Part 23

702 108 16
                                    

یک هفته بعد، پارکی در نزدیکی خیابان شانگ:

همونطور که با دقت به گربه ی سیاه رو به روش زل زده بود با بی میلی مک دیگه ای به نی ای که ما بین لب های غنچه شدش به دام افتاده بود زد و بعد از رها کردنش آه عمیقی کشید.
£ تهیونگ؟
+ هوم؟
پسر امگا نفسش رو آهسته بیرون داد و گفت: نظرت چیه؟
+ راجبه؟
جین که کم کم داشت کفری میشد گفت: راجبه؟ دو ساعت برات حرف زدم بعد تازه میپرسی...خدااا..
پسر کوچکتر دل از نوشیدنیشن کند و بالاخره نگاهش رو به برادرش داد و بعد از مکث کوتاهی گفت: یعنی میگی جیمین باید تا آخر امسال با یک نفر وارد رابطه بشه..تا پدر دست از سرمون برداره؟
£ دقیقا.
تهیونگ با ناباوری تک خنده ای کرد و گفت: هیونگ؟
£ هوم؟
+ چرا مثل بچها نقشه میکشی؟ مسئله راضی کردن مامان برای رفتن به جشن تولد دوستت یا خوردن یه تیکه کیک شکلاتی نیست!! فکر کردی بیخیال میشه؟...عمرا....مطمئن باش یه کاری میکنه از هم جدا شن.
جین با عصبانیت نگاهی به چهره ی سرزنش گر آلفا انداخت و با غضب لب زد: خودت اگه فکر بهتری داری بگو! و پیشنهاد های منو مسخره نکن!! پدر جیمین رو دوست داره ممکن نیست باهاش مخالفت کنه!
پسر آلفا پوزخند محوی زد و گفت: مگه خودت اون شب نبودی؟ نشنیدی چی گفت؟ باید تا آخر امسال دلش رو بدست بیارم...و اینجوری که بوش میاد حتما باید این کارو بکنم..
£ تو..
تهیونگ وسط حرف برادرش پرید و همون طور که باز نگاهش رو به گربه ی رو به روش داده بود لب زد: شاید واقعا باید این کارو بکنم؟ هوم؟؟ شاید...جیمین..
£ تهیونگگ!!! تو هیچ علاقه ای به جیمین نداری! رابطه ای که بدون علاقه شروع شه تهش معلومه!!
+ از کجا معلوم؟ شاید بعدش..
£ بعدش چی؟...به وجود اومد؟ بس کن!! تو که به این چرندیات باور نداشتی!
آلفا به آرومی لب هاش رو خیس کرد و پرسید: پس سرانجام ازدواج های اجباری چی میشه؟ بیشترشون..
£ خدااا!!! کیم تهیونگ ما تو یه رمان عاشقانه نیستیم که چون نویسنده " عاشقانه " رو جزو ژانر هاش در نظر گرفته در هر حالت شخصیت های اصلی بهم علاقمند میشن حالا چه با ازدواج اجباری چه بدون اون! ما داریم تو این زندگی واقعی نفس میکشیم که هیچکس حتی از یه دقیقه بعدش هم خبر نداره! بعد تو می خوای بشینی به امید به وجود اومدن علاقه بعد از رابطه؟!
پسر با کلافگی پوفی کشید و چشم های خستش رو به امگا داد و لب زد: پس میگی چیکار کنم؟
در مقابل جین که دیگه واقعا فکرش به جایی قد نمیداد با ناامیدی به جای دیگری زل زد و سعی کرد افکارش رو جمع و جور کنه.
در همین حین چشم هاش به زوج جوانی خورد که کنار هم راه می رفتن و دست های هم رو بیشتر می فشردن و گه گاه لبخند های ریزی بهم هدیه می دادند، شاید باید همین رو امتحان میکردن؟ عشق واقعی؟؟ شاید اونجوری برادرش واقعا به آرامش می رسید و در نهایت می تونست با ازدواج تمام خواسته های پدرش رو با خاک یکسان کنه؟
£ تهیونگ؟
+ هوم؟
£ نظرت راجب قرار گذاشتن با یه امگا چیه؟






It's my babyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora