پارت 44

3.1K 587 111
                                    

^این اصلا خوب نیست چرا زودتر بهم نگفتین؟
جین کلافه دستی به موهاش کشیدو به پشتی صندلی تکیه داد
÷فکر کردیم میشه تنهایی درستش کرد اما همه چی خیلی بهم ریخت به علاوه اون داروی صدساله خیلی کمیابه و بدتر از اون فقط یه نسخه ازش هست که دست اون عوضیه
وانگ اخم غلیظی کرد و شروع به راه رفتن کرد
^نباید میزاشتین بازم پاش وسط زندگیتون بازشه پس اون نامجون چه غلطی میکنه ؟؟
جین سرشو به دوطرف تکون داد
÷اونم درگیره حتی بیشتر از ما تو این دو روز هر بلایی بگی سرش آورد از سوزوندن زبونش تا بریدن انگشت دستش ولی اون حتی یه کلمه هم حرف نزد
هوفی کشید و موهاش و بالا فرستاد
^جیمین چی ؟حالش خوبه؟
با یاد آوری جفت امگاش چهرش رنگ غم گرفت و چشماش نمناک شد
÷اون داره از دست میره ...ملکمون داره جلوی چشامون جون میده ولی ما؟حتی نمیتونیم یه داروی کوفتی و براش گیر بیاریم پدر دیگه باید چیکار کنیم ؟بلایی هست که سرمون نیومده باشه ؟عذابی بوده که تحملش نکرده باشیم؟چرا نمیتونیم با آرامش زندگی کنیم ؟

وانگ دستشو رو شونه پسر بزرگش گذاشت و ازش خواست سرش و بالا بیاره
^ببینمت
آروم سرش و بالا آورد ،لایه نازک اشکی که چشماش و از هر زمانی درخشان تر کرده بود وانگ و متوجه ناراحتی بیش از حد پسرش کرد
جین آدم سرسختی بود اما حتی اونم دیگه تحملش و نداشت ،حس میکرد داره زیر بار این مشکلات متوالی جون میده اما چه کاری ازش برمیومد جز صبر و تحمل ؟
^مرد قوی باش!یکم تحمل کنین من میتونم خیلی زود اون معجون و پیدا کنم باشه؟نگران نباشین
÷اما جیمین ...
وانگ مطمئن ضربه ای به شونش زدو بالبخند محوی زمزمه کرد
^اون از همتون قوی تره فقط خسته شده نباید تنهاش بزارین حواستون بهش باشه
جین که تا حدودی خیالش راحت شده بود نفس آسوده ای کشیدو پدرش و بغل کرد
÷ممنون پدر
وانگم متقابلا دستشو پشت کمرش گذاشت و جین و به خودش فشرد
^من بخاطرتون هر کاری میکنم

+نههههههه !!!
ترسیده و مضطرب از خواب پرید،لعنتی چرا این کابوسا دست از سرش برنمیداشتن؟با یاد آوری موضوعی فورا پتو و کنار زدو نگاهی به خودش انداخت...
همون نگاه کافی بود تا روح از بدنش جدا بشه !

تهیونگ با شنیدن صدای بلندی که منبعش از اتاق جیمین بود فورا خودش و بهش رسوند و وارد اتاق شد
×جیمین چی شده؟
اما اونم بعد دیدن خونی که از بین پاهای امگا خارج میشد بدنش بی حس شد وهر لحظه ممکن بود همونجا از حال بره...
×ج...جیمین !
جیمین با چشمای پر از اشک سمت تهیونگ برگشت و آب دهنشو ترسیده قورت داد
+ته ...چم شده؟بچه هام..‌نکنه اونا
خیلی زود خودش و جمع و جور کردو بعد خبر کردن دکتر و برادراش بدن لرزون جیمین و توی آغوشش گرفت و سرشو روی سینش گذاشت
×چیزی نیست عزیزم هیششش نترس باشه؟
اما جیمین هیچی نمیشنید، نمیخواست چیزی بشنوه ...دیگه نمیتونست به این محملات گوش کنه و حرفای خوب بشنوه وقتی هیچ چیز سر جاش نبود و اوضاع هر روز بدتر از قبل میشد
نباید به جفتاش تکیه میکرد، میدونست اونا دارن همه توانشون و برای درست کردن این مشکل بزرگ به کار میگیرن اما ...هرچقدرم تلاش میکرد بی فایده بود ...
شاید تصمیم خطرناکی که گرفته بود بازم اونو به دردسر مینداخت ولی چاره ای جز این نداشت !
باید یه بار دیگه تبدیل به ملکه فراری میشد ،فقط اینطوری میتونست از دردسرایی که مدام دنبالش بودن فرار کنه و همه چی و درست کنه
حالا باید صبر میکرد، به زمان نیاز داشت بعدش میتونست با خیال راحت نقشه ای که توی سرش داشت عملی کنه

Our runaway love💘Where stories live. Discover now