Part 8

1.4K 211 48
                                        


(متن چک نشده)

محوطه ی بیرونی بیمارستان شین یانگ، ساعت ۵:۰۳ :

بعد از رفتن نامجون و جین، جیمین مجبور شد قهوه ای که برای دوستش گرفته بود رو با مین یونگی شریک شه و این موضوع وقتی که باهاش قهر بود اصلا مسئله ی خوشایندی نبود.
اون حق نداشت با اون حال خراب تهیونگ همچین حرف های بی رحمانه ای رو بهش بزنه و باعث شکسته تر شدن قلب شکسته ی آلفا بشه برای همین مستحق نبود که حتی صدای جیمین رو بشنوه و اون قهوه هم از سر ناچاری بهش تعلق گرفته بود چون وقتی می خواست پشت سر نامجون و جین بره یونگی موقفش کرده بود و معتقد بود باهاش کار داره ولی حالا نزدیک به نیم ساعت در سکوت کنار هم روی صندلی فلزی و یخ زده ی بیمارستان نشسته بودن و به آسمون گرفته که انگار قصد بازش داشت زل زده بودن و تنها شکننده ی اون سکوت صدای هورت کشیدن هایی بود که بر اثر خوردن قهوه به وجود می اومد.

÷ خب؟

بتای بزرگتر تصمیم به شکستن سکوت با کلمات آرومش داد، هرچند اون خب فقط یک کلمه ی ناچیز بود.

جیمین نگاه سوالی ای به یونگی انداخت: خب؟

یونگی نفسش رو با کلافگی بیرون داد: نمی خوای بگی دلیل نادیده گرفتنم اون هم برای این مدت نسبتا طولانی چیه؟

= فکر کنم خودت بدونی!

÷ نمیدونم که دارم ازت میپرسم!

= این مشکل خودته.

و از روی صندلی بلند شد و به سمت در ورودی بیمارستان به راه افتاد و این حرکتش باعث شد گوش هاش پذیرای فریاد بتای بهت زده ی روی صندلی باشن.

÷ تو نمیتونی بخاطر اون دوست احمقت همچین رفتاری با من داشته باشی مین جیمین!!

جیمین بعد از شنیدن کلمه ی احمق که به تهیونگ نسبت داده شده بود با غضب به سمت یونگی برگشت و با همون تن صدا فریاد زد: همین دوست به اصطلاح احمقی که میگی برای من حکم خانواده رو داره پس دفعه ی آخرت باشه که اینطوری خطابش میکنی!

و از دوباره حرکتش رو به سمت درب ورودی از سر گرفت، یونگی با عصبانیت به دنبالش راه افتاد و بعد از کشیدن بازوش اون رو به طرف خودش برگردوند: اون چه خانواده ای که بخاطر بی عرضگی خودش تو رو مقصر میدونه؟!

جیمین با اخم محوی به صورت یونگی نگاه کرد.

= تو حق نداری بهش بگی بی عرضه! اون با عرضه ترین فردی عه که من تو کل زندگیم دیدم، همیشه با تمام توانش برای من هرکاری کرده وقتایی که نیاز به یه پشت و پناه داشتم و هیچکس کنارم نبود..اون بود، بود و پا به پام اشک ریخت و همون جور که منو تو آغوشش نگه داشته بود قل داد تا هیچوقت تنهام نزاره و همیشه مثل یه کوه پشتم باشه حتی اگه مایل ها ازم دور باشه! هر بار که زمین خوردم و بقیه با چشم تحقیر و تمسخر نگام کردن اون کنارم بود و ازم دفاع میکرد تا احدی جرات نکنه حرفی بهم بزنه! حالا وقتی خودش شکسته و داره جلوی چشمام نابود میشه...تو توقع داری بخاطر یه فریاد کوچیک ازش رو برگردونم؟!
نههه!! حالا نوبت منه که پشت و پناهش باشه. حالا که همه پشتشو خالی کردن و کسی نیست تا اشک های ته ته کوچولوی منو پاک کنه..هیچکدومتون به اندازه ی من و جین تهیونگ رو نمی شناسید. ما با هم بزرگ شدیم، تمام خنده ها و گریه هامون باهم بوده..رسمش نیست الان نباشم، شاید نتونم دردی دوا کنم ولی حداقل میتونم نمک نپاشم رو زخمش و بغلش کنم و امید بدم برای آینده ی بهتر.

It's my babyOù les histoires vivent. Découvrez maintenant