پارت60

2.5K 458 60
                                    

یونگی با گرفتن دست امگا اون و روی صورت زمخت و پولکای برجسته مار غول پیکر گذاشت و همزمان جسم کوچولوی همسرش و به آغوش کشید تا بهش اطمینان بده که توی تکیه گاه امن همیشگیش قرار داره
#این اسمش چیاووعه آخرین بازمانده از مارهای ماقبل تاریخ که مدتهای زیادی و توی غار زندگی کرده
+یکم...ترسناک نیست؟
به آرومی زمزمه کرد که همون لحظه چشمای مار باز شد و باعث وحشت پسر کوچیکتر شد
فورا دستش و پس کشید و سمت یونگی برگشت
+یونگیا من میترسم
یونگی لبخند لثه ای به حالت بامزه امگا زد و با حلقه کردن دستاش دور کمرش اون و به خودش فشرد
#تا وقتی کنار منی از هیچی نترس ...میدونی چرا آوردمت اینجا ؟

بعد مکث کوتاهی سرش و به دوطرف تکون داد و نگاه سوالیش و به چشمای خط شده همسر ساحرش دوخت
+چرا؟
#میخواستم یه حقیقتی و بهت نشون بدم ...یه راز بزرگ که فقط قراره تو ازش باخبرشی
جیمین خودش و آماده شنیدن حرفای همسرش کرد ...
توی این 5روز با اتفاقات غیر قابل منتظره ای روبرو شده بود و چیزهای جالبی راجب جفتشاش فهمید که مثل رازی بینشون محفوظ بود
اینکه میدید پادشاهاش راجب اسرار نهفتشون این طور مطمئن باهاش حرف میزدن حس خیلی خوبی بهش میداد که قابل توصیف نبود
حالا اونم میتونست به حضور خودش افتخار کنه چون قلبش جایگاه امن و مطمئنی برای پذیرفتن گذشته پنهان جفتاش بود
#قول بده ازم متنفر نشی
جیمین اخمی کرد و قدمی به سمت همسرش برداشت ...حقیقت هرچقدرم غیر قابل تحمل یا تلخ به نظر میرسید برای جیمین ذره ای اهمیت نداشت
اون فقط اینجا بود تا بدون هیچ چشم پوشی آغوش آرامش بخشش و نصیب جفت ساحرش کنه تا اون و از حس بدی که ذهنش و احاطه کرده بود نجات بده
+هرچی که باشه ...قرار نیست نظرم و نسبت به چیزی که هستی عوض کنه یونگیا !درسته اینکه عاشقت بشم سخت بود اما دل کندن از قلبی که با علاقه بهم دادی سخت تره پس حق نداری فکر اشتباهی راجب خودت بکنی
با جدیت تمام زمزمه کرد و لبخند به روی لبهای جفت ساحرش آورد
حالا میتونست چشماش و ببنده و حقیقتی که از وجودش سرچشمه میگرفت و برای امگای چشم عسلیش بازگو کنه
دکمه های لباسش و باز کرد ،بعد در آوردن کامل کت چرمش نفس عمیقی کشید و کمرش و نشون ملکش داد

جیمین متعجب انگشتاش و سمت پوست پولک مانند یونگی برد و نوازشش کرد
+پس تو ...
#یه دورگم از نژاد مارها وساحره ها فکر میکنی چرا پادشاه موجودات خزندم؟
جیمین مشتاق شنیدن ادامه داستانی بود که از گذشته سرچشمه میگرفت و پا به آینده گذاشته بود

#سالها پیش مادرم که ملکه مارها بود جفتش و از دست داد و همه اینا زیر سر پادشاه بود
اون زمان زیادی توی سلولی که از گیاه پنی رویال(پونه) پرشده بود زندانی شد و کم کم دچار بیماری تنفسی شد
متاسف از شنیدن ادامه ماجرا سرش و پایین انداخت لحن گرفته یونگی نشون دهنده سختی بود که اون طی تمام سالها همراه خودش توی قلبی که تظاهر به سرد بودن میکرد حفظ کرده بود
تمام مدت فکر میکرد تنها کسی که بهش ظلم شده خودشه اما با بیشتر شناختن جفتاش فهمیده بود که اون تنها قربانی این بازی شوم که توسط سرنوشت انتخاب شده بود نبود
#مادرم توی آخرین روزهای زندگیش از ولیعهدی که پنهانی به دیدنش میرفت خواست تا باهاش رابطه داشته باشه...اینجوری اون تنها بازمانده به حساب نمیومد و میتونست با خیال راحت این دنیا رو ترک کنه
اینجوری شد که بعد از 45روز من به دنیا اومدم و...

Our runaway love💘Where stories live. Discover now