پارت59

2.8K 485 133
                                    

جیمین با آرامش خاصی که توی این دو روز ریتم یکنواخت و تکراری زندگیش و غرق در هیجان و شوق میکرد روی صندلی توی تراس نشسته بود و به فضای سر سبز جنگل نگاه میکرد
زیبایی چشمگیر طبیعت باعث میشد برای لحظاتیم که شده ذهنش و از هر اتفاق غیر منتظره ای خالی کنه و فقط از فضای اطراف لذت ببره
اما این خلوت زیاد طول نکشید وقتی اون دو نفر کنارش ظاهر شدن و ترس و به جونش انداختن
+فاک...باز چتونه؟؟؟زهر ترکم کردین
×خب راستش ما ...اوممم
جونگ کوک هردو دستاش و روی دهن تهیونگ گذاشت تا قبل از برادرش برنامه ای که داشتن و بازگو کنه
_قراره سه تایی بریم به یه روستا که همین نزدیکاست و آیییی وحشی چرا گاز میگیری؟؟؟
تهیونگ هوفی کشید و چشم غره ای نصار جونگ کوک که در حال بوسیدن دستش بود کرد
×میخواستی آدم باشی بگذریم خب ،بیبی آماده شو بریم
جیمین آهی کشید، دلش میخواست بیشتر از بوم نقاشی زنده روبروش لذت ببره اما دوست نداشت شور و ذوق جفتاش و کور کنه پس با تکون دادن سر تایید کرد و راهی اتاقش شد تا یه لباس، مناسب هوای سرد بیرون انتخاب کنه

بعد از دو ساعت تمام پیاده روی که با غرغرای امگای کیوتشون مسیر طولانی تر شده بود حالا هر سه نفر اونجا بودن
مقابل روستایی که مردمش به خوشگذرونی و شاد بودن معروف بودن
×بیا نزدیکمون بیب
تهیونگ گفت و با حلقه کردن دستش دور کمر باریک لوناش اون و بین خودش و برادرش جا کرد تا وارد روستا بشن
+نیازه اینجوری بهم بچسبین؟
جونگ کوک لباش و نزدیک گوش حساس بیبی هیونگش برد و به آرومی زمزمه کرد
_اگه آزمون دور بشی اون هیولاها میخورنت
جیمین متعجب خواست سمت جونگ کوک برگرده تابفهمه منظورش از کلمه هیولا چیه اما همینکه وارد روستا شدن سکوت و ترجیح داد و بیشتر از قبل خودش و توی بغل جفتاش جا کرد و باعث نگاه پیروزمندانه تهکوک بهم شد

+آبنبات سیبی؟وایییی منم یکی میخوام
جیمین با هیجان گفت و بعد انداختن یه نگاه تندو تیز به جفتاش مشغول گشتن جیباشون شد تا هزینه خوراکیاش و شخصا بگیره
_لاو
+هیشش ساکت
با اخم کیوتی زمزمه کرد تا جای هیچ بحثی باقی نمونه و هیچ کدوم جرعت مخالفت کردن باهاش و نداشته باشن، بالاخره بعد از پیدا کردن چهارتا سکته از جیبای تهیونگ چشمکی بهش زد و با گفتن زود برمیگردم سمت دکه آب نبات فروشی دویید تا از صف جا نمونه

×چیه؟
کوک حرصی دستاش و روی سینش جمع کرد
_هیچی
×نه تو یه چیزیت هست از وقتی جیمین بهم چشمک زد عین قاتلا زل زدی بهم حسود خان
_من حسود نیستم
تهیونگ تکخندی به چشمای قرمز و خشمگین دونسنگش انداخت و حالت مغروری به خودش گرفت
×جداً؟ پس ثابتش کن
کوک نگاهی به اطراف انداخت، باید هر طور شده پوزه برادرش و به خاک می مالید تا غرور نشات گرفته از خون تاریک و اصیلش فراتر از حد تحملش نره
همینطور که با چشمای ریز شده مشغول رصد کردن اطراف بود نگاهش به زنی افتاد
اون درست جلوی تهیونگ وایساده بود و مشغول صحبت کردن با دو دختر که مشخصا ازش کوچیکتر بودن بود
فکر خبیثانه ای به سرعت از ذهنش عبور کرد تا اون دست به یه شیطنت نا بخشودنی و دردسر ساز بزنه
وقتی مطمئن شد حواس برادرش پرت لونای عسلیشونه به طور نامحسوسی پشت سرش قرار گرفت و کف دستاش و بهم مالید
نیت پنهانی که پشت اون چشمای خرگوشی قرار داشت به دید هیچکس آشکار و واضح نبودالبته تا قبل از اینکه تهیونگ و هل بده
و مدتی بعد این صورت خوناشام اصیل زاده بود که بین دو خط از سینه های بزرگ و حجیم زن فرود اومد و جونگ کوک و به خنده های قهقه مانند وادار کرد

Our runaway love💘Where stories live. Discover now