که با چشمای نیمه بازش به اونا خیره شده بود
+چ...چیشده؟
جیمین گفت و با کمک یونگی به تاج تخت تکیه داد
نامجون با خوشحالی بوسه ای به دستاش زدو ذوق زده گفت
$جیمینا تو بارداری
همین حرف برای فراموش کردن درد سرش و درشت تر شدن چشماش کافی بود ،اون چطور به این زودی ...آه اصلا چرا باید تو همچین وضعیتی این اتفاق میفتاد؟
هوفی کشید و نگاهشو از چهره های خوشحال و حیرت زدشون گرفت ،هنوز کار چند ساعت پیش جفتاش و بخاطر داشت !نمیتونست راحت از اشتباهشون بگذره
شایدم دلش میخواست برای یکمم که شده خودشو لوس کنه تا جفتاش نازشو بکشن ،چه اشکالی داشت اگه تمام توجه اونارو برای خودش میخواست ؟
جین طرف دیگه تخت نشست و صورت جیمین و بین انگشتای بلندو کشیدش گرفت تا توجهشو جلب کنه
÷بیبی ؟چیمی؟کیتن؟؟؟
اخم کیوتی کردو تو چشمای جین زل زد ،سعی کرد تا حد ممکن نگاه جدی داشته باشه تا جفتش متوجه عصبانیتش بشه اما انگار این عملکرد برای اون کاملا قفل و غیر ممکن بودچون جین نه تنها نترسید بلکه با کشیدن لپاش و بوسیدن مدام لباش داشت کلافش میکرد چرا هر احساسی که از خودش بروز میداد تهش به کیوت بودن ختم میشد؟
+یا من باهاتون قهرم قرارم نیست به این زودیا آشتی کنم حالاهم برین بیرون میخوام تنها باشم
نگاهی به هم دیگه انداختن و شروع کردن به خندیدن
ههه اونا واقعا میخواستن بمیرن؟اینطور که مشخص بود زیادی قدرت بیبی موچی و دست کم گرفتن پس باید خودی نشون میداد
از جاش بلند شدو روی پاهاش ایستاد که با این واکنش یهوییش همه سمتش اومدن و با هجوم بردن بهش مجبورش کردن دوباره روی تخت بشینه
_بیبی هیونگ چیکار میکنی؟
×تو نباید یهو ازجات بلندشی اینجوری سرت گیج میره میخوری زمین
چشم غره ای نصارشون کردو دست به سینه توی جاش نشست ،عالی شد حالا باید با 6تا جفت ندید پدید دست و پنجه نرم میکردو در کنارش مراقب 7تا توله گرگش میبود
+میخوام پدرم و ببینم
نامجون سرشو پایین انداخت و کمی از جیمین دور شد ،بقیه هم به تبعیت از هیونگشون خودشونو زدن به اون راه و این موضوع امگای باردارو عصبانی تر از قبل کرد
+باشه خودم میرم
قبل اینکه بخواد بلند شه دست یونگی روی قفسه سینش نشست و دوباره اونو توی جاش نشوند
کنار پاش زانو زدو دستای تپل و نرمشو بین دستاش گرفت و با جدیت بهش نگاه کن
#میدونم چقدر نگران پدرتی و حق داری ازمون ناراحت باشی ولی کل سرزمین از بارداری تو یعنی ملکه و لوناشون باخبرن
+خب؟
جیمین سوالی پرسید و یه تای ابروشو بالا انداخت که اینبار جیهوپ ادامه داد
€امشب قراره یه مراسم بزرگ برگذار بشه
×تو این مراسم قراره به عنوان لونای برتر ترفیع بگیری این اتفاق توی تاریخ پادشاهی خیلی کم پیش اومده و همینطوراهمیت زیادی داره
نامجون دستشو روی شونه جیمین گذاشت و با لبخند کنارش نشست
$میتونه کمک کنه جایگاهتو به عنوان ملکه برای همیشه تثبیت کنی
خب ،یه جورایی از حرفاشون خوشش اومده بود
همیشه دوست داشت آدم مهم و موجود خاصی برای مردم سرزمینش باشه که این بیشتر براش یه آرزوی محال بود اما از وقتی فهمید جفت 6پادشاه مقتدرو ثروتمنده تمام رویاهاش مفهوم واقعی پیدا کردن
لبخند محوی زد و سرش و پایین انداخت و با انگشتاش بازی کرد ،اول باید پدرش و میدید !خیلی نگرانش بود و این ناراحتی باعث میشد حواسش از آینده پرت شه
+بابام چی؟
÷بعد جشن حتما میبریمت پیشش هرچی نباشه تو پسرشی
لبخندحلالی تحویل جفتاش داد .حالا دیگه دلیلی برای نگرانی و ناراحتی نداشت باید به بهترین شکل ممکن خودشو آراسته میکرد تا مثل همیشه بدرخشه

Our runaway love💘Where stories live. Discover now