۵ سال بعد، سئول، خانه کیم تهیونگ، ساعت ۹:۳۷ صبح:
× مینجونااا!
با شنیدن صدای زن که برای چندمین بار اسمش رو فریاد میزد بیشتر تو خودش جمع شد و سرش رو پشت زانو هاش پنهان کرد، حلقه ی دست های کوچیکش رو دور پاهاش محکم تر کرد و سعی کرد به چیزای خوب فکر کنه مثلا لبخند مهربون عمو جینی یا عروسکایی که شوهر عمو جینی براش میخره..ولی فایده ای نداشت باز هم ذهنش می رفت سمت این موضوع که دو روز از آخرین باری که پدرش رو دیده میگذره.
و همین موضوع کافی بود تا باز هم بغض کنه و چشم های درشتش پر از اشک بشن، لب هاش رو روی هم فشرد سعی کرد گریه نکنه ولی نتونست و باز هم قطره های اشک کوچولوش بودن که صورتش رو طی کردن.
× مینجوناا..کجایی کولوچه؟!
با شنیدن دوباره ی صدای زن این بار نزدیک تر، ترسیده با چشم های اشکی از در نیمه باز کمدی که توش قایم شده بود بیرون رو نگاه کرد. دوست نداشت پیداش کنه. می خواست تا وقتی باباش میاد خونه تو کمدش قایم بشه، گوشه ی پیراهنی که توی بغلش بود رو بین انگشت هاش فشرد و گوشه ای ازش رو به بینیش چسبوند تا با بو کشیدن رایحه ی به جا مونده ی پدرش احساس امنیت کنه و شاید رفع دلتنگی ولی اون کافی نبود، پسر بچه آغوش واقعی مرد آلفا رو می خواست.
× کیم مینجون بهتره دیگه این بازی رو تموم کنی!! نونا خسته شده!
پسر بچه بیشتر تو خودش جمع شد و بعد از کمی مکث با بغض گفت: برو.
زن امگا که بالاخره صداش رو شنیده بود به سمت کمد رفت و نفس راحتی کشید، لبخند غمگینی زد و نگاهش رو دور و ور اتاق نسبتا بهم ریخته گردوند، اون بچه باز هم از سر دلتنگی به کمد لباس های پدرش پناه برده بود؟
با طمانینه به سمت کمد چوبی رفت و جلوش زانو زد.
× میجون؟ اجازه دارم در رو باز کنم؟
پسر به سرعت سرش رو به معنای مخالفت تکون داد و با همون لحن قبلی گفت: نه نمی خوام! گفتم برو!
سوران بدون اینکه توجهی به خواسته ی پسر بچه بکنه در کمد رو باز کرد و با دیدن جسم کوچیکی که بین لباس های آلفا قایم شده بود و باز هم مثل همیشه چشم هاش قرمز بود، احساس کرد چیزی در قلبش فشرده شد.
این حالات مظلوم و اون چشم ها چقدر شبیه دونسنگ دوست داشتنیش بودن..همونقدر تخس و بی پناه که فقط با حضور مرد آلفا آروم می گرفتن.
اشک تا پشت پلک هاش بالا اومد و بغض تو گلوش تا دم شکستن رفت ولی زن به هیچکدومشون جواز جولان دادن، نداد.
خوب می دونست پسر کوچولوی رو به روش چقدر روی اشک ریختن حساسه و بهش ریکشن میده، پس نفسش رو لرزون بیرون داد و دست هاش رو به طرف پسرک دراز کرد.
× کوکی...درست کردم دارلینگ. میای بریم بخوریم؟
جونمین بیشتر تو خودش جمع شد و گوشه ی پیراهن پدرش رو بیشتر چروک کرد.
~ نه..نمی خوام.
زن لب هاش رو از هم فاصله داد تا با شگرد دیگه ای توجه اش رو جلب کنه که با شنیده شدن صدای باز و بسته شدن در ورودی و بعد صدای خسته ی مرد آلفا نتونست، چون پسر بچه بلافاصله بعد از اون بی توجه به چیزی به سمت بیرون از اتاق دویده بود.
+ بیبی؟
VOUS LISEZ
It's my baby
Loup-garouGenre: Omegavers, Romance, Drama, Angest, Mperg, Smut Couple: Vkook Parts: Indeterminate - ف..قط از این میترسیدم....که یه روزی از اینکه احساساتمو بهت دادم پشیمونم کنی!...با تمام این سختی هایی که کشیدم تحمل کردم و صادقانه دوست داشتم.....ولی امروز..پش...