Part 5

1.1K 216 23
                                    


۳ هفته بعد خونه پارک جیمین،ساعت ۸:۳۷ شب:

بی حال روی تخت نرم اتاق خوابی که جیمین بهش داده بود ولو شده بود و به حرکت آروم عقربه های ساعت نگاه می کرد. این چند وقت خیلی احساساتی شده بود و فقط منتظر یه تلنگر بود تا گریه کنه، در حالت عادی حساس بود و حالا حساس تر شده بود و بدتر از همه احساس چاقی و زشتی می کرد و یه جورایی انگار از خودش متنفر بود؟
با اینکه تازه چهارمین ماه شده بود اما احساس سنگینی شدیدی می کرد و حتی گاهی نفس تنگی هم بهش دست می داد.
جیمین و یونگی برای کار یونگی به فرانسه رفته بودن و امگا الان نزدیک ۱۰ شبانه روز تنها بود، حداقل به این امید داشت که فردا برمی گردن و میان پیشش میمونن تا دیگه نترسه؟ چون به شدت از تاریکی میترسید و از اثرات وجود اون فسقلی بود.
شب های به شدت سختی بود اما سعی داشت عادت کنه و سر و صداهای بیرون رو نادیده بگیره ولی مگه میشد؟ منفی گرایی تو خون جئون جونگ کوک بود.
تو فکر بود که چطور امشب بتونه بر ترسش غلبه کنه که تلفنش شروع کرد به زنگ خوردن و اسم جیمین روش نمایان شد خوبه حداقل یادشون نرفته که بهش زنگ بزنن!!
- الو؟
= سلامم جونگ کوکی! خوبی؟
- هوم خوبم..تو چطوری؟ کی بر می گردین؟
= اهه منم خوبم....و خب برگشتنمون معلوم نیس..شاید سه روز دیگه؟
باید سه شب دیگه تنها می خوابید و با این فکر بغضش گرفت.
- چ..چرا سه روز؟
جیمین پوف کلافه ای کشید.
= من خودمم اعصابم خورد شده کوک..خیلی دلم می خواست برای تفریح هم بگردیم ولی با این وضعیت نمیشه و این سه روز هم باید به صورت فشرده دوست پسرمو ولکنم بزارم بره به کارایی غیر از من برسه..
و بغضی که دیگه نمیشد کنترلش کرد..می خواستن تفریحم بکنن؟ بدون اون؟ خب البته که بدون اون..مگه اون کی بود؟؟ یه امگای زشت که آلفاشم اونو نمی خواست چرا توقع داشت بقیه بخوانش؟
قطرات اشکش روی بالش چکیدن.
= جونگ کوکی؟ هستی؟؟
سعی کرد بغضش رو قورت بده و بدون لرزش حرف بزنه و خب برای اولین بار موفق شد.
- آ..اره هستم....خوش بگذره و یه روز بیشتر بمونید تا بشه تفریح هم بکنید. نمیشه که برین فرانسه رو جایی رو نگردین میشه؟؟
= نه کوک نمیشه باید برگردیم خودمم خیلی دلم می خواست بمونیم ولی تو تنهایی و این خوب نیست!
خنده زورکی کرد و اشک هاشو پس زد.
- نه نه هیونگ من خوبم..تنهایی اونقدرم بد نیست تازه خانم لی هم هست خیلی بهم تو کارا کمک میکنه شما بگردین.
= مطمئنی؟
- اوهوم..مطمئنم به هر حال باید به تنهایی ام عادت کنم نه؟
= جونگ کوکا..
- نه هیونگ نیازی نیس برگردین!! 5 روز بمونید بعد بیاید خب؟ من اینجا حالم خوبه و خیلی ام داره بهم خوش میگذره بدون شما پس نیاید!!
و فوری گوشی رو قطع کرد چون دیگه نمیتونست بغضش رو نگه داره و اون بغض با صدای بدی ترکید و باعث شد امگا سرش رو به بالش فشار بده و بلند بلند زار بزنه.


بار،ساعت ۲:۰۷ نیمه شب:

نمیدونست این چندمین شاتی که میخوره ولی مثل ماه پیش شده بود کار هر شبش می اومد میشست گوشه ترین قسمت بار و می نوشید اینقدر می نوشید تا همونجا بیهوش بشه و بعد نامجون می اومد تا جمعش کنه.
چشماش بخاطر نگه داشتن اشک میسوخت و بغضش سنگین تر میشد. یک ماه بود که صدای کوک رو نشنیده بود و این برای آلفای شکست خورده عذاب بود.
نگاه سرسر ای به تلفن روشن توی دستش داد و ناخواسته توی مخاطبین عنوان " توت فرنگی من " رو لمس کرد و تماسی برقرار شد که آلفای مست هیچ ایده ای براش نداشت و بعد چند ثانیه صدای خواب آلود امگا بود که گوش های آلفا رو مزین کرد.
- ب..بخشید...هستید؟؟ آقا؟ خانم؟..
بغضش رو قورت داد و گوشش رو به صفحه ی تلفن نزدیک کرد تا دوباره صدای دلنشین و خواستنی امگا رو بشنوه.
- میشه حرف بزنید لطفا؟
آب دهانش رو قورت داد و لب زد: منم.
و سکوتی که هر دو طرف رو فرا گرفت..یک طرف جونگ کوکی که توی بهت شنیدن صدای آلفا بود و فکر میکرد توهم زده چون نصف شب بدون نگاه کردن به صفحه تماس رو وصل کرده بود،طرف دیگه تهیونگی که فکر می کرد کوک اونقدر از دستش ناراحته که با شنیدن صداش نمی خواد چیزی بگه.
+ جونگ کوکا...م..من...
- چ..چرا زنگ زدی؟
و باز هم سکوتی که کر کننده بود.
آلفا با بغض واضحی زمزمه کرد: دلم برات تنگ شده بود.
و اشک های امگایی که برای اون شب باز هم مسابقه گذاشته بودن.
+ کجایی؟
با صدایی که به زور شنیده میشد گفت: خونه ی جیمین.
تهیونگ لبخند آسوده ای زد.
+ خوبی؟
و جوابش هقی بود که از زیر دست تمام تلاش های امگا برای شنیده نشدن در رفته بود و به گوش آلفا رسید.
مگه چقدر طاقت داشت؟ کل این ماه رو گریه نکرده بود و فقط به الکل رو آورده بود ولی با شنیدن هق امگاش هنوزم می تونست آروم باشه؟
اشک هاش بالاخره جواز آزدای گرفتن و صورت گرفته ی تهیونگ رو خیس کردن.
+ چرا گریه می کنی؟
- خودت چرا گریه می کنی؟
لبخند محوی زد.
+ کتک خوردم..درد داره برا همین...
- آلفام قبلنا قوی تر بود..نبود؟
حین گریه لبخند محو و شاید تلخی روی لباش بود.
+ آلفات ضعیف شده توت فرنگی.
اون ور خط کوک دیگه از اینکه هق هق هاش به گوش تهیونگ برسه نمی ترسید با شنیدن همون لقب قدیمی و شیرین بیشتر اون صداهای دردناک رو آزاد کرد.
+ ..چرا جوابم گریس؟
- چون توت فرنگی دلش تنگ شده بود برای لقبش..
درد توی قلب تهیونگ بیشتر شد و بدتر تیر کشید.
+ ببخش که دلتنگت کردم توت فرنگی....
میون هق هقاش گفت: بخشیده نمیشی آلفا!
و کسی صدای تو دلش رو نشنید که می گفت " نه تا وقتی بغلم نکنی "
+ آلفا چیکار کنه توت فرنگی ببخشتش؟؟
سکوت نصیبش شد.
+ م..یدونی...
- مستی؟
+ نه..کوک....
- معلومه مستی...چرا فقط وقتی مستی یادم می افتی آلفا؟
+ جونگ کو..
وسط حرف تهیونگ پرید و با معصوم ترین و دلخور ترین لحن ممکن گفت: همچین آلفایی لیاقت بخشیده شدن داره؟!
تهیونگ با شرمندگی سکوت کرد.
- میدونی چیه ته؟ چنین آلفایی اصلا لیاقت بخشش نداره..ولی چرا من دلم می خواد ببخشمت؟؟
به مدت چند دقیقه هر دو طرف سکوت شد و فقط شنونده ی نفس های هم بودن و با همون دم و باز دم ها دلتنگی شون رو رفع می کردن.
+ تنهایی؟
- آره.
+ جیمین و یونگی کجان؟
- رفتن سفر کاری...فرانسه.
+ چرا تنها موندی؟؟
- کجا میرفتم؟ جایی رو داشتم غیر از اینجا؟؟
+ کوک..
- اگه کاری نداری قطع کنم.
+ ...نه..خوب بخوابی مراقب خودت و کوچولوم باش.
- ...توام زیاد نخور برای معدت خوب نیست..
و بعد بوق هایی که بعد از صدای جونگ کوک گوش های تهیونگ رو آزار می داد.


It's my babyWhere stories live. Discover now