Part 28

625 97 88
                                    


بعد از حرف مرد سکوت معذب کننده ای فضا رو فرا گرفته بود و انگار هیچ کس توان شکستنش رو نداشت.
مینجون نگاه مضطربش رو بین پدرش و اون فرد غریبه می گردوند، اصلا از اون آدم خوشش نیومده بود چون باعث شده بود فرمون های پدرش تلخ بشن و مخاط بینی کوچولوش رو اذیت کنن.
جین با دیدن جو سنگین و چهره ی گرفته ی جیمین با صدای آرومی رو به تهیونگ گفت: تهیونگا اون...
+ فکر کردم گفتی امشب قراره فقط یه شام خانوادگی باشه هیونگ!
جین لب باز کرد تا چیزی بگه که جونگمین پیش دستی کرد و حرف پسر امگا رو قطع کرد.
$ حالا هم یه شام خانوادگی عه با حضور تمام اعضای خانواده! و تو!! هنوز یاد نگرفتی فورمون هات رو کنترل کنی؟؟
تهیونگ با حالتی عصبی لب هاش رو روی هم فشار داد و از روی مبل بلند شد.
+ راستش..هنوز هم نمیخوام حرمت های بین مون شکسته بشه پس بهتره این شام خانوادگی بدون حضور ما باشه.
و به سمت جین خم شد و مینجون رو از آغوشش جدا کرد.
¢ تهیونگا..
+ قرار نیست اینجا بمونم مادر..صدام نکن!
و بدون حتی تک نگاه کوتاهی به کسی، به سمت در پا تند کرد.
$ کیم تهیونگ!
با شنیدن صدای محکم و کمی عصبانی پدرش، بین راه ایستاد و ناخوداگاه فشار دست هاش رو به دور پسرش بیشتر کرد.
$ مادرت میخواد امشب خانواده..
تهیونگ با تمسخر حرف مرد رو قطع کرد و به سمتش برگشت: نمیخواستم حرف تسا رو تایید کنم ولی..ما هیچیمون شبیه به خانواده نیست و حالا حتی فردی رو داریم که عضو این مثلا خانواده هم نیست پس...
جیمین با غم دست هاش رو مشت کرد و سرش رو پایین انداخت تا کسی چشم های پر از اشکش رو نبینه..چیشد که به اینجا رسیدن؟ جدا از هرچیزی اونا یه روزی بهترین دوست های هم بودن...
$ من صلاح میبینم کی عضو این خانواده باشه..و کی نباشه!
+ عه؟ پس ممنون میشم اسم منو از شجره‌نامه خانوادگی تون خط بزنید..پدر!!
مرد اخم محوی کرد و چهره ی پسرش رو از نظر گذروند، لب باز کرد تا چیزی بگه که تسا پیش دستی کرد.
• چرا انقدر برادر کوچولوم رو اذیت می کنید؟
قیافه ی دلسوزانه ای به خودش گرفت و ادامه داد: معلوم نیست که چرا نمی خواد جیمین اینجا حضور داشته باشه؟
تهیونگ نیم نگاهی به زن انداخت و لب هاش رو روی هم فشرد، زن آلفا لب هاش رو که با رنگی نود کاور شده بود کوتاه زبون زد و همون طور که با دست هاش بازی میکرد گفت: مثل اینکه یادتون رفته، مرگ جونگ کوک..
+ فکر کنم واضحا بهت گفتم که اسمش رو به زبون نیاری!!
تسا با شنیدن حرف مرد چشم هاش رو درشت کرد و ابروهاش رو با حالت نمایشی کمی بالا داد و گفت: مگه غیر از اینه؟...به همین زودی فراموشش کردی؟؟ پنج سال پیش...وقتی بخاطر وضعیت جیمین رفته بودی فرانسه و بعد....چطور میتونی فراموش کنی؟
و تک به تک کلمات زن در حال یادآوری اتفاقات اون سال بود..که مثل یک فیلم جلوی چشم همشون پلی میشد و این موضوع تهیونگ رو هرلحظه عصبانی تر می کرد.
• جونگ..
+ گفتم اسمش رو به زبونت نیاررر!!!
با فریاد نسبتا بلند تهیونگ مینجون در آغوشش ترسید و چشم هاش پر از اشک شدن، جین با دیدن وضعیت نگران به سمت تهیونگ قدم برداشت و صداش کرد.
£ تهیونگا..آروم...
مرد آلفا با خشم رو به برادر بزرگترش تقریبا غرید: هیونگ گفته بودم بحثش رو نکشن وسط وگرنه قول نمیدم آروم..
جونگمین با کوبیدن مشتش روی میز شیشه ای فریاد بلند تری زد و حرف پسرش رو قطع کرد: ساکت شو!! اینجا طویله نیست که همینطوری صدات رو می اندازی رو سرت!!! حرف زدن یا نزدن راجب یه هرزه که مرده قرار نیست طرز حرف زدنت رو با خواهرت تغییر بدهه!!!!
حرف مرد باعث شد رایحه تلخ و بی سابقه ای از تهیونگ ساتع بشه که باعث سوزش بینی کوچیک پسر بچه تو بغلش شد، مینجون با احساس سوزش بازوی پدرش رو بین انگشت هاش فشار داد و با بغض لب زد: آپا...
مرد آلفا انگار که گوش هاش رو روی هر صدای دیگه ای بسته بود و فقط حرف پدرش رو در ذهن مرور میکرد صدای پسر رو نشنید و بی توجه به فشار دستی که روی بازوش بیشتر میشد با صورتی که هر لحظه از روی خشم قرمز تر می شد و صدایی که بخاطر عصبانیت می لرزید گفت: مراقب کلماتی که به کار میبری باش کیم جونگمین!!
مینا با دیدن وضعیت و چهره ی مینجون که هر لحظه بیشتر تو هم می رفت و چشم هایی که پر تر میشد لب باز کرد تا حرف بزنه که صدای عصبانی جونگمین تو فضا پیچید.
$ تو باید مراقب کلماتت باشی! چطور به خودت اجازه میدی با خانوادت اینطور حرف بزنی؟؟!!! پسره نمک نشناس..تو....
حرف مرد آلفا با خنده های تمسخر آمیز و بلند تهیونگ قطع شد و باعث شد با اخم به خنده های جنون آمیز پسرش نگاه کنه.
+ خانواده؟ اوه خدای من! تا کی می خوای سرت رو مثل کبک زیر برف فرو کنی و خودت رو بزنی به اون راه؟؟ خانواده ای اینجا نیست!!! و حضور من فقط و فقط بخاطر این بود که مادرم ناراحت نشه و جین بهم رو انداخته بود!! ذره ای برام مهم نیست که سر احساسات فاکی بقیه تون چه بلایی میاد!!!....من همون روزی که زدی زیر گوشم تا دور جونگ کوک رو خط بکشم قید پیوند خونیم باهات رو زدم! شاید تا قبل از امشب حتی شده به تظاهر پدرم بودی و خانواده ای وجود داشت ولی از این لحظه به بعد دیگه همون تظاهرم دفن شد!!
و اون کلمات رو انقدر با تحکم و خشم گفت و ناخواسته به پای پسرش که در بغل داشت فشار آورد که با اتمام حرفش بغض مینجون شکست و هق هق های بچگونه اش فضای عمارت رو پر کرد، تهیونگ با شنیدن صدای گریه ی پسرش تمام عصبانیتش رو فراموش کرد و نگران به چهره ی دردمند مینجون نگاه کرد.
+ مینجونا..
و با این حرف صدای گریه های بچه بلند تر شد.
جین با عصبانیت به سمت برادرش با تند کرد و بی حرف پسر رو از آغوشش خارج کرد و اون جمع خفقان آور رو به مقصد حیاط عمارت ترک کرد.
مرد آلفا با عذاب وجدان به مسیر رفتن برادرش خیره شد و با کلافگی فاصله ی بین ابرو هاش رو مالید.
$ تو هنوز هم..
¢ بسه دیگه! میخواستم بعد از مدت ها فکر کنم هنوز هم خانوادم رو دارم ولی باز هم مثل همیشه نذاشتید...
وسط جمله بغض کرد و با نفس عمیقی سعی کرد پنهانش کنه ولی نتونست و با صدای بغض آلودی ادامه داد: گناه من چیه که به عنوان یه مادر میخوام بچه هام رو کنار هم ببینم؟
+ ما..
مینا به پسر اجازه حرف زدن نداد و با قدم های آروم به سمتش رفت، رو به روش ایستاد و با چشم های اشکی صورتش رو از نظر گذروند و گله کرد: می دونی وقتی میبینم عزیز دردونم اینطور داره..
+ عزیزدردونه؟ بعد از تمام اون درد هایی که بهم دادید میگید عزیز دردونه ام؟
¢ تهیو...
مرد تلخندی زد و گفت: بعد از اون همه....من حداقل امشب بخاطر شما اومدم، شما بخاطر من چیکار کردید مادر؟
زن امگا با گزیدن لب هاش سعی کرد لرزش شون از سر بغض رو متوقف کنه و با چشم های لرزون به چشم های قرمز شده ی پسرش نگاه کرد، نفسی کشید و گفت: من...م..من...
+ شما چی مادر؟ شما دیدید من چطور بابت داشتنش دست و پا زدم...بی پشت و پناه..سعی کردم دووم بیارم ولی جز جین کی پشتم بود؟؟ کی پشتم بود مادر؟؟!!!! شما حتی نخواستید جونگ کوک رو به عنوان دوست پسرم قبول کنید!!!
ما بین حرف هاش تکخندی زد و گفت: اون وقت حالا طوری با نوه تون رو رفتار می کنید که انگار نه انگار بچه همون پسره! مگه جونگ کوک کسی نبود که در شان من نیست و...یه...
لب هاش لرزیدن و قطره اشکی از چشم چپش پایین افتاد ولی با بغض و خشم ادامه داد: هرزه است؟ پس چطور حالا پسرش...شده نوه ی عزیز تر جونتون؟؟!!
مینا بالاخره به اشک های جمع شده تو چشم هاش اجازه ریختن داد و بلافاصله صورتش خیس شد، لب هایی که شدید می لرزیدن رو روی هم فشرد و بعد از کمی مکث گفت: پ..پسرم...
تهیونگ لب هاش رو سطحی خیس کرد و خیره به چشم های اشک آلود زن،همونطور که تلاش میکرد صداش نلرزه گفت: و گناه تون...اینه که به موقع هیچ تلاشی برای نجات بچه هاتون نکردین و گذاشتید خودشون به درد خودشون بمیرن..تو درد دست و پا بزنن و بیشتر از قبل زخمی بشن، فقط نگاهشون کردید و حتی روی زخم هاشون نمک پاچیدید!!!!
زن با شرمندگی دست لرزونش رو به سمت صورت پسرش برد ولی با حرف تهیونگ متوقف شد و شاید از درون شکست؟
+ از وقتی تصمیم گرفتم به خودم و احساساتم اهمیت بدم نه خواسته های شما برام مادری نکردید..مادر!
و بی حرف با توده ای که هر لحظه تو گلوش بزرگتر میشد بدون هیچ نگاه اضافه ای به بقیه افراد به سمت در راه افتاد، بین راه چشم هاش به جیمین افتاد که تمام وقت با چشم های خون افتاده نگاهش میکرد.
نیشخند کوتاهی به نگاه خیرش زد و با نگاهی پر حرف چشم هاش رو از نظر گذروند و از کنارش رد شد.
$ کیم تهیونگ!
با شنیدن صدای پر تحکم مرد آلفا بین راه ایستاد و بدون اینکه برگرده منتظر ادامه حرفش موند.
$ اگه پات رو از اون در بیرون بذاری...دیگه جایی تو این خونه نداری!
تهیونگ تکخندی زد و روی پا فقط کمی به عقب برگشت و با نگاه کردن به چهره ی اخم آلود پدرش گفت: چه عالی!
و با فرو کردن دست هاش تو جیب های شلوارش بدون از بین بردن لبخند کمرنگی که روی لب هاش نقش بسته بود به سمت حیاط بزرگ راه افتاد.











It's my babyWhere stories live. Discover now