Part 18

915 146 28
                                    

فرانسه، ساعت ۳:۰۶ نیمه شب:

با قدم های لرزون عرض خیابون رو طی میکرد و سعی میکرد با حلقه کردن دست هاش دور خودش، بدنش رو از سرما حفظ کنه اما تمام تلاش هاش بی نتیجه بود.
از وقتی از هتل خارج شده بود یه بند در حال اشک ریختن بود و حالا انگار که اشک هاش خشک شده باشن دیگه اشکی نمی ریخت و فقط با بغض به زور هر قدم رو، رو به جلو بر میداشت.
هیچ ایده ای راجب جایی که میرفت نداشت و فقط می رفت، حقیقتا جایی رو هم برای موندن نداشت تو اون کشور غریب..
یاد حرف هایی افتاد که بین خودش و یونگی رد و بدل شده بود....
اونقدر بد بودن که حتی نمی خواست لحظه ای بهشون فکر کنه. ولی مگه میشد؟ مگه میتونست؟؟ بعد از این همه سال بدترین کلمات رو با بی رحمی تو صورت هم کوبیده بودن و تهش هم ختم شده بود به یه سوتفاهم بزرگگگ!!
..سوتفاهم؟؟
گوش هاش سوت کشید و باعث شد لحظه ای بی ایسته..
گذشتش سوتفاهم بود؟؟.....شاید بود و جیمین این همه سال بخاطر یه سوتفاهم درد میکشید؟!
قطره اشکی روی صورتش غلتید، با رغبت قدم هاشو دوباره از سر گرفت و از درون خودش رو سرزنش کرد.
درسته که خیلی فشار روش بود اما حق نداشت تمام اتفاقات اون چند وقت رو سر یونگی خالی کنه، همیشه آدم خود داری بود نمیدونست چی شده بود که اون طور کنترلش رو از دست داد بود.
با چشم های نسبتا خیسش نگاهی به ماه نیمه کامل تو آسمون انداخت و لبخند کوچیکی روی لب های بی رنگش شکل گرفت، غرق در آسمون بود که با زنگ خورد گوشی موبایلش نگاهش رو از آسمون گرفت و بی حواس تماس رو وصل کرد و گوش هاش با صدای آروم جین مزین شدن.
£ جیمینی؟
بتا سکوت کرد، شنیدن اون صدا با اون لحن شیرین براش خود آرامش بود و نمی خواست با صدای خش دار خودش قطعش کنه.
امگای بزرگتر که پشت خط منتظر شنیدن صدای دونسنگ دوست داشتنیش بود با سکوتی که گوش هاشو پر کرد دوباره پسر رو مخاطب قرار داد اما جیمین قصد نداشت مهر سکوت رو از لب هاش باز کنه..
£ درست تماس گرفتم؟ تو واقعا جوجه خودمی؟؟
بتا ناخواسته لبخند کوچیکی زد و تصمیم گرفت حرفی بزنه.
= اره هیونگ.
خب، این که صداش بغض داشت اصلا خوب نبود. چون بلافاصله جین رو نگران کرد.
£ جیمین؟ چرا صدات اینجوری عه؟ چیزی شده؟؟
جیمین لب هاشو جمع کرد و سعی کرد با به بالا نگاه کردن مانع از ریختن اشک هاش بشه و دلیلی منطقی برای سوال هیونگش پیدا کنه ولی مثل اینکه موفق نبود.
= عامم..چیزه....
£ پارک جیمین! دنبال دلیل دروغی نگرد. درست جوابمو بده!! چی شده؟؟!!!
و بغض پسر انگار فقط منتظر همین اجبار از سر محبت امگا بود تا با صدای بلند بشکنه و خودش رو به گوش جین برسونه.
£ ج..جی..مین؟؟
همون طور که اشک می ریخت لعنتی به خودش فرستاد چون باعث لکنت هیونگ بیچارش شده...مگه بخاطر قضایای تهیونگ کم جونشون به لبشون رسیده بود؟ جیمین حق نداشت بشه بار اضافه ی رو دوش هاش..اما اون بغض و اشک های مظلومانه مگه حق حالیشون میشد؟؟
£ جیمین داری نگرانم میکنی! بگو چی شده...تهیونگ؟
و شاید فقط نامجون که کمی اون ور تر از جین روی مبل راحتی نشسته بود متوجه ترس بین کلمات بیرون اومده از زبون امگا شد، خصوصا موقع تلفظ اون اسم...

It's my babyWhere stories live. Discover now