last part 💘

3.3K 528 177
                                    

🔞🔞🔞🔞هشدار
+هق...نامجونا ...د...درد داره
نامجون دستی به پیشونی عرق کردش کشید و با قفل کردن بدن امگا از پشت اون و روی دیک هاردش نشوند و بار دیگه باعث بلند شدن ناله های دردناکش شد
$مگه خودت قبول نکردی که بیای ؟پس باید عواقبش و بپذیری
این و گفت بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن به امگا بده ضرباتش و از سر گرفت تا برای بار چهارم لذت وصف نشدنی و تجربه کنه
میدونست بازم زیاده روی کرده ،اما اون فقط میخواست به همسرش کمک کنه هرچند حتی روحشم خبر نداشت که اوضاع تا این حد وخیم باشه
گرگ آلفا کنترل بدن جفتش و توی دستاش گرفته بود و بهش اجازه بیدار شدن نمیداد اینطور که مشخص بود اون گرگ چموش مدت زمان زیادی و برای رسیدن به این لحظات پشت سر گذاشته و حالا عطش سیری ناپذیرش این حقیقت و اثبات میکرد
+ل...لطفا تمومش کن...هق...دیگه نمیتونم عاههه
مایع گرمی و توی حفرش حس کرد و این یعنی آلفا برای بار پنجم کام شده بود
دستش و زیر چونه امگا برد و اون و بالا آورد
$چرا داری گریه میکنی؟از من خوشت نمیاد ؟منم بخشی از نامجونم باید همونطور که هستم بپذیریم
جیمین به سختی چشمای خیسش و از هم فاصله داد و لب زد
+نا...نامجون هیچوقت با من اینط...طوری رفتار نمیکرد
آر ام با حسادتی که به قلبش چنگ مینداخت بدن دردمند امگا رو روی تخت کوبید تا خودش و برای رابطه بعدی آماده کنه اما وقتی صدای هق هقای جفتش و شنید از حرکت ایستاد و متعجب بهش خیره شد
🔞🔞🔞🔞
+هق...دست از سرم بردار ...هق...داری ...داری میکشیم ...هق...نامجوننننن!!
سردرد ناگهانی باعث شد عقب بکشه و دستش و روی شقیقش فشار بده
$لعنتی ...عاهه
نامجون سعی داشت بیدار بشه و این تنها یه معنی داشت
قرار بود آلفاش و زندانی و محبوس کنه و زودتر نوازش گر همسر عزیزش باشه که بخاطر رفتار وحشیانه گرگش آسیب زیادی و متحمل شده بود
بعد گذشت دقایقی چشماش و باز کرد، دیگه خبری از رنگ بنفش و هاله طلایی توی نگاهش نبود
تنها چیزی که میشد دید ترس و وحشت توی نگاهش بود
$ج...جیمین؟؟؟
فورا سمت تخت رفت و بدن زخمیش و به آغوش کشید
$فاک بهت گرگ لعنتی خودم میکشمت
مخاطب به آلفاش گفت و سر معشوقش و روی سینش فشرد
$من...من متاسفم عزیزم..‌.نمیخواستم بهت آسیب بزنم لطفا چشمات و باز کن
کم مونده بود بغض سفتی که توی گلوش جا خوش کرده بود منفجر بشه و با اشکاش تقاص پس بده
هیج ایده ای برای درست کردن وضعیت پیش اومده نداشت اما...اول باید زخما و کبودی های روی بدنش و درمان میکرد
$ا...الان درستش میکنم باشه؟نگران نباش
روبه چشمای بسته و خیسش زمزمه کرد و بعد مرتب کردن بدنش نفس عمیقی کشید و دستش و روی قسمتای آسیب دیده و زخمیش کشید
به لطف لمسای شفا بخشش دیگه هیچ اثری از کبودی و خراشیدگی وجود نداشت. توی دلش تلخندی به خودش زد
اون مرهم زخمایی شده بود که به دست خودش شکل گرفته بودن و این عصابش و بهم می ریخت
اصلا مگه قرار نبود امگا از این ماجرا دور بمونه و برادراش حرفی بهش نزنن ؟پس معشوقش اینجا چیکار میکرد ؟؟
+ن...نامجون
آب دهنش و قورت داد و نگران به چشمای نیمه باز همسرش خیره شد و دستش و بین انگشتای گرمش گرفت
$حالت خوبه ؟
+خ...خودتی...مگه نه؟
سری به نشونه تایید تکون داد و بوسه ای به کف دستش زد
$خودمم عزیزم ،خودمم
با کمک نامجون به تاج تخت تکیه داد و متقابلا نگاهش و به چشمای لرزون آلفا دوخت ،عجیب بود که هیچ دردی و توی بدنش حس نمیکرد بعد اون اتفاق وحشتناک که وجودش و به لرزه مینداخت
$چرا اومدی اینجا جیمین؟مگه قرار نبود توی خونه بمونی؟
+فقط میخواستم بهت کمک کنم ،ولی اون ...
لبهاش و گاز گرفت تا از ریزش مجدد اشک روی گونه هاش جلوگیری کنه اما خیلی زود آغوش گرم و آرامش بخشی نصیبش شد
$آروم باش بیبی دیگه تموم شد
نامجون گفت و بوسه عمیقی روی پیشونیش گذاشت
دیگه نمیزاشت همسرش آسیب ببینه چون اون موقع دیگه دلیلی برای بخشیده شدن از جانبش نداشت هر چند الانم مطمئن نبود که امگای شکلاتی چه تصوراتی راجب بهش داره
شاید ازش تنفر داشت ،شایدم از بودن کنارش رنج میبرد...لعنت به این افکار عذاب آور که لحظه ای دست از سرش بر نمیداشتن
+نامجون ؟
با صدای دوست داشتنی که مشتاق شنیدنش بود نگاهش و به چشمای منتظرش دوخت
$جانم ؟
بعد فاصله گرفتن از آلفا دستش و دور گردنش حلقه کرد و لبخند محوی زد
+اگه اومدم اینجا بخاطر این بود که نگرانت بودم، وقتی توی خونه ندیدمت حس کردم یه چیزی و گم کردم...کسی که زندگیم و بهش مدیونم و همینطور عشقی که وجودم و به اسارت گرفته ...لطفا حتی یه لحظه هم از حسی که نسبت بهت دارم شک نکن
نزار چیزای مسخره دلیلی برای دور شدنمون از هم باشه
من دوست دارم ...نه عاشقتم همونقدر که اونا رو دوست دارم . من بعد شماها دیگه هیچ دلیلی برای ادامه این زندگی ندارم
اگه حرفی توی دلت مونده من همیشه آماده شنیدنشم، نمیخوام حسرت کوچیکترین چیزا توی قلبت بمونه
تو برای من همون قهرمانی هستی که مردم توی داستانا بهش افتخار میکنن با این تفاوت که داستان ما واقعیه همونطور که عشقم بهت اثبات کننده حس قلبیم به توعه
نامجون بهت زده مچ دست امگا رو توی دستاش گرفت و لبخندی زد
$همیشه فکر میکردم از بودن کنارم کلافه ای
+هیچوقت، حتی برای یه بارم همچین حسی نداشتم
با خوشحالی لبهاش و روی لبای نیمه باز امگا کوبید تا اشتیاقی که توی وجودش شکل گرفته بود و با بوسیدن معشوقش بروز بده
جیمین توی دلش لبخندی به آلفاش زد و متقابلا مشغول بوسیدنش شد امروز قرار بود تمامش و در اختیار پادشاهش بزاره بدون هیج خود داری و اعتراضی
همسرش مستحق همچین پاداشی بود

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 28 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Our runaway love💘Where stories live. Discover now