Part 26

709 92 45
                                        


عمارت پارک، ساعت ۵:۴۰ عصر:

هوا رو به تاریکی می رفت و عمارت نسبتا خلوت بود، صدایی جز هوهوی باد شکننده ی سکوت نبود.
زن بعد از آب دادن به بوته رز های مورد علاقه ی تنها دخترش لبخند کوچکی زد و نگاهش رو به سمت تراسی که به اتاقش راه داشت معطوف کرد اما اثری ازش ندید، به پرستارش گفته بود صداش کنه تا باهم به گل ها آب بدن نگفته بود؟ پس چرا بعد از گذشت تقریبا یک ربع هنوز هم نیومده بود؟
کمی نگران شد، آب پاش رو روی زمین رها کرد و به سمت در ورودی عمارت پا تند کرد.
به محض ورود تند تند پله ها رو بالا رفت و وقتی بالاخره به اتاق دختر رسید بی فوت وقت در رو باز کرد و با صحنه ای مواجه شد که دعا می کرد کاش هیچوقت نمی شد.
جسه ی بزرگ و سست مرد روی جسم نحیف و ظریف دختر بچه‌ی ۱۴ ساله ای که صورتش بخاطر گریه زیاد و نفس تنگی سیاه شده بود، بود.
شین هه حتی متوجه نشد بدنش چطور ریکشن نشون داد، فقط لحظه ای بعد مرد مست روی زمین افتاده بود و زن در حالی که دخترش رو در آغوش گرفته بود گریه می کرد و سعی داشت دختر لرزون تو آغوشش رو آروم کنه.
≏ ش..شین هه؟
با شنیدن صدای زمزمه وار و زمخت مرد، با چشم های به خون نشسته هدف قرارش داد و فریاد زد: خفه شووو!!!! خفهههه شووو... تو...تو چطور تونستی این کارو با دختر خود...
و بغضش ترکید و هق هق های بلندش فضا رو پر کردن به طوری که صدای فین فین آروم دختر بچه بین شون گم شد.
تهجون روی دو پاش ایستاد و در حالی که تلو تلو میخورد با تمسخر گفت: دخت..ر من؟؟....چرا فک..ر کردی بعد از ۱۴ سال...هنوز میتونی سر منو..شیره بمالی؟!!
چشم های زن به سرعت درشت شدن و با ترس صورت مرد رو از نظر گذروندن، راجب چی حرف می زد؟...نکنه فهمیده بود؟؟
تهجون نیشخندی زد و همون طور که به تخت نزدیک تر میشد و نگاه کثیفش رو روی دختر بچه می گردوند گفت: فکر کردی نفهمیدم این تخم سگ..دختر جیهانگ عه؟؟!!
و این حرفش باعث شد چهره ی شین هه مثل گچ سفید بشه.
± ر..راجب چی حرف میزنی؟
مرد پوزخند تمسخر آمیزی به روش زد، با سستی روی زن امگا خم شد و چونه اش رو بین انگشت هاش گرفت و بازدم نسبتا بد بوش رو تو صورت زن بیرون داد.
≏ تا کی..میخوای به این بازی...ادامه بدی؟
دختر بچه از ترس تو بغل شین هه جمع شد و زن با نفرت چونه اش رو از بین انگشت های تهجون بیرون کشید و لب زد: دست کثیفت رو به من نزن!!
≏ کثیف؟
تکخندی زد و ادامه داد: مثل اینکه یادت رفته برای همین لمس ها له له میزدی!!
زن کمی بیشتر دخترش رو به خودش فشرد و با گزیدن لب های بی رنگش سعی کرد بغضش رو فرو ببره.
≏ تو...
و حرف تهجون بخاطر لرزش ناگهانی و غیرعادی دختر بچه در آغوش زن قطع شد، شین هه با ترس نگاهی به صورت بی رنگ دخترش انداخت و با دیدن کف سفیدی که از بین لب های خشک شده اش بیرون می اومد جیغ بلندی کشید: لاراااا!!!!



بیمارستان ناکینام، ساعت ۷:۳۸ عصر:

با چهره ای که رنگ به رو نداشت روی کاشی های سرد نشسته بود و بی توجه به قطرات اشکی که یکی بعد از دیگری گونه اش رو به سمت چونه اش طی می کردند به ساعت رو به روش زل زده بود.
بعد از اینکه لارا رو به بیمارستان رسوندن، معلوم شد واقعا دچار تشنج شده..بیچاره دختر بچه ی ۱۴ سالش.
چه گناهی کرده بود که به اون هم...
با یادآوری جیمین بغض بزرگترین گلوش رو فشرد، حال پسرش خوب بود؟
آخرین باری که تلاش کرده بود ببینتش جونگمین این اجازه رو نداده بود، حقم داشت اون چطور مادری بود؟! یه مادر بی مصرف چون باز هم نتونسته بود از بچه اش محافظت کنه.
لبخند تلخی زد و همونطور که بخاطر تیک عصبی گوشه ناخن هاشو رو می کند زمزمه کرد: میبینی جیهانگ؟...حالم رو میبینی؟؟ اگه تو الان بودی...
بغضش بزرگتر شد و نتونست ادامه بده.
چی می خواست بگه؟ میبینی چقدر بی مصرفم؟ میبینی چطور دارم از بچه هات مراقبت میکنم؟؟
تکخند صدا داری زد و با گوشه انگشت هایی که کمی خونی شده بودند اشک هاش رو پاک کرد و باعث شد رد قرمز رنگی روی گونه اش به جا بمونه.
± همیشه با خودم فکر میکردم شاید اگه بودی بهتر میشد..ولی نه. هیچی قرار نبود بهتر شه، چون تو هم جونگمین رو دوست داشتی ولی به روی خودت نمیاوردی.......فکر کن!
قطره اشک دیگه ای از گوشه چشمش سر خورد.
± چقدر خنده داره که جفتمون عاشق یه نفر بودیم و...باهم ازدواج کردیم!
سرش رو کمی بالا گرفت و به سقف سفید زل زد و اجازه داد اشک هاش از کناره ی چشمش روی موهاش بغلتند.
± کاش حداقل یکی مون می تونست اونو داشته باشه...این حرف از من بعیده خب..
دوباره خندید و با کمی مکث ادامه داد: ولی کاش تو میتونستی داشته باشیش..اخه میدونی عشق تون دو طرفه بود ولی جونگمین مجبور شد به اجبار با مینا ازدواج کنه و حالا....
و حرفش با صدای قدم هایی که به سرعت بهش نزدیک می شدند قطع شد، با بی حوصلگی سرش رو به سمت صدا چرخوند و با دیدن اون کفش های براق و مشکی لبخند تلخی زد، نگاهش رو بالا آورد و وقتی با مرد چشم تو چشم شد به سختی لب زد: سوجونگ.







It's my babyWhere stories live. Discover now