Part 19

765 126 8
                                    

خانه ی ویلایی کیم تهیونگ، ساعت ۲:۵۰ نیمه شب:

پتو رو به آرومی روی جسم آروم گرفته ی جونگ کوک کشید و با بغض از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با پاهای سستش به سمت اتاق خواب رفت تا آثار به جا مونده ای که هنوزم دلش رو ریش میکرد جمع کنه و نذاره تهیونگ چیزی ببینه.
وارد فضای اتاق که شد باز هم تمام اتفاقات جلوی چشم هاش اومدن...جنون لحظه ای جونگ کوک..اشک هایی که هنوز هم خشک نشده بودن و اثرات خونی روی زمین و آینه و ادکلن های شکسته.. وضعیت بهم ریخته ی اتاق رو خیلی بدتر نشون میدادن.
به سختی آب دهنش رو قورت داد و با کرختی به سمت تکه های آینه و ادکلن پراکنده ی روی زمین رفت و سعی کرد بدون بریدگی ای روی دستش جمع شون کنه.
هر تکه ای که بر میداشت باعث میشد قلبش از درون تیر بکشه..
مگه اون بچه چه گناهی کرده بود که باید این همه سختی میکشید؟ آخه کجای دنیا یه مادر دست به کشتن خودش و بچه ای که از جون براش عزیز تره میزنه؟؟
با مرور تک تک کلمات بیرون اومده از دهن پسر امگا فکرش مشغول تر و قلبش غمگین تر میشد و تمام ایناها جواز جاری شدن اشک هاش رو صادر کردن..
و ناخواسته هق بلندی از زیر دستش فرار کرد و باعث شد با بی حواسی دستش رو ببره، بدون توجه به باریکه ی خونی که از دست هاش روان بود همون فاصله ی کمی که پاهاش با زمین داشت رو طی کرد و با دو زانو رو زمین افتاد و با دستی که هر لحظه خونی تر میشد صورتش رو پنهان کرد و به آرومی از ته دل گریست.
نمیدونست چرا ولی یاد داستان عاشقانه ی خودش افتاده بود و مردی که رفت و اون و دختر کوچولوش رو تنها گذاشت.
تمام اتفاقاتی که براش افتاده بود مثل یه فیلم جلوی چشمش در حال مرور شدن بود..بحثی که بخاطر پیدا شدن جفت واقعیش پیش اومد...اون حرف های دردناک، زخم هایی که با دست های خودش زد به قلب عاشق مردش..بی رحم ترین جهان شد در برابر کسی که جلوش بی دفاع ترین بود و در آخر....شکستش!
صدای ماشینی که دیر ترمز کرد و...
پدری که نتونست بفهمه پدر شده چون بخاطر بی ملاحظه گیش حالا زیر خروار ها خاک بود.
و حالا از ته دل برای وضعیت جونگ کوک نگران و غمگین بود اگه یه وقت پایان شون بشه شبیه خودش چی؟
اطمینان داشت که اگه عاشق ترین هم نباشن باز عاشقن و نمیتونن بدون هم دووم بیارن..الکی نبود که یک سال تموم دیده بود نگاه های خاص کیم تهیونگ رو...شنیده بود تک به تک ابراز های خالصانه و از ته دلشون رو.

با شنیده شدن صدای آروم پا که به اتاق خواب نزدیک میشد به سرعت صورت خیس از اشکش رو خشک کرد و روی دو پاش ایستاد و سعی کرد از روی رایحه فرد بفهمه کیه و خب..کاش هیچوقت اون فورمون خوش عطر زنبق که باز هم کمی به تلخی می زد توسط گیرنده های بویایی بینیش استشمام نمیشد.
مردمک چشم هاش گشاد شدن و نگاهی سراسیمه به اطرافش انداخت، وضعیت اتاق واقعا خوب نبود و آلفا قطعا با دیدن اون وضعیت نگران میشد.
در دستش احساس سوزش میکرد ولی بدون توجه شروع کرد به جمع آوری دوباره ی تکه های شکسته ی روی زمین که صدای باز شدن در تو گوش هاش پیچید و رایحه ی زنبق غلیظ تر شد.
بلافاصله دست از کارش کشید و به سمت جایی که که حدس می زد آلفا اونجا ایستاده باشه برگشت و با قامت خمیده اش مواجه شد، تهیونگ به محض دیدن وضعیت سوران و اون اتاق بهم ریخته به کل تمام خستگی هاش رو فراموش کرد و حالا میشد تشویش و نگرانی رو تو چشم های ناگهان لرزون شدش دید.
+ سو..سوران؟
زن با چهره ای گرفته و بغضی که نمی ذاشت لب هاشو باز کنه به جایی غیر از صورت آلفا نگاه کرد.
+ ..جونگ کوک کجاست؟
و انگار اون شب زن امگا دلنازک تر از همیشه شده بود چون به محض شنیدن اسم پسر بغضش ترکید و اشک هاش روان شدن.
+ سو..سوران...جو..جونگ کوک؟...
هقی از زیر دست امگا در رفت و باعث شد تهیونگ به نگران ترین حالت خودش برسه..یعنی چه اتفاقی برای جونگ کوک افتاده بود که سوران اینطور اشک میریخت.
+ سوران حرف بزن...جونگ کوک کجاست؟
× تو...تو اتاق مهمان خوابیده.
چشم هاشو از زن گرفت و سرگردون اتاق رو زیر نظر گرفت..کسی به خونه حمله کرده بود؟ نکنه قصد جون جونگ کوک رو کرده بودن؟؟ چرا همه چی اینقدر بهم ریخته بود و....اون رد های خون رو زمین..
+ سوران..چیشده؟
زن بدون توجه به اشک های بیشتر شدش لب هاشو روی هم فشرد و سعی کرد به حضور آلفا بی توجه باشه.
+ چند ده هزار بار ازت پرسیدم...بگو چه فاکی اینجا اتفاق افتاده پارک سوران!!....این چند وقت میزان صبرم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنی امتحان شده و باید بگم اصلا درصد بالایی نداره اونم نه وقتی در حد مرگ نگرانشمم!!!
با تمام تلاش هاش برای پایین بودن تن صداش جملات آخر رو بلند ادا کرده بود و باعث لرزیدن بدن زن شده بود.
× ..ح...حال جونگ کوک..خوب نیست...
+ یعنی چی؟
× یعنی می خواست خودکشی کنه!!
گوش های تهیونگ سوت کشید..خودکشی؟ امگاش می خواست خودش رو بکشه؟؟....ناخوداگاه پوزخندی زد که تلخیش کاملا معلوم بود دوباره نگاهش رو تو اتاق گردوند و بعد از ثانیه هایی روی زن ثابت شد و لب هاش هم یه خط صاف شدن.
+ الان وقت شوخی ندارم سوران..توقع دارم یکم درکم کنی!
زن که تمام رفتار هاشو زیر نظر داشت آب دهنش رو قورت داد و آروم گفت: شوخی ای ندارم!..بنظرتون وضعیت الان جایی برای شوخی داره؟؟
+ از نظر تو..مثل اینکه داره!....درست و واضح حرف بزن چه کوفتی اینجا اتفاق افتاده؟؟؟
× چی بگم؟ بگم می خواسته خودش و بچه اش رو بکشه؟؟ بگم جنون لحظه ای رو تو چشم هاش دیدم؟؟؟ بگم جونگ کوکی که هیچوقت نمی شکست رو شکسته دیدم؟! چی بگم؟ هااا؟؟؟ چی بگمممم؟؟؟....من نمیدونم چی شده بینتون ولی تو!!
و انگشت اشاره شو به سمت آلفا گرفت.
× توعه لعنتی حق نداشتی باهاش همچین کاری بکنی!! میتونی بفهمی چه دردی داشت دیدن اون چشم های لرزون و صدای بغض آلودش؟؟....میفهمی؟؟ میفهمی آقای کیم؟؟؟!!!! جئون جونگ کوکی که نماد امیدواری بود تو زندگیم امشب شکسته ترین بود و هیچ اثری از امید تو اون چشم های بادومیش پیدا نمیشد و این برای من یکی خود مرگ بود!!!
و سوران انقدر غمگین بود که حتی نفهمید حرمت هایی که برای خودشون ساخته بود شکسته شد..برای اولین بار با مرد رو به روش تند حرف زد و سرش فریاد زد و ندید چشم های شوکه ی تهیونگ رو و بعد اتمام کلماتش به سرعت از اتاق خارج شد و بدون حرف دیگه ای با جمع کردن وسایلش خونه رو ترک کرد.



It's my babyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora