فردای آن روز، خانه ی ویلایی کیم تهیونگ،ساعت ۷:۳۰ عصر:
سوران همون طور که در حال گذاشتن لباس های مختلف روی تخت بود با صدای نسبتا بلندی گفت: جونگ کوکا؟ نمی خوای حاضر شی؟! مگه قرارتون ساعت ۸ نیست؟؟
بلافاصله صدای فریاد پسر امگا از اون ور خونه و داخل دستشویی در حالی که داشت صورتش رو میشست به گوش رسید: بد نیست یکم دم در منتظرم بمونه!!
زن سری به معنای تاسف تکون داد و به سمت جایی که پسر در اونجا حضور داشت رفت و وقتی به در باز سفید رنگ دستشویی رسید شونه اش رو به یه ورش تکیه داد و گفت: از دست تو! مگه خودت تو اتاقت دستشویی نداری که اومدی این ور خونه؟!
جونگ کوک که در حال خشک کردن صورتش با حوله ی پارچه ای بود از آیینه نگاهی به سوران انداخت و در حین اینکه به سمتش بر میگشت گفت: اینجوری وقت کشی میشه!
و لبخند دندون نمایی رو به زن هدیه داد.
× این ناز کردنا آخره عاقبت نداره ها!!
در کسری از ثانیه لب های پسر تبدیل به خط صافی شدن و همون طور که زن رو هدف چشم های یخ زدش قرار میداد گفت: ناز نیست..شاید قبلا بود ولی الان دیگه نیست! شاید چون نازکشی ام نیست. منم الان قصدم ناز کردن نیست می خوام وقت کشی کنم چون میدونم رو آن تایم بودن حساسه، همین!
و به سمت اتاق خوابش راه افتاد و حرف سوران به گوش هاش نرسید.
× هست. فقط چون ایندفعه نازت خیلی زیاده نمی بینیش.
نگاهی به دسته لباس هایی که روی تخت تلنبار شده بودند کرد و سعی کرد بدون دست زدن بهشون فقط با چشم یکی از مناسب ترین ها رو انتخاب کنه اما انگار هیچ چیز قصد نداشت طبق خواسته اش پیش بره، پس با کرختی به سمت تخت رفت و با دست هاش به صورت کاملا بی حال یکی یکی لباس ها رو بعد از دید زدن کوتاهی به کنار زد.
از بینشون پیرهن سفید رنگی که از بقیه گشاد تر به نظر می رسید باعث جلب توجهش شد، برش داشت و طی یه حرکت پولیور یاسی رنگش رو از تنش خارج کرد و اون پیرهن سفید رو جایگزینش کرد. به سمت آیینه قدی روی دیوار برگشت و نگاهی به خودش انداخت؛ پیرهن سفید رنگ به خوبی روی پوست روشنش نشسته بود و با سخاوتمندی از بین بند ها و نوار های آویزون از یقش که تا اواسط سینش باز بود تره قوه اش رو به نمایش می گذاشت.
لبخند خسته ای به تصویر خودش زد و بعد چند وقت خیالش راحت شد که هنوز هم زیباست و میتونه امید داشته باشه که دوست داشته بشه، دوست داشته شدن توسط زیبایی حس خوبی داشت چون اولین جمله ای که آلفا بعد از دیدنش به زبون آورده بود این بود " به طرز دوست داشتنی ای زیبایی امگا! "
دوست داشت همه مثل آلفا اونجوری ببیننش...البته این یه جورایی فقط ظاهر ماجرا بود خودش خیلی خوب میدونست که زیبا بودن از نظر آلفا برای خوش بودن دلش بس بود تا آخر دنیا!
فقط آلفا بگه که زیباست، همین!
خیلی وقت بود این جمله رو نشنیده بود..حس که این چند وقت دیگه غریبه نبود در تلاش بود تا خودش رو بروز بده و باز هم باعث بغض بشه ولی امگا نمی خواست بغض کنه اون هم نه حالا که داشت به دیدن مصوب تمام بدبختی هاش یعنی خاندان بزرگ کیم می رفت!
دیشب که درخواست تهیونگ رو قبول کرده بود با خودش عهد کرده بود تا قوی ظاهر بشه و به کسی جراتش رو نده که قضاوتش کنه و بگه اون عرضه ی بزرگ کردن بچشو نداره!
با تمام اتفاقات هنوز هم به یک باور بود و میدونست به هیچ وجه نمیتونه اعتقادشو به اون باور از دست بده.
کسی جز آلفا حق نداره بهم توهین کنه!!
تهیونگ میتونه بگه تو لیاقت نداری بچمو بزرگ کنی! ولی هیچ احدی نباید به خودش جرات بده حرفی به امگا بزنه و تحقیرش کنه چون به خودش قول داده بود تهیونگ آخرین و تنها کسی باشه که بهش میبازه و دیگه نباید به کسی باخت بده چون اندازه کافی زجر کشیده بود بابت اشتباهات دیگران..ولی خب قضیه ی تهیونگ فرق داشت. چیزی که به اون مرد باخته بود کم چیزی نبود! قلبش با ارزش ترین چیزی بود که داشت و امگا داده بودتش دست کسی که...حالا نبود.
پلکی زد تا از شر سوزش چشمش خلاص بشه و نگاهش رو از آیینه منحرف کرد و از بین شلوار هاش، شلوار پارچه ای مشکی رنگی رو بیرون کشید و بعد از پوشیدنش به سمت میز توالت گوشه ی اتاق رفت تا سر و سامونی به صورتش بده، کرم مرطوب کنندهای رو به آرومی رو سطح صورتش پخش کرد و بعد از اینکه از جذب کاملش مطمئن شد دست از مالش پوست صورتش برداشت و سایه ی تیره رنگی به گوشه ای از چشمش زد که باعث درشت تر دیده شدن چشم هاش شدن و در آخر برق لبی رو روی لبش کشید و بعد از مرتب کردن موهاش و درست کردن یقشو به سمت شیشه عطر روی میز خم شد و برش داشت.
سر شیشه ی عطر رو باز کرده بود تا ازش استفاده کنه که صدای سوران مانع شد.
× رایحه ی خودت خوش بو تره.
از تو آیینه نگاهی به زن انداخت و گفت: این هم عطرش خوبه.
سوران که حالا به نزدیکی پسر رسیدن بود شیشه ی عطر رو از دستش گرفت و روی میز گذاشت و گفت: عطر توت فرنگی خودت خیلی خواستنی تره! فقط کافیه یکم خوشحال باشی تا فرمون خوش بو تری ازت ترشح شه!!
امگا نگاهی به شیشه ی عطر که حالا روی میز جا گرفته بود کرد و زیر لب گفت: باشه.
زن لبخندی زد و با مهربونی بوسه ای رو موهای پسر کاشت و گفت: امشب قراره دل ببری پسر!
امگا پوزخندی زد و گفت: دلت خوشه ها!
سوران همون طور که به سمت پالتو های پشمی میرفت تا یکی شون رو انتخاب کنه گفت: وقتی همه برات غش و ضعف رفتن بهت میگم دل کی خوشه!
- توهم زدی نونا!
پالتوی مشکی رنگ و کلفتی رو از کمد بیرون کشید و به سمت پسر رفت.
× تو فکر کن توهم زدم! دل هیچ کسو نبری ام..
نیشخندی زد و اضافه کرد: قاپ آلفامون رو خوب می دزدی!!
پسر امگا مشت بی جونی به پهلوی زن زد و گفت: چرت و پرت نگو!
سوران همون طور که پالتو رو تن پسر میکرد گفت: نمیگم!!!
امگا سرش رو تکون داد اما نمیتونست منکر لبخندی که روی صورتش شکل گرفته بود بشه و سوران از ته قلب خوشحال بود برای اینکه بالاخره تونسته بود همون طور که بحث راجب تهیونگه لبخندی رو لب های امگا بیاره.
YOU ARE READING
It's my baby
WerewolfGenre: Omegavers, Romance, Drama, Angest, Mperg, Smut Couple: Vkook Parts: Indeterminate - ف..قط از این میترسیدم....که یه روزی از اینکه احساساتمو بهت دادم پشیمونم کنی!...با تمام این سختی هایی که کشیدم تحمل کردم و صادقانه دوست داشتم.....ولی امروز..پش...