پارت49

3.1K 543 90
                                    

#یکم دیر نکرد؟
€منم میخواستم همین و بگم
نامجون تلویزیون و خاموش کردو از جاش بلند شد
$من میرم دنبالش شماهم زود برین بخوابین مخصوصا شما دوتا
با انگشت به تهکوک اشاره کردو اخم محوی کرد
$حوصله ندارم هرشب بیام از برق بکشمتون کمتر مست کنین انقدرم خدمتکاراتون و نترسونین
جین خمیازه ای کشید و متقابلا از جاش بلند شد تا همراه نامجون یه سر به ملکش بزنه بعدم برای خواب آماده شه

_همش تقصیر تهیونگه هیونگ
×وات د هل خودت مرض داری الکی گردن من ننداز
_از بس دروغ میگی رو سرت شاخه
تهیونگ ناخودآگاه دستی به موهاش کشید و باعث خنده های شیطانی مکنه و تاسف بقیه برادراش شد ،اگه جا داشت دلش میخواست دستاشو دور گردن خوش تراش دونسگنش حلقه کنه و اونقدر فشارش بده تا برای زنده موندن التماس کنه
حیف !حیف که نمیتونست این کارو انجام بده چون اون وقت دیگه دردسر خرگوشی به اسم جونگ کوک نبود تا هر روز باهاش سرو کله بزنه و اذیتش کنه
×خفه شو
_تو کون خر چپه شو
×تهیونگ نیستم اگه تا آخرین قطره خونت و نخورم
تهیونگ داد زدو بدو سمت جونگ کوک رفت که البته اون خرگوش عضله ای ساکت ننشست و با یه جیغ بنفش پا به فرارگذاشت
€عمارت نیست که دیوونه خونست
شوگا سری به نشونه تایید تکون داد و مشغول ناخنک زدن به تنقلات دست نخورده روی میز شد
#بیخیالشون شو دو دیقه دیگه میشینن باهم psمیزنن به ریش نداشتمون میخندن
€هوم حق با توعه
اوضاع بعد رفتن تهکوک تا حد زیادی خوب و مطلوب بود ،آرامش بخش برای جیهوپ و یونگی که خواهان لحظات آروم و ساکت توی قصر پر دردسرشون بودن البته اگه اتفاقای نا تموم زندگیشون این اجازه رو بهشون میداد
بی سرو صدا به نمای چشم نواز و مه گرفته بیرون پنجره خیره شده بودن که همون لحظه صدای بلند جین هر دو شون و شوکه و متعجب کرد
#چی بود؟
جیهوپ بهت زده دستش و پشت مبل گذاشت و به عقب نگاه کرد
€نمیدونم
چند لحظه بعد از این حرف یکی از خدمتکارای عمارت شرقی نفس نفس زنان خودش و به اون دو رسوند و دست پاچه زمزمه کرد
"ا...رباب...قربان ...م...ملکه !
خب،میشد فهمید که با کلمه آخر و لحن لرزون و ترسیده خدمتکار چه استرسی به جون جیهوپ و یونگی افتاد که توی بی خبری به سر میبردن

یونگی فورا از جاش بلند شد و سمت خدمتکار رفت و با اخم بهش نگاه کرد
#ملکه چی؟واضح حرف بزن ببینم چیشدهههه
خدمتکار به سختی توی چشمای خط شده پادشاه یونگی که بیشتر از هر موقعی ترسناک و تاریک شده بود نگاه کرد و به سختی گفت
"ب...ب بچه ها دارن به دنیا میان قربان
و باز هم سکوت عمیق اما پر مفهوم ...
سکوتی که نشون دهنده سردرگمی و کلافگی بود و مفهومی که حس ترس و اضطراب و توی قلبشون به وجود میاورد ...
€لعنتی الان وقتش نیست
جیهوپ در حالیکه سعی داشت نگرانیش و پشت فک قفل شدش پنهان کنه غرید و با سرعت شروع به دویدن کرد و طولی نکشید که یونگیم پشت سرش راه افتاد و هردو سمت اتاق جیمین، جایی که صدای داد نامجون و فریادای عصبی جین ازش شنیده میشد پاتند کردن تا به داد ملکشون برسن

Our runaway love💘Where stories live. Discover now