پارت22

6.2K 841 107
                                    

همشون با دلتنگی و پشیمونی به جفتشون نگاه میکردن، دو روز زمانیکه که برای پیداکردن جیمین صرف شد برای پادشاهان کیم به بلندای 2قرن بی پایان بود ،نمیدونستن به محض دیدنش باید چه واکنشی نشون بدن ،هرکاری هم انجام میدادن نمیتونست اتفاقات گذشته رو پوشش بده به علاوه که قلب ملکشون حالا حالا باهاشون صاف نمیشد واین یعنی نابودی روحشون
جیمین خودشو پشت آرمی مخفی کرد ،دلش نمیخواست دوباره اسیر زندان بانای بی رحمش باشه
نامجون و بقیه قدمی به جلو برداشتن که آرمی خنجرشو ازپشت لباسش بیرون آوردو اونو سمتشون گرفت
همین واکنش به ظاهر ساده کافی بود تا همه ی افراد گارد تفنگاشونو سمتش نشونه بگیرن ومنتظر یه حرکت از جانبش باشن
^جلو نیاین ...نمیذارم بهش آسیبی بزنین
بلند فریاد زدو چشماشو روی تک تک صورتای غمگین وشکستشون چرخوند
جیهوپ نفس عمیقی کشید،چشماشو روی همه چی بست وسمتشون حرکت کرد ،نمیخواست صدای اون دخترو که بهش هشدار میداد بشنوه اهمیتیم نمیداد
اگرم زخمی میشد ،هیچ مهم نبود دردای بدتر از این وبه جفتش داده بود که این جلوش هیچ بود
جیمین وقتی بی تفاوتی جیهوپ ودید با یه حرکت خنجرو از دست آرمی گرفت و اونو روی گردن خودش گذاشت
همشون ترسیده بهش نگاه میکردن ،جیهوپ سرجاش ایستادو با چشمای درشت شده نگاش کرد اون که واقعا نمیخواست همچین کاری کنه مگه نه؟
$ببین...بیا باهم صحبت کنیم خب ؟
÷حق...حق با نامجونه عزیزم لطفا به حرفامون گوش کن و...
اشاره ای به خنجر توی دستاش کرد
÷بزارش کنار
چشماشو روی هم فشار داد،لبه ی خنجر باعث شد باریکه ی خونی از گردنش راه بیفته و پایین بریزه
^قربان لطفا آروم باشین
آرمی ترسیده گفت وسعی کرد به جیمین نزدیک شه ولی با داد جیمین واخطارش برای عقب رفتن ،ازش فاصله گرفت ولی همچنان سعی در منصرف کردنش داشت

پوزخندی بهشون زد و همزمان قطره اشکی از چشمای پرشدش سرازیر شد
+دیگه چی از جونم میخواین؟اومدین دنبالم که چی بشه؟کم تحقیرم کردین؟کم زجرم دادین ؟این بود عشقی که ازش حرف میزدین؟
حرفاش در عین تلخ بودن خود واقعیت بود همشون ادعای عاشقی میکردن ولی تو عمل پشتشو خالی کردن وروبروش ایستادن مگه یه عاشق نباید بخاطر معشوقش از همه چیز بگذره تا خوشحالش کنه؟پس اون همه قول وقرار چی شد؟همش یه حرف تو خالی و پوچ بود برای خام کردنش؟
×جیمین !همشو قبول داریم ما اشتباه کردیم میفهمی ؟خیلیم اشتباه کردیم ولی فقط ما مقصر نبودیم توهم به اندازه ی ما مقصری
جیمین با اخم غلیظی به تهیونگ نگاه کرد و تک خند عصبی زد
+من مقصرم؟تو داری میگی تقصیر من بود که این همه بلا سرم اومد؟مگه خودم خواستم دزدیده بشم؟مگه من خواستم ملکه ی این پادشاهی مسخرتون بشم وبچه هاتون وبه دنیا بیارم ؟من که دلم به همون زندگی روستایی خوش بود همونم ازم گرفتین
آخر جملشو با درد نالید وسرشو پایین انداخت و نفهمید یونگی داره از پشت بهش نزدیک میشه

نامجون به یونگی نگاه کردو سرشو تکون داد ،خودشم سعی کرد حواس جیمین واز پشت سرش پرت کنه تا یونگی بتونه اون خنجر لعنتی واز دستاش بیرون بکشه
$چرا فقط یه فرصت دوباره به خودت وما نمیدی؟
بهتر نبود این جمله رو به زبون نمی اورد؟شاید نمیدونست جیمین بیشتر از هر چیزی از این جمله متنفره
سرشو بالا آورد با چشمای خیس و قرمز شدش به نامجون نگاه کرد
+فرصت میخواین؟باشه بهتون یه فرصت میدم تا جنازم و از اینجا بیرون ببرین
همینکه خواست روی گردنش خراش ایجاد کنه ،دستی روی دستاش نشست و کامل طرف اون شخص برگشت
یونگی با عجز بدون توجه به زخمی شدن دستاش به جیمین نگاه کرد ،بیشتر از هرکسی ازش خجالت میکشید ولی برای حفظ جونش باید تلاش میکرد
#بدش به من جیمین خواهش میکنم
سرشو به دوطرف تکون داد سعی کرد خنجرو از بین دستای محکم یونگی بیرون بکشه اما مگه میتونست از طرفی نامجون بقیه هم تو چند قدمیشون بودن میخواست زودتر جلوی این جدال دوسر باخت وبگیره که یهو هردو متوقف شدن ترسیده بهم نگاه کردن
جیمین نمیتونست چشماشو از روی یونگی که با اون مردمکای خط شده نگاهش میکرد بگیره
الان چی شد؟
یونگی نفس عمیقی کشید با گذشتن دستاش روی شونه های جیمین اون و از خودش فاصله داد واینجوری خنجر فرو رفته توی شکمش مشخص شد

×هیونگگگ
÷یونگی
جیمین بازم ترسیده بود وبازم ناخواسته به کسی جز خودش آسیب زده بود کم مونده بود از حال بره که یونگی اونو توی آغوش گرمش گیر انداخت وبهش اجازه رفتن نداد
#اشکالی... نداره اگه ...من آ...آسیب ببینم مهم اینه ...که تو حالت خوب باشه
نامجون شوکه یونگی واز جیمین جدا کرد وبه محض جدا کردنشون از هم یونگی روی زمین افتادو جیمینم توی بغلش از حال رفت
جین و تهیونگ با کمک گارد سلطنتی یونگی واز اون مکان خارج کردن ،حالا فقط خودشون سه نفر مونده بودن و افراد کمی که هنوز منتظرشون بودن
نامجون نگاهی به صورت رنگ پریده ی جیمین انداخت واونو توی بغلش بالا تر کشید،بعد اینکه بوسه ی عمیقی روی پیشونیش گذاشت به دختر چشم بنفش نگاه کرد
$تو، اسمت چیه؟
^چرا میخواین...بدونین؟
$من پادشاهتم اینو یه دستور در نظر بگیر
آرمی ناخودآگاه گاردشو پایین آورد مطیعانه جواب داد
^اسمم بایشینگه و یه آرمی هستم
$آرمی ؟
^ب...بله سرورم
نامجون اشاره ای به جیمین توی بغلش کردو پرسید
$تمام این دوروز پیش تو بوده؟
^بله ارباب وقتی پیداشون کردم ایشون میخواستن...میخواستن
نامجون اخمی کردو حرصی چشماشو بست میدونست قراره چی بشنوه پس ازش خواست که ادامه نده
$برات یه پیشنهاد سخاوتمندانه دارم
^می...میشنوم
$ملکه ی ما هیچ آشنا یا فرد مورد اعتمادی توی قصر نداره وقتی دیدم پشتت پناه گرفته بود حس کردم بهت
اعتماد داره، ازت میخوام محافظ و خدمتکار مخصوصش باشی حق وحقوقتم محفوظه میتونم به باز مانده هاتون کمک کنم به هر حال به اشخاصی مثل شما که به امپراطوری وفادارن نیاز دارم
آرمی لبخند پر ذوقی زدو با خوشحالی سرشو تکون داد
^این باعث افتخار منه امپراطور ممنون
نامجون نفس عمیقی کشید وسمت خروجی راه افتاد
$دنبالمون بیا








پارت 22
امیدوارم از این پارت لذت ببرین ♥️💜
💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘

Our runaway love💘Where stories live. Discover now