Part 2

1.4K 273 25
                                    

یک ماه بعد:

بی حرکت روی مبل نشسته بود و به سقف زل زده بود،هرزگاهی هم از توت فرنگی های آغشته شده به نوتلای کنارش رو تو دهنش می چپوند و آروم آروم می جوید. یک ماهی میشد که از بیمارستان مرخص شده بود و تو این مدت حتی یک تماس هم از تهیونگ نداشت و خب این جای شکر داشت نه؟ میتونست مطمئن بشه که کلا ولش کرده دیگه؟! ولی چرا باز ته دلش از این موضوع ناراحت و کمی آشفته بود؟ مگه الان نباید کلاهشو می انداخت هوا چون دیگه خبری از اون آلفای مزاحم تو زندگیش نیست؟

پوف کلافه ای کشید و سعی کرد برای حداقل چند دقیقه به احساس مزخرف این چند روزش فکر نکنه ولی مگه میشد؟! نچرخیدن افکارش حول محور کیم تهیونگ غیر ممکن ترین عمل ممکن شده بود. فکر کردن بهش تبدیل شده بود به مهمترین و شاید تنها کاری که این چند روز بی وقفه انجامش میداد!

گاهی افکار منفی از قبیل هی اون عوضی میخواست بچمو بکشه پس وقتشه یاد بگیرم به چپم بگیرمش و افکار مثبتی که واقعا ترجیح میداد دیگه راجبشون فکر نکنه البته اگه بشه اسمشون رو افکار مثبت گذاشت...خیال پردازی کردن راجب چیزی که همین الانشم نیست کار عاقلانه ای عه؟ مسلما نه پس جونگ کوک دیوونه شده بود!!

کدوم آدم عاقلی میشینه به یه زندگی رویایی با فردی که می خواست بچشو بکشه فکر میکنه؟؟ و بعد از تمام این افکار پوچش بخاطر اینکه نمیتونه هیچکدومشون رو عملی کنه گریه میکنه؟ هیچکس..جز امگای باردار خیال پردازی که آلفاش یه ماه تموم ولش کرده به حال خودش...

و شاید تهیونگ این دفعه واقعا برای اولین و آخرین بار گوش کرده به حرفش و رفته؟ پس چرا ته قلب لعنتیش هنوز منتظره که بیاد و مراقبش باشه؟ اصن مگه مراقبتی ام در کار بوده؟ اون احمق می خواسته بچشو بکشهههه!!!

کلافه دستی توی موهای نامرتبش کشید و از رو مبل بلند شد.

- لعنتی لعنتی لعنتی اهههه بهش فکر نکن اون فقط یه دلقک بی خاصیته که یه مدتی تو زندگیت بوده و بعد از کاشتن یه شوید تو شکمت ولت کرده چرا نمیخای اینو بفهمییی؟؟؟

شوید؟آیا درست بود به دختر یا پسر بی گناهش منفور ترین سبزی دنیا رو نسبت بده؟معلومه که نه پس اون روی مهربون کوک کجا رفته؟؟

- واییی فندق ببخشید تو اصلا هم شوید نیستییی تو توت فرنگی ریزه میزه ی خودمی..

توت فرنگی..هه و باز هم بغض؟! چشمهاش داغ شدن و بی اجازه به سمت ظرف نصفه نیمه ی توت فرنگی های نوتلایی کشیده شدن و بعد بوم!

با ترس به ظرف شکسته و توت فرنگی های روی زمین خیره شد و با چشم هایی که نفهمید کی خیس شده روی زمین نشست.

- فندق..توت فرنگی هامون از دستمون رفت....

و لعنتی چرا اینقد صداش بغض داشت؟!

It's my babyWhere stories live. Discover now