Part 33

426 66 102
                                    

متن چک نشده.
خستگی زیاد-

یک ماه بعد، کلیسای ووهان، ساعت ۶:۲۶ عصر:

چشم هاش رو به آیینه دوخت و چهره ی آرایش شده اش رو از نظر گذروند، نفسش رو آه مانند بیرون دادن و پارچه لطیف و سفید لباسش رو بین دست هاش مچاله کرد. چشم هاش کاسه خون بود و ضربان قلبش روی هزار میزد..با نگاه کردن به تور بلند روی سرش و اون تاج طرح برلیان مسخره دوباره بغض اش برگشت اما سعی کرد کنترلش کنه، نباید آرایشش خراب میشد.
با فکر به اتفاقی که کمتر از نیم ساعت دیگه قرار بود بی افته از خودش متنفر میشد..داشت با آلفای دونسنگ کوچولوش ازدواج میکرد؟ کی انقدر وقیح شده بود...؟
لب های سرخش رو توی دهنش کشید و به بدترین شکل ممکن گزید، اگه جونگ کوک نگاهش میکرد چی؟ از نوناش متنفر نمیشد؟؟ چهره ی شاداب امگا جلوی چشم هاش مجسم شد و چشم هاش دیگه تاب نیاوردن و قطرات اشک روی گونه هاش روان شدن.
بی طاقت بینیش رو بالا کشید و هقی زد..به جای اون الان کس دیگه ای باید می بود و حالا...اون فرد کجا بود؟
با صدای پایین کشیده شدن دستگیره در و قدم های آرومی که به سمتش اومدن و پشت سرش متوقف شدن نگاه اشکی اش رو از تصویر گریون خودش گرفت و به زن پشت سرش داد.
تسا نگاه اجمالی ای به سوران انداخت و از رایحه ی تلخ شده ی پرتقالش دمی گرفت.
• روز عروسیت..رایحه ات چرا تلخه؟
امگا مابین اشک هاش تکخندی زد و گفت: بهتر نیست بگی روز عزا؟
زن آلفا تک ابرویی بالا انداخت و پرسید: یعنی میخوای بگی به این وصلت راضی نیستی؟
و در مقابل کلمه ای از جانب دیگری به گوشش نرسید، تکخندی زد و گفت: میدونم احساس عذاب وجدان داره خفت میکنه اما کاریه که شده، تو و تهیونگ قرار نیست عاشق هم شید پس خیانتی نسبت به جونگ کوک اتفاق نمی افته...یعنی حداقل من از سمت تهیونگ مطمئنم که نمی افته! و همه اینها برای مینجونه پس؟ من بعید میدونم امگای توت فرنگی ازت دلخور بشه!!
امگا لبخند تلخی زد و زیر لب گفت: ولی باز دل دونسنگم میشک-
• مگه دل هممون کم شکست؟ قبول..جونگ کوک این وسط از همه خورد! ولی دیگه گذشته...تا کی میخوایم بشینیم حسرت گذشته رو بخوریم؟؟ مسئله ای که مهمه مینجونه و حتی خود تهیونگ ممکنه یکم از این ساید افسرده اش فاصله بگیره و برگرده به زندگی...مگه برادر بیچاره من همش چند سالشه؟؟
سوران با غم به طرف تسا برگشت و پرخاش کرد: الان یاد برادر بیچارت افتادی خانم کیم؟ یه کلمه میگی گذشته و تموم؟ میدونی چطور گذشت؟؟ میدونی چقدر بزرگ کردن مینجون سخت بود..؟ میدونی دیدن نگاه مرده ی آلفا و کمر خم شدش چه دردی داشت؟؟ میتونی حالم رو تصور کنی وقتی پام رو گذاشتم تو خونه و با جونگ کوکی مواجه شدم که غرق خون بود؟! نه نمیدونی..چون هیچ کدوم تون اون روزا نبودید که ببینید و حالا یادتون افتاده دست کمک به سمت مون دراز کنید!!
با دست های لرزون رد اشک های رو صورتش رو پاک کرد و روی دو پا رو به روی زن کوچکتر ایستاد.
• اگه انقدر تو همه سختی ها کنارش بودی...پس این بارم باش! انقدر خودتو به خریت نزن...برای جونگ کوک کنارش موندی؟! فقط بخاطر اون امگا؟؟ فکر کردی من خرم؟ تهیونگ احمقه اما من نیستم!! و آره کنارش نبودیم چون مونده بودیم چه غلطی کنیم تا فقط زنده بمونیم، فکر نکن زندگی کردن فقط برای آلفای تو سخت بوده! ما هممون زیر بار این زندگی خم شدیم، شکستیم و خرد شدیم......
با حرص قطره اشک سر خورده روی گونه اش رو پس زد و ادامه داد: ولی تو چرا کنارش موندی؟ ها؟ بخاطر جونگ کوک؟ توقع داری باور کنم؟؟ نه منم از جنس خودتم..میفهمم چی میخوای و تو ذهن و قلبت چی میگذره..موندنت کنار تهیونگ بخاطر مینجون فقط و فقط یه بهونه است، یه بهونه برای موندن...بهونه ای که تا قبل از این تهیونگ دستت نداده بود و حالا وقتی دو دستی داره تقدیم ات میکنه پس میزنی؟!
انگشت اشاره اش رو بالا آورد و رایحه ی سلطه گرش رو آزاد کرد، قدمی به زن امگا نزدیک شد و با مردمک های خون افتاده گفت: پس انقدر ترحم برانگیز نباش و طوری رفتار نکن که انگار ناراحتی!
و عقب گرد کرد تا از اتاق خارج شه.
• راستی..دفعه ی آخرت باشه راجب خانواده تهیونگ اینطوری صحبت میکنی، داری عروس مون میشی درست! ولی همون طور که گفتم...قرار نیست خیانتی از سمت تهیونگ صورت بگیره..پارک سوران!
















It's my babyWhere stories live. Discover now