پارت41

3.8K 646 183
                                    

٪فک کردی اگه فراریش بدی نمیتونم پیداش کنم ؟
تهیونگ تکخندی زد و قدمی به جلو برداشت
×در واقع من حتی شک دارم که تو عقلی برای فک کردن داشته باشی
هونگ دندون قروچه ای کرد،کیم تهیونگ روبروش هیچ شباهتی به اون پسر بچه 8ساله نداشت که بتونه افکار خبیثانش و بهش تحمیل کنه
در تمامی 500سال زندگیش تلاش کرد تا اونو روی تخت سلطنت بنشونه و برادرای مزاحمش و از سر راه برداره اما دخالتای پادشاه وانگ سابق همه چی و خراب کرد و هونگی و که تنها یه قدم تا موفقیت فاصله داشت و کیلومتر ها از سرزمین دور کردو جسمش و توی یه اتاقک آهنی محبوس کرد
اینکه بخواد انتقام بگیره ،چیز عجیب و غیر قابل باوری نبود ...
٪باید همون روزی که جلوم و گرفتی میکشتمت
تهیونگ اخمی کردو با حرص غرید
×من فقط یه بچه خام بودم که برای داشتن یه استکان خون تازه گریه میکرد و با برادراش دعوا میفتاد نمیدونستم آدما میتونن تا این حد پست و قدر نشناس باشن
یاد آوری اتفاقی که توی گذشته سیاهش رخ داد باعث شد آهی بکشه و چشماشو ببنده ...

صحنه خونین تیر چوبی که با دستای خودش توی قلب برادربزرگترش فرو میرفت ،فریادای بلند و پر درد و رنج جین هیونگش و صورت آشفته نامجون که با صدای جین از خواب پریده بود ...
تهیونگم ترسیده بود ،دستپاچه و سر در گم شده بود ،اما هونگ بهش گفته بود که قراره همه اینا یه بازی باشه...پس چرا هیونگش داشت گریه میکرد و درد میکشید ؟؟چرا فضای اتاق پر از خون و سردی آدمایی شده بود که با نگاه تنفر آمیزی بهش خیره شده بودن؟؟
بعد از اون اتفاق چیزی زیادی یادش نمیومد،خاطرات اون شب و جنونی که بدنش و وادار به انجام کارهای شرارت بار میکرد مثل آتیشی زیر خاکستر پنهان شد و به دستور پادشاه هیچ کس راجب این موضوع حتی حرفم نمیزد تا اینکه سالها گذشت و اون پسر بچه کوچولو بزرگ و بزرگتر شد و همینطور علاقه قلبی که نسبت به برادراش داشت هر روز بیشتر شد ،همه چی نرمال و طبیعی میگذشت اما روح سرکش و خبیث پسر به دنبال راهی برای یکی شدن با بدنش میگشت تا دوباره به زندگی برگرده و گرمای خاکستر آتیش گرفته رو از خودش برونه ...
امشب، همون شب بود ،میتونست دوباره به جاییکه بهش تعلق داره برگرده اما اینبار برخلاف دفعه پیش با دوستی و محبت ...

×یه بار برای همیشه از شرت خلاص میشم ،دست رو بد چیزایی گذاشتی هونگ
هونگ چیزی نگفت ،در واقع هیچ حرفی برای گفتن نداشت ...هیچ حس خوبی نسبت به ادامه نبرد نفس گیرشون نداشت اما مجبور بود ادامش بده
این راهی بود که خودش انتخاب کرده بود،باید مسیرو ادامه میداد تا به سرنوشتی که انتظارش و میکشید میرسید
مرگ یا زندگی دو سر گذشت جدا از هم بودن که تنها یکی از اونها نصیب سردسته خون آشامان سیاه میشد
خب...از همین الانم میشد فهمید که چه عاقبتی در انتظارشه و نیاز به تفکربیشتر نبود
تهیونگ قرار نبود امشب بهش رحم کنه ،باید از همین حالا خودش و برای یه پایان غمگین آماده میکرد...


Our runaway love💘Where stories live. Discover now