پارت20

5.6K 876 243
                                    

یونگی شوکه به صورت جدی پدرش نگاه کرد،یعنی تمام این مدت عذاب وجدان کشتن بچه ای و داشت که وجود نداشته؟ پس چرا دکتر اون حرفارو زده بود؟چرا جیمین وانمود میکرد حاملست؟
وانگ دستور داد پزشک وبیارن
نگهبانا پزشک و دست وپابسته آوردن ،مرد ترسیده چشماشو توی جمعیت چرخوند تا شخص مورد نظر برای کمک کردن بهش وپیداکنه،اگه قراربود بلایی سرش بیاد همه ی هم دستاشم باید باخودش پایین میکشید
"وزیر...وزیر اعظم
وزیر اعظم هول شده نگاهش از پزشک گرفت
٪تو...تودیگه کی هستی
پزشک به خودش اشاره کردو ادامه داد
"قربان ...منم ،خدمتکار وفادارتون خودتون بهم گفتین به پادشاهان بگم ملکه باکره نیست ،...حتی خودتون یه دارو به من دادین که باعث شد همه فک کنن ملکه بارداره
همه ی چشما روی وزیر اعظم متمرکز شده بود ،عرق سرد پشت سرهم از روی پیشونیش پایین میریخت وحس ترس مثل زالو بدنشو میبلعید
وانگ تک سرفه ای کردو نگاهی به تومار انداخت
&توی این تومار اسم 50نفر از درباریانیکه توی این جنایت نابخشودنی دست داشتن نوشته شده بعد اعلام کردن اسامیشون توی ملاعام گردن زده میشن (نیشخند)
همه ترسیده از جاشون بلند شدن عده ای از کارشون پشیمون شده بودن وقبل اینکه اسمی ازشون برده بشه خودشون به گناهشون اعتراف کردن
وانگ هیسترکی خندید، همه ی گناهکارا به گناهشون اعتراف کرده بودن و بازی هیجان انگیزی بود
&میدونستم همتون یه مشت احمقین و خوشحالم بهم ثابتش کردین
وبعد تومار خالی وسمتشون گرفت،حتی کدچیکترین خط خوردگی توی تومار دیده نمیشد تنها چیزی که اونجا بود یه کاغذ کاملا سفیدو روغنی بود
هیچکس نمیتونست منکر هوش وذکاوت سلطان اعظم بشه ،همه بدون اینکه بدونن خودشونو لو دادن وبا دستای خودشون ،کشته شدن !!حالا هم در راهه رفتن به محل اعدام بودن بدون تخفیف در جرم ،بدون بخشش

اتاق کار:
وانگ به میز پشت سرش تکیه داد و دست به سینه نگاشون کرد
&نوچ نوچ نوچ تمام این مدت دلم خوش بود که پسرای خوبی تربیت کردم ،اما با ساختن شما ها فهمیدم به کل مردمم خیانت کردم کاش کاندوم میزاشتم
هیچ کدوم روی حرف زدن نداشتن ،بدجوری شرمنده و خجالت زده بودن از پدرشون از ...از جیمین
&چیه لال شدین دروغ میگممم؟؟؟
آخر حرفاشو تقریبا تو صورتشون فریاد زد اگه جا داشت همینجا با جفت دستاش خفشون میکرد حیف حیف که مملکت بی صاحاب میموند(😂)

نامجون قدمی به جلو برداشت ،وانگ یه تای ابروشو بالا انداخت تا ببینه لیدر پادشاه چی میخواد بگه
$پدر ...همه این اتفاقا تقصیر من بود
&پس بهش اعتراف میکنی ؟
$حاضرم هر مجازاتی وتحمل کنم ...من لیاقت جیمین وندارم
&باشه پس برای همیشه ملکه رو فراموش کنین
×€_$#چییییی؟؟؟
&چی وزهر مار فک کردین بعد اون همه بلایی که سرش آوردین میزارم پیشتون بمونه ؟
_نه پدر لطفا هر مجازاتی برامون درنظر بگیرین قبول میکنیم فقط ازمون نگیرش
وانگ تکخندی زدو سمت پسر کوچیکترش رفت ،تویه حرکت چونشو بین دستاش گرفت وفشارش داد
&ببینم ،حالت خوب شده؟
کوک آب دهنشو قورت داد وسرشو بالا وپایین کرد
&کی برات دارو آورد؟
_ج...جیمین
&تو در ازای دارو براش چیکار کردی ؟
_من ...من
&انداختینش تو سیاهچال ،یه هفته بهش غذا ندادین کلی آزمایش کوفتی روش انجام دادین ودرآخر
به یونگی نگاه کردو با پا توشکمش کوبید
&این احمق زد ناکارش کرد
یونگی از درد بدی که به شکمش وارد شده بود روی زمین نشست ودستشو روش گذاشت ،یعنی جیمینم همچین درد وحشتناکی وتحمل کرده بود؟پس چرا هیچی نمیگفت؟
وانگ دستشو عقب کشید، زیر چشمی به نامجون نگاه کرد بد نبود اونم یه تنبیهی بشه پس با قدمای آهسته سمتش رفت ،به صورت خجالت زدش نگاه کرد و...
(سیلی)
هر پنج نفر شوکه به صورت نامجون نگاه کردن،درد داشت دیدن خورد شدن کسی که مث پدر براشون بود درد داشت
&شما حتی به خودتون زحمت ندادین یکم تحقیق کنین هیچ بچه ای در کار نبود اون دکتر عجوزه همتونو فریب داد
جین با یاد آوری موضوعی به پدرش نگاه کردو با لحن دست پاچه ای گفت
÷این...امکان نداره من... من نبض بچه رو حس کردم
&با کدوم انگشت؟
÷بله؟
آهی کشیدو ضربه ی آرومی به پیشونی خودش زد
^گفتم باکدوم انگشت فاکیت نبض بچه رو حس کردی؟
جین انگشت شستشو تکون دادو کیم قهقه ای زد
^باورم نمیشه انقدر احمق بوده باشی اون انگشت خودش نبض داره بعد تو ،هوففف مسیح دیگه ازدستشون نمیکشم
درهمین حین که بحث پدروپسری توی اتاق شکل میگرفت ،اون طرف دیوار های قصرجیمین لنگ زنان از دیواره های قلعه فاصله میگرفت وقصروبه مقصدنامعلومی ترک میکرد
بهتر نبود جای این همه بحث و دعوا سر اینکه کی مقصره اول به وضعیت اون رسیدگی میکردن؟؟

&تا یه هفته هر شب یکی باید شلاقتون بزنه
÷$#×_€چشم پدر
&البته به جز کوک ،اون تازه حالش خوب شده خفته ی بعد باید شلاق بخوره
کوک با خم کردن سرش حرف پدرش و تایید کرد
&از این به بعد کوچیکترین آسیبی به ملکه بزنین با من طرفین فهمیدین؟
$#€÷×بله پدر
&پدر و کوفت
وانگ نگاهی به ساعتش انداخت حالا وقتش بود برگرده قصر ،دیگه کاری نداشت پس بدون اینکه به پسراش کوچیکترین نگاهی بندازه تبدیل به شاهین شدو از پنجره پرواز کرد

÷حالت خوبه ؟
لباشو عین بچه ها آویزون کرد
$درد داشت
#آخ...پس من و چی میگی؟
یونگی با کمک جیهوپ روی پاهاش ایستادو از درد آخی گفت
×صبر کنین ...جیمین !!!
همه به یکباره ساکت شدن ،جیمین!آره اونا به کل اونو فراموش کرده بودن
تهیونگ فاکی زیر لب گفت و اول ازهمه سمت اتاق جیمین دویید وبقیه هم پشت سرش شروع به دویدن کردن
به محض باز کردن در ،حس شبیه به مرگ وتجربه کردن
تا همین چند ساعت پیش فرشته کوچولوشون روی این تخت خوابیده بود ،پس ...پس حالا کجاست؟
$خدای من نگین که دوباره فرارکرده
جین نگاه دقیقی به اطراف انداخت همون لحظه جسم سفیدی توجهشو جلب کرد،باکمی دقت فهمید اون یه ...یه نامست؟!
سریع سمتش رفت ،بعد پرت کردن بالش تو صورت تهیونگ نامه رو برداشت
همه عین جغد بالا سرش ایستاده بودن تا جزئیات نامه رو بفهمن اما...
توی نامه فقط یه جمله نوشته بود ،یه جمله که از غم بیش از حد نویسندش خبر میداد وقلبشونو آتیش میکشید
+خداحافظ برای همیشه ...



پارت 20

بچه ها شما ازمن بدقولی دیدین؟شده من چیزی  بگم  وبهش عمل نکنم؟امروز فقط حالم بد بود گفتم نمیتونم آپ کنم ولی متاسفانه بعضیا بد برداشت کردن و از طرفی من به جای امروز دیروز براتون آپ کرده بودم تا روتون وزمین نندازم
من نه خودم ومیگیرم نه بخاطر ووت وکامنت سرتون منت میزارم چون دلم میخواد با خواست خودتون فیکامو بخونین 🥺
بعضیا گفتن چرا هر روز آپ نمیکنی یا چرا دفعات آپ کمه شاید بخاطر اینه که منم زندگی دارم🙂
منم مدرسه میرم درسا زیادن خانواده سخت گیر دارم و... خیلی چیزای دیگه لطفا از حرفات ناراحت نشین حتی الانم دوست ندارم ناراحت باشین من فقط امروز حالم بد بود اما یه سری حرف وحدیث پیشومد که پاشدم فیک نوشتم آپ کردم و...
از این پارت لذت ببرین ♥️
💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘

Our runaway love💘Where stories live. Discover now