Part 31

481 79 108
                                        

متن چک نشده، درصورت مشاهده اشتباه تایپی یا غلط های املایی اطلاع بدین. متشکرم. بوسس.



یک هفته بعد، خانه تهیونگ، ساعت ۱۱:۲۵ صبح:

نمیدونست این چندمین باریه که صدای گوش خراش زنگ تلفن توی گوش های میپیچه، اخم غلیظی کرد و با کرختی از روی مبل پا شد و از بین آت و آشغال های پخش و پلای روی زمین به سمت تلفنی که در حال خودکشی به لطف فرد مزاحم پشت تلفن بود رفت.
بدون نگاه کردن به شماره گیرنده فورا تماس رو وصل کرد.
× اوه، آقای کیم؟ سلام.
با شنیدن صدای جیغ جیغو و رو اعصاب زنی با کلافگی پیشونی اش رو ماساژ داد و با صدای گرفته ای گفت: سلام، بله. بفرمایید.
دختر جوون پشت تلفن بعد از گرفتن تایید و بلاخره جواب دادن اون مرد لبخندی زد و گفت: از مهد کودک مینجون تماس میگیرم، من ملودی مربی مینجون هستم.
تهیونگ با تجزیه تحلیل حرف دختر سرش رو تکون داد و با دقت بیشتری به انتظار شنیدن باقی حرفش موند.
+ بله بله..اتفاقی افتاده؟
دختر نیم نگاهی به رو به روش انداخت و بعد از خیس کردن سطحی لباش آهسته گفت: لطفا نگران نشید، ولی امکانش هست بیاید اینجا؟ مینجون دعوا کرده...
توصیه مربی چندان موثر نبود چون به محض شنیدن اون جمله لعنتی " لطفا نگران نشید " سلول به سلول بدن مرد نگران تنها پسرش شدن.
بهت زده لب زد: دعوا..؟؟
× بله..وضعیت چندان بدی نیست. یعنی اونقدری که بخوان به والدین خبر بدن ولی...متاسفانه والدین طرف دیگه دعوا خواستار ملاقات با شما هستن آقای کیم!
مرد آلفا کلافه روی صندلی ابری گوشه دیوار نشست و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد.
+ ممنون بابت اینکه اطلاع دادین، سریعا خودم رو میرسونم.
و بدون اینکه منتظر حرف اضافه ای از جانب مربی پسرش بمونه تماس رو قطع کرد و با چشم های خون افتاده وضعیت نابسمان خونه رو از نظر گذروند، اونجا یه بمب واقعی ترکیده بود!
بعد از رفتن سوران خونه تبدیل به یه فاجعه تمام عیار شده بود و اون پدر و پسر تنبل هیچ کاری برای جبران نبود زن نکرده بودن، امشب باید یه فکری به حال بلبشوی خونه میکرد.
بلند شد و به سمت لباس های کوپه شده گوشه مبل رفت، به سرعت تنش کرد و توی ذهنش فکری برای معده گرسنه اش کرد تا هرچه سریعتر به مهد کودک برسه.












مهد کودک سارانگ، ساعت ۱۲:۴۰ ظهر:

مرد آلفا با عجله ماشین اش رو گوشه خیابون پارک کرد و بعد از قفل کردنش به سمت ورودی مهد پرواز کرد.
وارد فضای رنگارنگ و سوییت مهد شد و با چشم هاش دنبال مینجون گشت اما با ندیدن پسرش نگران تر شد و این باعث شد اخم محوی بین ابرو هاش شکل بگیره.
یکی از مربی ها با دیدن مرد به سمتش اومد و تعظیم نصفه نیمه ای به نمایش گذاشت: سلام، خوش اومد...
تهیونگ بی توجه حرف زن رو قطع کرد و سراسیمه پرسید: پسرم کجاست؟!
زن بتا لبخند تصنعی ای زد و با دست به دفتر مدیریت اشاره کرد و آلفا در مقابل بی توجه به لب های از هم فاصله گرفته اش فوری به اون سمت پا تند کرد.

It's my babyWhere stories live. Discover now