(متن سر سری چک شده...)
۱هفته بعد، خیابانی در نزدیکی خونه ی ویلایی کیم تهیونگ:
با عصبانیت فرمون رو بین دست هاش می فشرد و با سرعت به سمت خونه می رفت.
" خونه " چه کلمه ی غریبی شده بود براش، چند وقت بود که جاهایی که ساکن میشد حس خونه نمی دادن...چند وقت بود که خونه اش رو گم کرده بود؟
نفسشو بیرون داد و با غمی که قصد نداشت از قلبش بیرون بره به رفتار های پر تناقض پدرش که هیچ دلیل معقولانه ای نمی تونست براشون پیدا کنه فکر کرد و فشار بیشتری به پدال گاز زیر پاش وارد کرد و به طرف جایی که قبلا بوی خونه می داد روند به امید اینکه با وجود پریچهره اش بتونه معنی کلمه ی واقعی خونه رو حس کنه!
بعد چند دقیقه بالاخره به درب ورودی رسید و بعد از پارک کردن ماشین در گوشه ای از خیابان به سمت در رفت، برای زنگ زدن ذره ای تعلل کرد و نفس عمیقی کشید تا از شر استرس ناگهانیش راحت بشه و دکمه ی کوچک کنار در رو فشار داد.
کمی منتظر موند و وقتی که می خواست دوباره زنگ بزنه صدای سوران از آیفون پخش شد: آقای کیم؟ خودتونید؟؟
آلفا گلوش رو صاف کرد گفت: خودمم، درو باز کن.
زن شوکه نگاهی به تصویر مرد کرد و در رو باز کرد و منتظر موند تا به درب ورودی خونه برسه.
باز شدن در مصادف شد با برخورد باد خنکی به صورت آردیش و چشم هاش تماشاگر هیکل آلفا شدن که حیاط رو طی می کرد تا به در برسه، وقتی رو به روی هم قرار گرفتن سوران با تعجب گفت: فکر می کردم دیگه قرار نیست هر دوی شما رو اینجا ببینم.
تهیونگ که قیافه ی جدی ای به خودش گرفته بود نگاهی به صورت شلخته ی زن انداخت و با همون جدیت گفت: فکر می کنم قرار هم نیست ببینی.
چشم های زن غمگین شدن و سرش رو پایین انداخت و بعد از گزیدن لب هاش زیر لب گفت: بله. بفرمایید داخل..خوش اومدین.
و از جلوی در کنار رفت و راه رو برای ورود آلفا باز کرد.
پاش رو که داخل گذاشت نفسی از عطر پخش شده ی داخل هوا که مخلوطی از کیک وانیلی و توت فرنگی و کمی پرتغال بود کشید و حس خوشایندی رو به روحش تزریق کرد و باعث شد لبخند کوچکی کنج لبش شکل بگیره، به سمت زن امگا برگشت که صامت کنار در ایستاده بود و گفت: حالش چطوره؟ این چند روز چیکار کردین؟؟
امگا چشم های عسلیش رو که به زمین خیره بود به آلفا داد و با صدای غمگینی گفت: روز اولی که اومدم داشت گریه می کرد و میشه گفت روزای اول همش در حال گریه بود و این رو میشد از چشم های پف کرده و قرمزش فهمید ولی چند روز اخیر یکم بهتر شده و به خوراکش اهمیت میده و کمتر فرمون های ناراحتی از خودش ترشح می کنه..
لبخند کوچیکی کنار لبش شکل گرفت و ادامه داد: حتی قصد داشت اتاق کنار اتاق خودتون رو خالی کنه و وسایل کوچیکی برای بچه بخره و قرار شد عصر برای درست کردن اتاق چند تا کارگر خبر کنیم تا کمکمون کنن.
تهیونگ که تمام وقت داشت با دقت به حرف های سوران گوش می داد با اتمام حرفش لبخند محوی بخاطر اینکه حال روحی امگاش حداقل کمی بهتر شده زد و گفت: ازت ممنونم.
× کاری نکردم..وظیفم بوده شما کم به من لطف و محبت نکردین.
آلفا لبخندی زد و با زمزمه ی یادم باشه حقوقت رو زیاد کنم به سمت آشپزخونه پا تند کرد و با فاصله ی چند ثانیه گوش هاش پذیرای فریاد جونگ کوک که از آشپزخونه می اومد شدن.
- سوراناااا!!!! به نظرت تکه های شکلات تلخ توی کیک پرتغال بد میشه؟؟...دخترت بوی شکلات تلخ میده و ترکیبش با رایحه پرتغال تو خیلی دلپذیره!! هوم؟ نظرت چیه؟؟!!
لبخندی عمیق بخاطر شنیدن صداش بعد از یک هفته روی صورتش شکل گرفت و پشت دیوار ایستاد تا دوباره آواز گوش نواز صداش گوش هاشو مزین کنه، چون می دونست اگه متوجه حضورش بشه دیگه اینطور بی پروا صداش رو آزاد نمی کنه.
- میگما...نظرت راجب ترکیب توت فرنگی با کیک وانیلی چیه؟ یکمی ام پودر شکلات برای تزئینش؟؟...تهیونگ از ترکیب توت فرنگی و وانیل خوشش میاد، براش میفرستیم یکم..میگیم از طرف توعه!! هوم؟
جونگ کوک که باز هم جوابی از سوران نگرفته بود کفری شد و بلند تر داد زد: کجا رفتی موندی؟ کی بود اصلا؟! دزدیدنت؟!
و به طرف بیرون آشپزخونه رفت، دقیقا همون جایی که آلفا پشت دیواری قایم شده بود و آلفا اینقدر غرق صداش بود که متوجه این موضوع نشد.
- سوران قرار بود...
حرف امگا وقتی هیبت آلفا رو به روش و پشت دیوار نمایان شد همون طور بریده موند و در کسری از ثانیه چهره ی شاداب جونگ کوک غم زده و جدی شد، سر تا پای تهیونگ رو آنالیز کرد و سعی کرد جوری رفتار کنه که انگار اصلا شوکه نشده اما واقعیت چیز دیگه ای بود بعد از یک هفته الان در متعجب ترین حالت خودش قرار داشت و اگه همه چی مثل قبل بود الان با چشم های بزرگ شده به آلفا زل میزد..ولی هیچ چیز مثل قبل نبود حتی چشم های همیشه اشک آلود امگا...
- فکر کنم قرار بود اینجا نیای!
آب دهنش رو به سختی فرو فرستاد و به چشم های یخ زده ی پسر خیره شد.
- می فهمی چی میگم؟
نگاهش رو به لب هایی که باز و بسته می شدن سوق داد و باز هم آب دهنش رو قورت داد که انگار با هر بار انجام این عمل بغضی غریب هم خورده میشد.
- کیم تهیونگ!!
با صدای نسبتا بلند جونگ کوک بالاخره به طور کلی نگاهی به صورت پسر انداخت و کوتاه گفت: کار داشتم.
- ..خب. زود تر برو.
و بعد از کج کردن راهش به سمت آشپزخونه برگشت.
چند شب پیش قصد کرده بود با وضعیت پیش اومده کنار بیاد و برای آینده ی خودش و بچش تلاش کنه و توجه ای به اتفاقات پشت سرش نکنه و زندگی سالمی رو شروع کنه، گرچه کار خیلی آسونی هم نبود خصوصا الان که با جسم شکسته ی آلفا رو به رو شده بود و برای هزارمین بار قلبش خورد شده بود بابت این بی پناهیشون..
تهیونگ به آرومی پشت سر جونگ کوک به سمت آشپزخونه راه افتاد و با چشم هاش حرکاتش رو زیر نظر گرفت که این کارش از دید پسر دور نموند.
- کارت دید زدن منه؟!
نگاهش رو از پشت امگا منحرف کرد و به وسایل روی میز داد.
+ شاید.
به سمت تهیونگ که حالا به اوپن تکیه زده بود برگشت و نگاه پرسشی بهش انداخت.
+ ..ممکنه یکی از کار هام، دید زدنت باشه؟
جونگ کوک خنده ی عصبی ای زد و گفت: بس کن. جفتمون میدونیم که موقعیت جوری نیست که فقط برای دید زدن اومده باشی.
آلفا از اوپن جدا شد و به سمت کیک وانیلی برش خورده ی روی میز که انتظار جای دادن توت فرنگی های رو در لای خودش می کشید رفت و تکه ای توت فرنگی برش خورده رو در دهنش گذاشت و بعد از جویدن و قورت دادنش گفت: برای دید زدنت موقعیت مهم نیست.
امگا با قدم های محکم به سمت آلفای به ظاهر بیخیال وسط آشپزخونه که قصد داشت ناخونک دیگه ای به توت فرنگی ها بزنه رفت و گفت: میشه جدی باشی؟ بعد یه هفته اومدی منو دید بزنی؟
تهیونگ توت فرنگی ای که تا نزدیک دهنش برده بود رو زمین گذاشت و به طرف امگا برگشت و فاصله ی بینشون رو کم کرد تا کمی بیشتر از رایحه اش رو وارد ریه هاش کنه.
+ حق با توعه، بعد از یه هفته دید زدن نمیتونه تنها دلیل باشه! میتونم بگم دلم برات تنگ شده بود؟
جونگ کوک به چشم های مشکی تهیونگ زل زد و گفت: دلتنگی دیگه سودی نداره برات!
+ مگه باید سود داشته باشه؟
آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد نگاهش رو به جایی غیر از چشم های تهیونگ بدوزه و گفت: قبلا داشت..
آلفا هومی کشید و نفسش رو روی صورت امگا آزاد کرد با صدای زیری لب زد: نمیشه الانم داشته باشه؟
جونگ کوک سکوت کرد و نگاهش ناخوداگاه و بودن اجازه به سمت لب های تهیونگ تغییر مسیر داد و آلفا هم که انگار از خود بی خود شده بود سرش رو جلو برد تا طبق عادت بوسه ای رو مهمون لب های غنچه ی امگاش کنه، در نزدیک ترین حالت بهم قرار داشته بعد از یه مدت طولانی که با حرکت غیر منتظره ی امگا اون نزدیکی از بین رفت. جونگ کوک با تمام توان تهیونگ رو به عقب هل داد و فریاد زد: بهت گفتم وقتی می خوای به چیز رو ازم بگیری هیچوقت بهم نشونش نده!!...استعداد خوبی تو باز پس گرفتن داشته هام داری!
آلفا با چشم های غمگین به صورت گرفته و خشمگین امگا انداخت و دهن باز کرد تا چیزی بگه.
- نمی خوام چیزی بشنوم!! گفتی کار داری! زود انجامش بده و برو!! آرامش برای بچم خیلی مهمه و تو این چند وقت تمام فضای دورم پر از اضطراب و استرس بوده!.....تو که نمی خوای پدری کنی براش حداقل الان یکم مراعات کن!!
+ دیگه داری زیاده روی میکنی!
- زیاده روی؟؟!! تو یه بی مصرف خودخواهی که بدون توجه به هیچی فقط بلدی منو خورد کنی!! بعد میگی من دارم زیاده روی میکنم؟! کاش بلد بودی خجالت بکشی از وجود نحست که جز بدبختی هیچی برام نداره!
آلفا سعی کرد به امگا عصبی رو به روش نزدیک بشه که با فریادش سر جاش خشک شد.
- نزدیک من نیااا!!! از وجودت نفرت دار...اهههه..
و حرفش نصفه موند چون درد بدی توی شکمش پیچید و باعث نالش شد، با دست هاش شکمش رو کاور کرد و به جلو خم شد و سعی کرد تجزیه تحلیل کنه که دلیل دردش چی میتونه باشه.
تهیونگ با نگرانی به سمتش رفت و دستش رو پشتش گذاشت که سبب ریکشن سریع جونگ کوک بهش شد.
- گفتم به من نزدیک نشو!! تو یه احمق خود خواه...اهههههه..
و باز هم همون درد ولی جای دیگه ای از شکمش و درد ناگهانی بعدی به جایی نزدیک پهلوش وارد شد و چون سرش پایین بود متوجه ی جسم کوچیکی شد که انگار زیر ماهیچه های شکمش درحال تکون خوردن بود، با چشم های اشکی و گرد شده به شکمش نگاه کرد.
+ جونگ کوک..
- لگد زددد!!!!!!!
فریاد ذوق زده ی پسر حرف آلفا رو برید و باعث گرد شدن چشمای تهیونگ هم شد.
+ چی؟
امگای ذوق کرده با خوشحالی بازو های تهیونگ رو گرفت و شروع به تکون دادنش کرد و پشت سرم هم فریاد زد: لگد زد!! لگد زد!!!
آلفا که همچنان تو شوک اتفاقات رخ داده بود بی حرکت به صورت خوشحال امگاش زل زد.
جونگ کوک بعد از اینکه درک کرد در چه موقعیتی عه فورا از تهیونگ فاصله گرفت و نگاهش رو به شکمش داد و شروع به نوازشش کرد و زیر لب زمزمه کرد: کوچولوم؟
و تهیونگ تازه متوجه ی منظور پسر رو به روش شد و با نگاهی که حالا برق خوشحالی داشت به شکم امگا چشم دوخت.
+ جونگ کوکا..
امگا با رنگ نگاهی که صد در صد تغییر کرده بود به آلفا نگاه کرد و گفت: گمشو بیرون! می خوام با کیوتچه ام تنها...اههه
و باز هم لگدی دیگه از سمت موجودی که قصد داشت اعلام حضور کنه شاید؟
+ خ..خوبی؟
با قیافه ای که درد از هر قسمتش می بارید به تهیونگ نگاه کرد و با عصبانیت داد زد: به نظرت من الان خوبم؟؟ هاا؟! خوبممم؟؟؟
+ آرامش خودتو حفظ کن..
- نمی خواممم!!
+ کوک..
پسر که تازه موفق به صاف ایستادن شده بود نگاهی غضب ناک به تهیونگ انداخت و گفت: حرفتو بزن! صد بار صدام کردی!!
آلفا که تا به حال این روی پسر رو ندیده بود آب دهنش رو به صورت نامحسوس قورت داد و گفت: می خوای بشینی؟
امگا با تخسی روش رو از آلفا گرفت و روی صندلی گوشه ی دیوار جا گرفت و زیر لب غر زد: حالا الان که این بابای بی مصرفت اینجاست باید منو داغونی کنی هی نامرد؟
و باز هم لگد دیگه ای نثار ماهیچه های شکم بیچاره اش شد و پشت بندش فریادی بود که از دهن امگا بیرون اومد.
تهیونگ که می تونست درد کشیدن جونگ کوک رو حس کنه مردد به سمتش رفت و جلوی پاهاش زانو زد و دست هاش رو روی شکمش گذاشت: میدونم شبیه فیلم هاست ولی شاید کار ساز باشه هوم؟....ممنون میشم دیگه لگد نزنی بچه!
و در کمال تعجب بعد از حدود چند دقیقه لگدی صورت نگرفت.
+ واهااو واقعا به حرفم گوش کرد!!
صدای هیجان زده ی تهیونگ بود که رو مغز امگا رژه میرفت.
- دور برت نداره! تو فقط یه شلغم گنده دماغی که اومدی تا برینی به اعصاب من..
+ قبلا اینقدر بد دهنی نبودی..
- دهنتو ببند!!! من الان عصبی امممم و می خوام گورتو گم کنی!!
و لگدی این دفعه نسبتا آروم نصیبش شد.
+ اوپس. فکر کنم وقتی بهم فحش میدی یا توهین میکنی لگد میزنه نه؟
امگا نگاه عصبیش رو به آلفا داد و گفت: احمق نباش!
+ امتحان می کنیم!
- تو رو مخیی!! ازت متنفرم ماهی بوگندووو!!
و باز لگدی به سمت دقیقا وسط شکمش وارد شد و بخاطر شدتش نگه داشتن فریادش کمی سخت شد.
تهیونگ با شیطنت ابرویی بالا انداخت و با نیشخند اعصاب خورد کنی گفت: دیدی گفتمممم!!! پسر خودمی کولوچه!!
جونگ کوک که کفری شده بود تو ذهنش به صد روش مرد خندان رو به روش رو دار زد و وقتی حس کرد میتونه به اعصابش مسلط باشه گفت: کی گفته پسره؟!
آلفا قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت: من!
- تو غلط کردی! بچه ی من یه پرنسس خوشگل و مامانی عه!
آلفا خواست حرفی بزنه که باز هم فریاد جونگ کوک بلند شد و این دفعه باعث چکیدن قطره اشکی از گوشه چشم های عصبیش، تهیونگ دوباره به پوزیشن قبلش برگشت اما این بار بوسه ی ریزی روی شکم امگا کاشت و زمزمه کرد: بسه دیگه وروجک، پاپایی داره اذیت میشه.
و سرش رو بلند کرد و از پایین به چشم های امگا که خیره نگاهش می کرد زل زد.
- راستشو بگو..اومدی اینجا چیکار؟
سکوت شاید زیبای بینشون توسط صدای گرفته ی امگا بر اثر بغض شکسته شد و باعث بلند شدن آلفا و ایستادنش روی دو جفت پاهاش شد.
+ اومده بودم..حداقل برای چند دقیقه نفس راحت بکشم...
امگا نگاه سوالیش رو بهش داد و در مقابل تهیونگ صندلی دیگه ای رو به روش گذاشت و نشست و بعد از تر کردن لب هاش گفت: یک چیز دیگه. نمیدونم قصدشون چیه..ولی پدر مادرم یه مهمونی برای فردا شب گرفتن و می خوان برای اولین بار تو جمع خانوادگی ما حضور داشته باشی و با توجه به حرف های مادرم انگار قصد دارن با قضیه باهم بودنمون کنار بیان! من میدونم که تو اون جمع بودن چقدر برات سخته....اگه به هر دلیلی نمی خوای بیای..
- میام ولی فقط برای اینکه غرورت خدشه دار نشه! وگرنه بین ما چیزی نیست که بخوان باهاش کنار بیان و خودت اینو بهتر از هرکسی میدونی.
+ جونگ کوکا..
پسر از روی صندلی بلند شد و وقتی داشت به سمت میز می رفت گفت: و اینکه می خوام بعد چند وقت به بهترین نحو جلوشون ظاهر شم تا دیگه به خودشون اجازه ندن راجب فکر بدی کنن، به هر حال قراره نوه ی خاندان کیم رو بزرگ کنم دیگه؟ مگه نه؟؟!!
تهیونگ با ناراحتی به قامت پسر نگاه کرد و گفت: باشه پس..فردا ساعت ۸ شب میام دنبالت.
و بعد آشپزخونه رو ترک کرد و نشنید زمزمه ی کوتاه امگا رو که گفت: ولی کاش چیزی بود..╼╾╼╾╼╾╼╾╼╾╼╾╼╾
سلام. پوزش بابت تاخیر.
و متشکرم بابت حمایتها و محبتهای بیپایانتون.
ووت و کامنت فراموش نشه.
بوس.
پ.ن: نظرتون راجب کاور چیه؟
![](https://img.wattpad.com/cover/316548661-288-k829088.jpg)
YOU ARE READING
It's my baby
WerewolfGenre: Omegavers, Romance, Drama, Angest, Mperg, Smut Couple: Vkook Parts: Indeterminate - ف..قط از این میترسیدم....که یه روزی از اینکه احساساتمو بهت دادم پشیمونم کنی!...با تمام این سختی هایی که کشیدم تحمل کردم و صادقانه دوست داشتم.....ولی امروز..پش...